جدول جو
جدول جو

معنی شهره - جستجوی لغت در جدول جو

شهره
(دخترانه)
مشهور و نامی، مشهور، نامدار و نامور
تصویری از شهره
تصویر شهره
فرهنگ نامهای ایرانی
شهره
مشهور، نامدار، نامور، معروف، مشهور به نیکی یا بدی، انگشت نما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، انگشت کش، مشارٌ بالبنان، تابلو، انگشت نشان
شهرۀ آفاق: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، برای مثال بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن / مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد (صائب - لغت نامه - شهره)
شهرۀ عالم: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، شهرۀ آفاق
تصویری از شهره
تصویر شهره
فرهنگ فارسی عمید
شهره
(شُ رَ / رِ)
مشهور و نامدار و نامور. (ناظم الاطباء) :
ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری
لب را بسر دزک بکن پاک از می.
رودکی.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وآن دیگران بجمله همه راوی.
رودکی.
میمد، ناحیتی است شهره و آبادان و بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم).
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
که بازارگانست این شهره زن
ببازارگانی سر انجمن.
فردوسی.
بدین داستان زد یکی شهره پیر
که گر شادی از مرگ من تو ممیر.
فردوسی.
مگر من ز داد تو بی بهره ام
اگرچه بپیوند تو شهره ام.
فردوسی.
ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود.
فردوسی.
گر آن گه بدنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر.
ناصرخسرو.
دانند که در عالم دین شهره لوائیست
پنهان شده در سایۀ این شهره لوایند.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا.
ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمثل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
هجران تو ای شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست.
مسعودسعد.
شهره مرغی به شهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.
خاقانی.
گرچه تبریز شهره تر شهر است
لیک شروان شریفتر ثغر است.
خاقانی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی.
بگذر ز جهان که شهره دزدیست
کژ باز تهی نه، مهره دزدیست.
نظامی.
شهره ما در ضعف و اشکسته پری
شهره تو در لطف و مسکین پروری.
مولوی.
من آنم که شد حاکم نامدار
به جود و سخا شهرۀ روزگار.
حجه الاسلام نیر تبریزی.
- شهرۀ آفاق، مشهوردر همه دنیا. (یادداشت مؤلف). مشهور و نامدار در همه عالم. (ناظم الاطباء) :
پیش ازینت بیش از این اندیشۀ عشاق بود
مهرورزی ّ تو با ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ.
- شهرۀ آفاق شدن، مشهور شدن در همه جهان:
بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
صائب (از آنندراج).
- شهرۀ ایام، مشهور روزگار:
به ترک آرزوها شهرۀ ایام میگردد
نگین دل کنده چون گردید صاحب نام میگردد.
بیرام بیگ (از آنندراج).
-شهره سخن، سخن شیوا و فصیح که مشهور شود:
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
- شهره شدن، مشهور شدن:
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه بنام شهرۀ دنیا شد.
ناصرخسرو.
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
دفتر پیش آر و بخوان حال آنک
شهره ازو شد بجهان کربلاش.
ناصرخسرو.
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم.
حافظ.
- شهرۀ شهر، کسی که در شهر معروف شده باشد به چیزی:
منم که شهرۀ شهرم بعشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن.
حافظ.
- شهرۀ شهر شدن، نامور شدن در شهر و مشهور گشتن در آن. (ناظم الاطباء) :
شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
- شهرۀ عالم، شهرۀ آفاق. مشهوردر همه عالم:
بشهر این سخن شهرۀ عالم است
که هر کس هنربیش روزی کم است.
امیرخسرو دهلوی.
- شهره نام، نامور. نامدار. مشهور:
نیمشب پنهان بکوی دوست گم نامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
، مشهور به بدی. بدنام:
دروغگوی به آخر نکال و شهره بود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی.
ناصرخسرو.
چون شهره شود عروس معصوم
پاکی و پلیدیش چه معلوم.
ناصرخسرو.
، شایع. شایعه. فاش.
- شهرۀ دروغ، خبر دروغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهره
(شَ رَهْ)
مخفف شهراه و شاهراه. شارع و راه بزرگ و وسیع. (ناظم الاطباء) :
بر سر شهره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم.
