جدول جو
جدول جو

معنی شهرابان - جستجوی لغت در جدول جو

شهرابان
(شَ)
صورتی از شهربان. شهروان. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهربان و شهروان شود
لغت نامه دهخدا
شهرابان
(شَ)
شهربان. قریۀ بزرگی است با باغهای نخیل از نواحی خالص در مشرق بغداد، و عده ای از اهل علم از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب نویسد: از او (خانقین) تا رباط جلولا... پنج فرسنگ، از او تا هارونیه پنج فرسنگ و شهرابان به دست راست به دوفرسنگی این مرحله است. و نیز گوید که شهرابان را دختری ابان نام از تخم کسری ساخته است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 43، 165)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهربان
تصویر شهربان
(پسرانه)
حاکم شهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهربانو
تصویر شهربانو
(دخترانه)
شه بانو (همسر شاه)، ملکه، بانوی شهر، نام یکی از دختران یزدگرد پادشاه ساسانی و همسر امام حسین (ع) و مادر امام سجاد (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آترابان
تصویر آترابان
(پسرانه)
نگهبان آتش، پیشوای دینی
فرهنگ نامهای ایرانی
اداره ای تابع وزارت کشور که وظیفۀ آن حفظ امنیت شهر و تعقیب بزه کاران بوده، نظمیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهربان
تصویر شهربان
حاکم و نگهدارندۀ شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهربانو
تصویر شهربانو
بانوی شهر، بانوی بزرگ، ملکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
بخشی از یک استان، شامل شهر و توابع آن، شارستان، شارسان، شارستان
فرهنگ فارسی عمید
(شِ رِ / رَ)
مقدسی نویسد: کرسی بلاددیلم بروان است و حاکم نشین آن ناحیه را شهرستان میگفتند. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 186)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
محلی در 601هزارگزی طهران میان تله زنگ و مازو و در آنجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ زَ)
شیرین زبان. شیرین گفتار. (ناظم الاطباء). شیرین سخن. (یادداشت مؤلف) :
در مکتب عشق و عشقبازی
معشوق شکرزبانم این است.
نظامی.
و رجوع به شکرسخن و شکرلب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قریه ای است پنج فرسنگ و نیمی میانۀ شمال و مشرق آسپاس به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ عِ)
قریه ای است به اصفهان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
شارستان. مرکب از شهر به اضافۀ ’ستان’ پسوند مکان بمعنی کرسی ولایت. (حاشیۀ برهان چ معین). کرسی ولایت. (ایران در زمان ساسانیان ص 307، 979 و 78)، حصاری که بر دور شهر بزرگ بکشند. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) : هری، شهری بزرگ است و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهندز است و ربض است. (حدود العالم)، مدینه. (دستور اللغه). قسمت درونی شهر که آن را شارستان و شارسان هم گویند. آن قسمت از یک شهر که در درون حصار باشد و بیرون حصار را ربض خوانند: قتیبه... نامه نوشت از سلیمان بخویشتن که بنزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه که خلیفۀ پیغمبر (ص) باشد بر دست وی شهرستان قسطنطینه گشاده شود. (ترجمه طبری بلعمی). نوکث، قصبۀ ایلاق است و او را شهرستانی است و قهندز است و ربض. (حدود العالم). بم، شهری است [بناحیت کرمان] با هوای تندرست و اندر شهرستان وی حصاریست محکم و از جیرفت مهمتر است و اندر وی سه مزگت جامع است یکی خوارج را و یکی مسلمانان را و یکی اندر حصار. (حدود العالم). و او را [بلخ را] شهرستانیست با بارۀ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیاراست. (حدود العالم). آمل، شهری است عظیم و قصبۀ طبرستان است، او را شهرستانیست با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). او را [نشابور را] قهندز است و ربض است و شهرستان است. (حدود العالم).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سندگرفتی هزار انباخون.
بهرامی (از فرهنگ اسدی).
بود جلاد شهرستان جسمت جاذبه هموار
چو یخ انداز باشد ماسکه اندر غمش شادان.
ناصرخسرو.
شاد باش ای حکیم اکنون مراد خویش بخواه، دختر گفت شهرستانی فرماید آنجا که پای دشت است. (تاریخ ابن اسفندیار). جزیره ای بود در آنجا شهرستانی دیدیم بغایت خوش. (قصص الانبیاء ص 168). پس فرشتگان قصد شهرستان لوط کردند ابراهیم گفت من با شما بیایم. (قصص الانبیاء ص 55). حد اول او بارۀ شهرستان پیوسته چوبۀ بقالان و حد دوم هم بارۀ شهرستان که پیوسته بازار پسته شکان است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). شیر کشور، شهرستان بخارا را بنا کرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید.
خاقانی.
تا غز بخل آمده گرد نشابور کرم
من بشهرستان عزلت خان و مان آورده ام.
خاقانی.
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنۀ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت.
سعدی.
