جمع واژۀ شامخه. شامخات. جبال ٌ شوامخ، کوههای بلند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چیزهای بلند و بلندیها و این جمع شامخه است مشتق از شموخ بمعنی بلند شدن. (غیاث اللغات). شواهق. (یادداشت مؤلف) ، ج شامخ. (دستوراللغه). و رجوع به شامخ و شامخه شود
جَمعِ واژۀ شامخه. شامخات. جبال ٌ شوامخ، کوههای بلند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چیزهای بلند و بلندیها و این جمع شامخه است مشتق از شُموخ بمعنی بلند شدن. (غیاث اللغات). شواهق. (یادداشت مؤلف) ، ج ِشامخ. (دستوراللغه). و رجوع به شامخ و شامخه شود
جمع واژۀ کامخ و آن معرب کامه است. (از اقرب الموارد). آبکامه که از آن نان خورش سازند. (منتهی الارب ذیل کامخ). جمع واژۀ کامخ معرب کامه. نان خورش از پودنه و شیر و ادویۀ حاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کامه ها. (فرهنگ فارسی معین) .و رجوع به کامه شود: و از کوامخ و رواصیرهیچ احتراز نکرد. (چهارمقاله). و هو (العنبه المکبوس بالخل و غیره) من اجل الکوامخ. (ابن البیطار)
جَمعِ واژۀ کامخ و آن معرب کامه است. (از اقرب الموارد). آبکامه که از آن نان خورش سازند. (منتهی الارب ذیل کامخ). جَمعِ واژۀ کامخ معرب کامه. نان خورش از پودنه و شیر و ادویۀ حاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کامه ها. (فرهنگ فارسی معین) .و رجوع به کامه شود: و از کوامخ و رواصیرهیچ احتراز نکرد. (چهارمقاله). و هو (العنبه المکبوس بالخل و غیره) من اجل الکوامخ. (ابن البیطار)
بلند. مرتفع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). - جبال شامخات و شوامخ، کوه های بلند. (از منتهی الارب) : عاقلان را در جهان جائی نماند جز که در کهسارهای شامخات. ناصرخسرو. - نسب شامخ، شریف و عالی نسب. (از اقرب الموارد). ، متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل شامخ، کثیرالشموخ. (از اقرب الموارد). ج، شمخ، بمجاز کسی که بینی خود را بواسطۀ تکبر بلند کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمخ الرجل بانفه، تکبر نمود. (منتهی الارب). ج، شمّخ
بلند. مرتفع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). - جبال شامخات و شوامخ، کوه های بلند. (از منتهی الارب) : عاقلان را در جهان جائی نماند جز که در کهسارهای شامخات. ناصرخسرو. - نسب شامخ، شریف و عالی نسب. (از اقرب الموارد). ، متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل شامخ، کثیرالشموخ. (از اقرب الموارد). ج، شمخ، بمجاز کسی که بینی خود را بواسطۀ تکبر بلند کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمخ الرجل بانفه، تکبر نمود. (منتهی الارب). ج، شُمَّخ