خاقانی.
جان از پی گرد موکب تو
بر شهره ترکتاز بستیم.
خاقانی.
بر شهره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب.
نظامی.
چون بگیری شهرهی که ذوالجلال
برگشاده ست ازبرای انتسال.
مولوی.
رجوع به شاهراه شود
لغت نامه دهخدا
شهره
(شُ رَ / رِ)
بمعنی سهره که از گلها ترتیب دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج). چیزی از گل و مروارید و از مقیش که بهنگام عروسی بر سر داماد بندند
لغت نامه دهخدا
شهره
(شَ رَ)
نام یکی از نجبای ایران که بهرام گور او را پادشاه توران زمین کرده بود. (فهرست ولف) :
بلشکر یکی مرد بد شهره نام
خردمند و با گوهر و نام و کام
مر او رابتوران زمین شاه کرد
سر تخت او افسر ماه کرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شهره
(شَ رَ / رِ)
چربی روی تن گوسفند. شهله. (یادداشت مؤلف). شلهه
لغت نامه دهخدا
شهره
مشهور، نامدار
تصویری از شهره
تصویر شهره
فرهنگ لغت هوشیار
شهره
((شُ رِ))
مشهور، نامی، نامدار، معروف
تصویری از شهره
تصویر شهره
فرهنگ فارسی معین
شهره
بنام، پرآوازه، سرشناس، شهیر، مشتهر، مشهور، معروف، نامدار، نامور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهرو
تصویر شهرو
(دخترانه و پسرانه)
آنکه چهره ای چون چهره شاه دارد، نام یکی از اعیان ایرانی در زمان یزگرد پادشاه ساسانی، نام زنی زیبا در منظومه ویس و رامین، از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی دانا و اداره کننده ایران در زمان کودکی شاپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سهره
تصویر سهره
(پسرانه)
سرخه، پرنده ای خوش آواز با پرهای سبز و زرد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهره
تصویر زهره
(دخترانه)
سیاره ونوس، نماد نوازندگی و خنیاگری، نام سیاره ای در منظومه شمسی که از درخشنده ترین اجرام آسمانی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهرخ
تصویر شهرخ
(پسرانه)
شاهرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهله
تصویر شهله
چربی گوشت و بمعنای زن پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبره
تصویر شبره
برز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهقه
تصویر شهقه
سیاه سرفه خروسک از بیماری ها، فریاد زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفره
تصویر شفره
کارد بزرگ، کرانه پیکان و تیزی آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقره
تصویر شقره
سرخ و سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمره
تصویر شمره
تباهرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتره
تصویر شتره
بی سلیقه و بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجره
تصویر شجره
نسب نامه، فهرست اسامی گذشتگان که بترتیب نوشته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطره
تصویر شطره
نیمه ای نر نیمه ای ماده دو نیمه نر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعره
تصویر شعره
رمکانگاه زیر شکم که موی زهار می روید، رمکان موی چوز موی، دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرره
تصویر شرره
اخگر پاره ظتش که بچهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره
تصویر بهره
حظ و قسمت، نصیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاره
تصویر شاره
هیئت، لباس
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان از دسته مخروطی نوکان از خانواده گنجشکان که شبیه به بلبل و بسیار خوش آواز است و پرهایش زرد آمیخته به سبز و دارای منقاری کوتاه و پاهایی کوتاه و ضعیف و دمی هلالی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهره
تصویر اهره
مانه کاچار ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
پوشش باشد بر آب که بر جگر آدمی و حیوانات چسبیده است کیسه زرداب، کیسه صفرا
فرهنگ لغت هوشیار
سنسکریت اردو داس تیغ کج نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است، داس، شمشیر کوچک دودمه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز باشد، یا دهره دهر هلال ماه. یا دهره صبح روشنی صبح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهریه
تصویر شهریه
سرماهی، ماهیانه، مقرری که هر ماه یکبار پرداخت شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرت
تصویر شهرت
آوازه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زهره
تصویر زهره
ناهید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهره
تصویر بهره
سهمیه، فیض، سهم، فایده، نفع
فرهنگ واژه فارسی سره