شوخگنی، حالت و چگونگی شوخگین، ناپاکی و آلودگی و وسخ گرفتگی اندام عموماً و ستبری و سختی دست و پا از بسیاری کار و پینه بستگی آنها خصوصاً، (ناظم الاطباء)، رجوع به معانی شوخ شود
شوخگنی، حالت و چگونگی شوخگین، ناپاکی و آلودگی و وسخ گرفتگی اندام عموماً و ستبری و سختی دست و پا از بسیاری کار و پینه بستگی آنها خصوصاً، (ناظم الاطباء)، رجوع به معانی شوخ شود
شرمساری. خجالت. خجلت. شرمندگی. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). خفر. (منتهی الارب). خفاره. (منتهی الارب). حیا. خجولی. باحیایی: سرمایۀ همه نیکیها اندر دانش و ادب است خاصه ادب نفس و تواضع و... و شرمگینی. (قابوسنامه ص 37). به گرم چشمی من در نظارۀ معنی به شرمگینی من در افادۀ اشعار. عرفی شیرازی (از آنندراج). رجوع به شرمگین شود
شرمساری. خجالت. خجلت. شرمندگی. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). خفر. (منتهی الارب). خفاره. (منتهی الارب). حیا. خجولی. باحیایی: سرمایۀ همه نیکیها اندر دانش و ادب است خاصه ادب نفس و تواضع و... و شرمگینی. (قابوسنامه ص 37). به گرم چشمی من در نظارۀ معنی به شرمگینی من در افادۀ اشعار. عرفی شیرازی (از آنندراج). رجوع به شرمگین شود
شوخگین. پلید و چرکن. (لغت فرس اسدی). دارای شوخ. چرکین. چرک. درن. دنس. (یادداشت مؤلف). پلید. (صحاح الفرس). دنس. (نصاب). چرکن. (برهان) (آنندراج). جامه و بدن که پرچرک باشد. (از غیاث اللغات) : مروان یک سال درنگ کرد آنجا (بر در قلعه) ، چون اندرماند و هیچ حیلت ندانست برخاست و سر و تن را بشست و مرگ را بیاراست، پس جامۀ طباخ بپوشید و عمامۀ شوخگن اندر سر بست. (ترجمه طبری بلعمی). شده میراث ز جدانش از دیرینه شوخگن گشته از شنبه و آدینه. منوچهری. هم از اینسان به عید خواهی رفت شوخگن جبه چارکن دستار. مسعودسعد. کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است. سعدی. - شوخگن شدن، آلوده شدن به شوخ. چرکین شدن. توسخ. تدنس. طفس. دنس. طفاسه. وسخ. وضر. طبع. (تاج المصادربیهقی). توسخ. تدنس. (المصار زوزنی). - شوخگن کردن، آلوده کردن به شوخ. چرکین کردن. توسیخ. (المصادر زوزنی). - شوخگن گردانیدن، آلودن به شوخ. چرکین گردانیدن. ایساخ. ادران. (تاج المصادر بیهقی). ، ناخالص و درآمیخته. آلوده به مواد هیچکاره. ناسره: و چنین میگویند که چون کافور از درخت بیرون کنند شوخگن باشد... و بازرگانان آن را بشویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
شوخگین. پلید و چرکن. (لغت فرس اسدی). دارای شوخ. چرکین. چرک. دَرِن. دَنِس. (یادداشت مؤلف). پلید. (صحاح الفرس). دنس. (نصاب). چرکن. (برهان) (آنندراج). جامه و بدن که پرچرک باشد. (از غیاث اللغات) : مروان یک سال درنگ کرد آنجا (بر در قلعه) ، چون اندرماند و هیچ حیلت ندانست برخاست و سر و تن را بشست و مرگ را بیاراست، پس جامۀ طباخ بپوشید و عمامۀ شوخگن اندر سر بست. (ترجمه طبری بلعمی). شده میراث ز جدانش از دیرینه شوخگن گشته از شنبه و آدینه. منوچهری. هم از اینسان به عید خواهی رفت شوخگن جبه چارکن دستار. مسعودسعد. کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است. سعدی. - شوخگن شدن، آلوده شدن به شوخ. چرکین شدن. توسخ. تدنس. طفس. دنس. طفاسه. وسخ. وضر. طبع. (تاج المصادربیهقی). توسخ. تدنس. (المصار زوزنی). - شوخگن کردن، آلوده کردن به شوخ. چرکین کردن. توسیخ. (المصادر زوزنی). - شوخگن گردانیدن، آلودن به شوخ. چرکین گردانیدن. ایساخ. ادران. (تاج المصادر بیهقی). ، ناخالص و درآمیخته. آلوده به مواد هیچکاره. ناسره: و چنین میگویند که چون کافور از درخت بیرون کنند شوخگن باشد... و بازرگانان آن را بشویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
شوخگن، (المعجم)، شوخگن که چرکن باشد، (برهان قاطع) (آنندراج)، چرکین، (ناظم الاطباء)، واقح، (منتهی الارب)، دنس، چرک، چرگن، ناپاک، (یادداشت مؤلف)، پلید و چرکن، (لغت فرس اسدی) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار، منجیک، موی ژولیده ای بسر دارد شوخگین جامه ای ببر دارد، طیان، - شوخگین شدن، درن، وسخ، وضر، (یادداشت مؤلف)، ، دست و پای سخت و درشت شده و پینه بسته، ریشی که از آن ریم پالاید، (از ناظم الاطباء)
شوخگن، (المعجم)، شوخگن که چرکن باشد، (برهان قاطع) (آنندراج)، چرکین، (ناظم الاطباء)، واقح، (منتهی الارب)، دنس، چرک، چرگن، ناپاک، (یادداشت مؤلف)، پلید و چرکن، (لغت فرس اسدی) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار، منجیک، موی ژولیده ای بسر دارد شوخگین جامه ای ببر دارد، طیان، - شوخگین شدن، درن، وسخ، وضر، (یادداشت مؤلف)، ، دست و پای سخت و درشت شده و پینه بسته، ریشی که از آن ریم پالاید، (از ناظم الاطباء)
ظاهراً از ’گوش’ فارسی و ’چی’ ترکی، شنونده و مستمع، (آنندراج)، جاسوس، (آنندراج)، خبرگیر و خبردهنده، (ناظم الاطباء)، نگهبان، (آنندراج)، پاسبان و نگهبان، (ناظم الاطباء)
ظاهراً از ’گوش’ فارسی و ’چی’ ترکی، شنونده و مستمع، (آنندراج)، جاسوس، (آنندراج)، خبرگیر و خبردهنده، (ناظم الاطباء)، نگهبان، (آنندراج)، پاسبان و نگهبان، (ناظم الاطباء)