جمع واژۀ شاجر. و رماح شواجر، نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شاجره. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجره شود
جَمعِ واژۀ شاجر. و رماح شواجر، نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ شاجره. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجره شود
ریاضت دادن ستور را تا سوار شود بر آن در وقت عرض بیع. آزمودن ستور را تا بنگرد خوبی و نجابت و تک آن را و برگردانیدن ستور را و کذا الامه. (از ناظم الاطباء)
ریاضت دادن ستور را تا سوار شود بر آن در وقت عرض بیع. آزمودن ستور را تا بنگرد خوبی و نجابت و تک آن را و برگردانیدن ستور را و کذا الامه. (از ناظم الاطباء)
بمعنی شوات، نوعی از مرغابی و آن را سرخاب نیز گویند و بوقلمون را هم گفته اند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب و چرخال و بوقلمون. (ناظم الاطباء). رجوع به شوات و شواد شود
بمعنی شوات، نوعی از مرغابی و آن را سرخاب نیز گویند و بوقلمون را هم گفته اند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب و چرخال و بوقلمون. (ناظم الاطباء). رجوع به شوات و شواد شود
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) : آری کودک مواجر آید کاو را زود بیاموزیش به مغز و مشخته. کسائی. یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا هزار بار خر انبار بیش کرده عسس. لبیبی. میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183). یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار. سوزنی. به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز کتاب جلق به نام مواجران تکرار. سوزنی. ، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) : آری کودک مواجر آید کاو را زود بیاموزیش به مغز و مشخته. کسائی. یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا هزار بار خر انبار بیش کرده عسس. لبیبی. میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183). یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار. سوزنی. به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز کتاب جلق به نام مواجران تکرار. سوزنی. ، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
جمع واژۀ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجربه معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
جَمعِ واژۀ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجربه معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
جمع واژۀ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث) (آنندراج). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) :... ملک کرمان به تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت و اوامر و زواجر او به امضاء پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). و به زواجر نصیحت از ممالک فضیحت خلاص نمی جست. (جهانگشای جوینی). - زواجر شرعی، منهیات شرعی و هر چیزی که شریعت آنرا نهی کرده باشد. و غیرمشروع. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث) (آنندراج). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) :... ملک کرمان به تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت و اوامر و زواجر او به امضاء پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). و به زواجر نصیحت از ممالک فضیحت خلاص نمی جست. (جهانگشای جوینی). - زواجر شرعی، منهیات شرعی و هر چیزی که شریعت آنرا نهی کرده باشد. و غیرمشروع. (ناظم الاطباء)