جدول جو
جدول جو

معنی شهدیوار - جستجوی لغت در جدول جو

شهدیوار
(شَ دی)
دیوار بلندی که محوطه ای را احاطه کرده باشد، دیوار خانه پادشاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهریار
تصویر شهریار
(پسرانه)
پادشاه، شاه، فرمانروا، حاکم، یارشهر، نام پسر برزو، پسر سهراب، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر شیرین و خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهریور
تصویر شهریور
(پسرانه)
نام فرشته نگهبان آتش، نام ماه ششم از سال شمسی، نام روز چهارم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادیار
تصویر شادیار
(پسرانه)
شاد و خوشحال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهسوار
تصویر شهسوار
سوار دلاور، چالاک و ماهر در اسب سواری
شهسوار فلک: کنایه از خورشید
شهسوار سپهر: کنایه از خورشید، شهسوار فلک
شهسوار گردون: کنایه از خورشید، شهسوار فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشیوار
تصویر هشیوار
هوشیار، باهوش، هوشمند، زرنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهریور
تصویر شهریور
ماه ششم سال خورشیدی، ماه آخر تابستان، روز چهارم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)،
خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
بزرگ تر شهر، فرمانروای شهر، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
(اُ لَ)
بیگ زاده علی بیگ. آنگاه که سلطان سلیم خان سلسلۀ ذوالقدریه را برانداخت شهسوار بیگ زاده علی بیگ را حکومت مرعش و توابع آن داد در 885هجری قمری (یادداشت مؤلف). رجوع به ذوالقدریه شود
نام کشتی تفریحی که برای رضاشاه ساخته شد و در مرداب بندرپهلوی است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
یکی از شهرستانهای مازندران کنار دریای خزر میان رامسر و چالوس. از یازده دهستان و 322 آبادی تشکیل شده و 72000 تن سکنه دارد
شهری مرکز شهرستان شهسوار مازندران که در حدود 6 تا 7 هزار تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود
از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234)
معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488)
نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
به آیین یکی شهر شامس به نام
یکی شهریار اندر او شادکام.
عنصری.
من گر تو ببلخ شهریاری
در خانه خویش شهریارم.
ناصرخسرو.
مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری.
ناصرخسرو.
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی.
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
بشهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
پراندیشه شد زآن سخن شهریار
بدان هفته کس را ندادند بار.
فردوسی.
به بدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.
فردوسی.
اگر شهریاری وگر زیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست.
فردوسی.
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریارزمین.
فردوسی.
چو دید اندر اوشهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی).
ای شهریار عالم یکچند صید کردی
یکچند گاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
داد بر خسرو است فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم.
منوچهری.
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین.
منوچهری.
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخ زاد.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385).
آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
زبهر همه کس بود شهریار
نه ازبهر یک تن که باشدش یار.
اسدی.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم.
ناصرخسرو.
اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه).
ملک شهریار است و ازشهریار
هزیمت شدن بنده را ننگ نیست.
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
که دایم شهریارا کامران باش
بصاحب دولتی صاحبقران باش.
نظامی.
سرخیل سپاه تاجداران
سرحملۀ جمله شهریاران.
نظامی.
نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.
سعدی.
شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست ازین مرد صالح بدار.
سعدی.
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش.
ابن یمین.
- شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه:
بپوشیدم این خلعت ناپسند
بفرمان آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد:
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
،
{{صفت مرکّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر:
چو تنگ اندرآمد گو نامدار
برآمد ز جا خسرو شهریار.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب
خسرو اسلام شهریار بماناد.
خاقانی.
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح.
خاقانی.
،
{{اسم خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شادْ)
نام کوهی در حوالی سمرقند: در آن اثنا بسمع اشرف اعلی رسید که در دامن کوه شادوار قلعه ای است که آن را از کنیت گویند. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 232)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری).
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری.
به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری.
ناصرخسرو.
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.
اسدی.
شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.
ابوالفرج رونی.
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.
مسعودسعد.
به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی.
مسعودسعد.
باده شناس مایۀ شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.
مسعودسعد.
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.
امیرمعزی (از آنندراج).
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی.
عمادی شهریاری.
گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
خاقانی.
تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
نظامی.
ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.
نظامی.
شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام).
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.
حافظ.
، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
جهان چون شادخواری بود لیکن
بماند آن شادخوار اکنون ز شادی.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) :
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار.
قطران (از انجمن آرای ناصری).
در بوستان نهند به هر جای مجلسی
چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دی)
دیوار بلند و ستبر قصری یا قلعه و غیره. (یادداشت مؤلف) : چنانکه به هفت سال بیرون قصبه کشت نکردند. کشتی که بود در اندرون شاه دیوار بود... (تاریخ بیهق). و تخریب شاه دیوار قصبه به فرمان ملک عضدالدین بود. (تاریخ بیهق). یک محله سبزوار غارت کرد و شاه دیوار و قلعه خراب کرد. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پیوسته ریخته شدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغه ص 126)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
کلانتر و بزرگ شهر، حاکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهسوار
تصویر شهسوار
سوار دلاور و چالاک و ماهر در سواری اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشیوار
تصویر هشیوار
هوشیار: (خردیافت لختی وشدکاردان (اسکندر) هشیواروباسنگ وبسیاردان) (شا. بخ. 1781: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
نام فرشته ایست موکل برآتش و موکل بر جمیع فلزات و تدبیر امور و مصالح، و ماه ششم از سال خورشیدی که ماه آخر تابستان نیز میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهسوار
تصویر شهسوار
((شَ سَ))
سوار دلیر و چالاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریور
تصویر شهریور
((شَ وَ))
ماه ششم از سال شمسی، نام روز چهارم از هر ماه شمسی، نام فرشته ای در دین زرتشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
((شَ))
فرمانروای شهر، پادشاه، از نام های پسران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشیوار
تصویر هشیوار
((هُ))
خردمند، هوشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
((خا))
خوشگذران، شراب خوار، خوشحال، شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
سلطان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هشیوار
تصویر هشیوار
متین
فرهنگ واژه فارسی سره
پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاهنشاه، شاه، ملک
متضاد: رعیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشگذران، عیاش، باده گسار، می نوش، نوشخوار، آوازه خوان، مطرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چابک، دلیر، شاه سوار، شوالیه، عیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امنیت، امن، امان
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی واقع در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
شهریار پسر پادوسبان از شاهان پادوسبانی که مدت سی یک سال (۱۴۵
فرهنگ گویش مازندرانی