شهرستان همچون نگینی در دل شهری که به دست شاپور اول بنیان گذارده شد، قرار گرفته است. (تاریخ گزیده). قزوین از دو شهر داخلی بنام شهرستان و خارجی که چون نگینی شهر داخلی را در بر گرفته و مدینه العظمی خوانده می شود ترکیب یافته است. (از عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات زکریا قزوینی).
رجوع به شارستان شود.
، خره. کوره. بلوک. (منتهی الارب) :طالقان، شهری یا شهرستانی است میان ابهر و قزوین و از آنجاست صاحب اسماعیل بن عباد. (منتهی الارب)، امروزه کلمه شهرستان در ایران عنوانیست برای هر قسمتی از تقسیمات کشوری و بدین تعبیر که هر شهررا با حومه و دهستانهای اطراف آن شهرستان می نامند، مردم و اهل شهر. (ناظم الاطباء)،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: رامشهرستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
نام شهری به خراسان میان نیشابور و خوارزم، و از آنجا است محمد شهرستانی صاحب ملل و نحل. (یادداشت مؤلف). نام شهری در آخر مرز خراسان و اول ریگزار منتهی به خوارزم میان نیشابور و خوارزم. (یادداشت مؤلف)
نام دیگر شهر کاث یا کات مرکز ناحیۀ خوارزم در ساحل راست جیحون برابر اورگنج یا جرجانیه یا گرگانج. (تاریخ عمومی اقبال چ خیام ص 259)
اسم یکی از دو قسمت شهر قدیمی گرگان بوده است. (یادداشت مؤلف). نام نیمی از شهر گرگان بوده است و نام نیمی دیگر بکرآباد. (حدود العالم)
قریه ای است سه فرسنگی کمتر مشرق خنج به فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ملکه. بانوی شهر. (یادداشت مؤلف) :
بشوهر بود بانو را یکی شاه
بزرگ و نامور در کشور ماه
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لؤلو.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهربانویه. مشهور آن است که وی دختر یزدگرد پادشاه ایران بوده است و در خلافت عمر اسیر شد وبه نکاح امام حسین (ع) درآمد و امام زین العابدین (ع) ازو متولد شد. نام هایی دیگر نیز بدو داده اند از جمله شاه زنان. رجوع شود به بحثی در بارۀ شهربانو (فصلی از کتاب چراغ روشنی در دنیای تاریک) :
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلۀ شهربانو از عمر است.
خاقانی.
یعنی که نقاب شهربانو
فاروق عجم ستان گشاید.
خاقانی.
لیکن تتبعات اخیر نشان داده است که این شهرت را اصلی نیست و یزدگرد را دختری بنام شهربانو نبوده است. برای اطلاع بر مآخذ داستان شهربانو رجوع به ربیع الابرار زمخشری و قابوس نامه و مجمل التواریخ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام دهی است میان همدان و کاشان که مولد فیروز ابولؤلؤ کشندۀ عمر بن خطاب است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 280)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نوعی گوارش است: نافع است کبد و معده راو زرداب و مرهالسوداء را سود دارد و شکم براند... شیطرج هندی، زنجبیل... از هر یکی شش درهم و... از هر یک دوازده درهم... همه را بکوبند و ببیزند و بعسل مصفی بسرشند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهریاری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ستانندۀ شهر. مظفر و فاتح شهرها و از القاب پادشاهان است. (ناظم الاطباء). شهرگشا. فاتح:
خدایگان جهان بادو پادشاه زمین
بعون ایزد کشورگشا و شهرستان.
فرخی.
بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیرگیر شهرستان.
فرخی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آوند می. شرابخوری. ظرف شراب
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سورۀ بقره و آل عمران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به صیغۀ تثنیه، سورۀ بقره و آل عمران. (ناظم الاطباء). رجوع به زهرا و زهراء شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهروان. بزرگ و حاکم و نگاهدارندۀ شهر، و آنرا شهریار گفته اند. (از انجمن آرا). مرزبان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر بان
تصویر شیر بان
محافظ اسد نگهبان شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهر باش
تصویر شهر باش
ساکن شهر، مقابل چادر و بادیه نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
اداره ایست که وظیفه آن حفظ امنیت شهر و استقرار نظم و تعقیب بزهکاران است و آن تابع وزارت کشور است نظمیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
شهر بزرگ با توابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتر بان
تصویر شتر بان
ساربان، کسی که از شتر مواظبت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهراوان
تصویر زهراوان
دو بخش آل عمران و بقره در قرآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهربان
تصویر شهربان
مرزبان، حاکم و نگهدارنده شهر
فرهنگ لغت هوشیار
اداره ای که وظیفه آن حفظ امنیت شهر و استقرار نظم و تعقیب بزهکاران است و آن تابع وزارت کشور است، نظمیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
((شَ رِ))
شهر بزرگ با توابع آن، هر یک از تقسیمات اداری استان که خود به چند بخش تقسیم می شود و زیر نظر فرماندار اداره می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهربانی
تصویر شهربانی
پلیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شهربان
تصویر شهربان
مامور پلیس، پلیس
فرهنگ واژه فارسی سره