جدول جو
جدول جو

معنی شواجر - جستجوی لغت در جدول جو

شواجر
(شَ جِ)
جمع واژۀ شاجر. و رماح شواجر، نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شاجره. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هواجر
تصویر هواجر
هاجره، نیمۀ روز، نیمروز، شدت گرما
فرهنگ فارسی عمید
(شَ صِ)
جمع واژۀ شاصره، به معنی نوعی از دام ددان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شاصره شود
لغت نامه دهخدا
صوت الغنم. (یادداشت مؤلف). صدای گوسپند
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ تْ تُءْ)
ریاضت دادن ستور را تا سوار شود بر آن در وقت عرض بیع. آزمودن ستور را تا بنگرد خوبی و نجابت و تک آن را و برگردانیدن ستور را و کذا الامه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. سکنۀ آن 97 تن. آب از چاه و قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ)
بمعنی شوات، نوعی از مرغابی و آن را سرخاب نیز گویند و بوقلمون را هم گفته اند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب و چرخال و بوقلمون. (ناظم الاطباء). رجوع به شوات و شواد شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ / شُ)
رخت خانه. (منتهی الارب). متاع پسندیدۀ خانه. (از اقرب الموارد). شاره. رخت خانه. اثاث البیت. (یادداشت مؤلف) ، رخت بار. (منتهی الارب) ، شرم مرد یا زن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). عورت مردم. (مهذب الاسماء) ، خایۀ مرد، دبر مرد. (منتهی الارب) ، متاع رحل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
صورتی از مؤاجر که همزۀ آن حذف گردیده است. (از یادداشت مؤلف). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود، مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. (یادداشت مؤلف). که لواط دهد. مواجر، گنگ مواجر را هم گویند. (لغت فرس اسدی) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی.
یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرۀ وی (حسنک) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.
سوزنی.
به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.
سوزنی.
، زن تن فروش. مؤاجره جاف جاف، زن قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(هََ جِ)
جمع واژۀ هاجره، به معنی هجر، قطع. هاجره از مصدرهای سماعی است مثل عافیه و عاقبه. (از اقرب الموارد) : بسبب احتدام هواجربه معسکر جناشک تحویل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(شَ عِ)
جمع واژۀ شاعره. (اقرب الموارد). رجوع به شاعره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ جِ)
نوعی از مرغ مردارخوار. واحد ندارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش دقیدار شهرستان زنجان واقع است و 532 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
جمع واژۀ زاجر. (دهار). بازدارندگان و موانع. (غیاث) (آنندراج). ممانعات و منهیات و چیزهایی که نهی کرده شده و موانع. (ناظم الاطباء) :... ملک کرمان به تصرف گرفت و کار او نفاذ یافت و اوامر و زواجر او به امضاء پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). و به زواجر نصیحت از ممالک فضیحت خلاص نمی جست. (جهانگشای جوینی).
- زواجر شرعی، منهیات شرعی و هر چیزی که شریعت آنرا نهی کرده باشد. و غیرمشروع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ)
جمع واژۀ تاجره. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تاجر و تاجره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
جمع واژۀ حجره، ناحیۀ سرای. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به حجره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زواجر
تصویر زواجر
بادارندگان و موانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوار
تصویر شوار
خوبی، حسن و جمال، فربهی ریاضت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع هاجره شدت گرما: از تاب هواجر احداث روزگار بجناح این دولت استظلال کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهاجر
تصویر شهاجر
مردار خوار از مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هواجر
تصویر هواجر
((~. جِ))
جمع هاجره، شدت گرما
فرهنگ فارسی معین
شخم عمیق، دره ی کوچک، جر، جوانه ی تمشک، نهر عمیق
فرهنگ گویش مازندرانی