جدول جو
جدول جو

معنی شهتره - جستجوی لغت در جدول جو

شهتره
(شَ تَ رَ / رِ /تَرْ رَ / رِ)
مخفف شاه تره:
آز و طمع ای پسر ز تو هرگز
بیرون نشود به آب شهتره.
ناصرخسرو.
رجوع به شاهترج و شاهتره و مترادفات آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهره
تصویر شهره
(دخترانه)
مشهور و نامی، مشهور، نامدار و نامور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهره
تصویر شهره
مشهور، نامدار، نامور، معروف، مشهور به نیکی یا بدی، انگشت نما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، انگشت کش، مشارٌ بالبنان، تابلو، انگشت نشان
شهرۀ آفاق: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، برای مثال بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن / مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد (صائب - لغت نامه - شهره)
شهرۀ عالم: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، شهرۀ آفاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهترج
تصویر شهترج
شاه تره، گیاهی خودرو با گل هایش ریز خوشه ای قرمز رنگ که مصرف دارویی دارد
شیترک، شیطره، سرخیوس، هلیانه، شاه ترج، خامشه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ تَ رَ)
شهتره. شاهتره. لغتی است در شاهترج. نبات نافع ورقه و بزره للجرب والحکه. معرب شاهتره و معناه سلطان البقول. (از اقرب الموارد). و رجوع به شاهترج و شاهتره و شهتره شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ / رِ)
مشهور و نامدار و نامور. (ناظم الاطباء) :
ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری
لب را بسر دزک بکن پاک از می.
رودکی.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وآن دیگران بجمله همه راوی.
رودکی.
میمد، ناحیتی است شهره و آبادان و بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم).
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
که بازارگانست این شهره زن
ببازارگانی سر انجمن.
فردوسی.
بدین داستان زد یکی شهره پیر
که گر شادی از مرگ من تو ممیر.
فردوسی.
مگر من ز داد تو بی بهره ام
اگرچه بپیوند تو شهره ام.
فردوسی.
ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود.
فردوسی.
گر آن گه بدنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر.
ناصرخسرو.
دانند که در عالم دین شهره لوائیست
پنهان شده در سایۀ این شهره لوایند.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا.
ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمثل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
هجران تو ای شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست.
مسعودسعد.
شهره مرغی به شهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.
خاقانی.
گرچه تبریز شهره تر شهر است
لیک شروان شریفتر ثغر است.
خاقانی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی.
بگذر ز جهان که شهره دزدیست
کژ باز تهی نه، مهره دزدیست.
نظامی.
شهره ما در ضعف و اشکسته پری
شهره تو در لطف و مسکین پروری.
مولوی.
من آنم که شد حاکم نامدار
به جود و سخا شهرۀ روزگار.
حجه الاسلام نیر تبریزی.
- شهرۀ آفاق، مشهوردر همه دنیا. (یادداشت مؤلف). مشهور و نامدار در همه عالم. (ناظم الاطباء) :
پیش ازینت بیش از این اندیشۀ عشاق بود
مهرورزی ّ تو با ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ.
- شهرۀ آفاق شدن، مشهور شدن در همه جهان:
بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
صائب (از آنندراج).
- شهرۀ ایام، مشهور روزگار:
به ترک آرزوها شهرۀ ایام میگردد
نگین دل کنده چون گردید صاحب نام میگردد.
بیرام بیگ (از آنندراج).
-شهره سخن، سخن شیوا و فصیح که مشهور شود:
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
- شهره شدن، مشهور شدن:
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه بنام شهرۀ دنیا شد.
ناصرخسرو.
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
دفتر پیش آر و بخوان حال آنک
شهره ازو شد بجهان کربلاش.
ناصرخسرو.
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم.
حافظ.
- شهرۀ شهر، کسی که در شهر معروف شده باشد به چیزی:
منم که شهرۀ شهرم بعشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن.
حافظ.
- شهرۀ شهر شدن، نامور شدن در شهر و مشهور گشتن در آن. (ناظم الاطباء) :
شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
- شهرۀ عالم، شهرۀ آفاق. مشهوردر همه عالم:
بشهر این سخن شهرۀ عالم است
که هر کس هنربیش روزی کم است.
امیرخسرو دهلوی.
- شهره نام، نامور. نامدار. مشهور:
نیمشب پنهان بکوی دوست گم نامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
، مشهور به بدی. بدنام:
دروغگوی به آخر نکال و شهره بود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی.
ناصرخسرو.
چون شهره شود عروس معصوم
پاکی و پلیدیش چه معلوم.
ناصرخسرو.
، شایع. شایعه. فاش.
- شهرۀ دروغ، خبر دروغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَذذ)
حکایت دروغ کردن بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). نهتر علینا، تحدث بالکذب. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ تَ رَ / رِ)
روناس. (ناظم الاطباء). روناس که بدان چیزها سرخ کنند. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شطیبه گیاهی است که در علاج نواصیر بکار است. (یادداشت مؤلف). رجوع به روناس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَعْ عُ)
پراکنده و متفرق گردیدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پراکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ رَ)
پراکندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَرْ رَ / رِ / تَ رَ / رِ)
شیتره. شیطرج. شاهترج. نام سبزه ای است که بغایت سبز و خرم بود و در طعم اوتلخی باشد و در دواها بکار برند خصوصاً جرب را نافعاست. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع). معرب آن شاهترج. (منتهی الارب). معرب آن شیطرج. (انجمن آرا) (آنندراج). بقله الملک. (برهان قاطع). گیاهی است از تیره نزدیک به کوکناریان دارای گلهای نامنظم و برگهای بریده است که چون با دست نرم کنند بوی دود میدهد. (گیاه شناسی گل گلاب ص 212)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ رَ)
یوم شهوره، از بزرگترین روزهای بنی کنانه است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
أتان شهیره، خر مادۀ پهن تن فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، امراءه شهیره، زنی بزرگ پهن. (مهذب الاسماء). زن پهن تن فراخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن پیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ ذْ ذُ)
مایل به سپیدی شدن ریش پشت شتر: شهبردبرالبعیر شهبرهً، آمادۀ گریستن گردیدن. (منتهی الارب). سخت گریستن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ رَ)
امراءه شهبره، زن کلانسال یا اندک قوت یا گنده پیر فانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیرزن. (نصاب) (نشوءاللغه ص 17)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ ذْ ذُءْ)
جنبیدن دختر و کودک مابین سه سال تا شش سال. یقال: شهدر الجاریه و الغلام، و هو ان یتحرکا مابین ثلاث سنین الی ست و هی شهدره و هو شهدر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان غار، بخش ری شهرستان تهران، واقع در چهارده هزارگزی باختر ری، سرراه شوسۀ رباط کریم، در جلگه ای معتدل واقع است. جمعیت آن 273 نفر است که دارای مذهب شیعه و زبان فارسی اند. با آب قنات آبیاری میشود. محصولات آن عبارتند ازغلات و صیفی و چغندرقند. شغل اهالی آن زراعت است. راه ماشین رو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 123)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ رَ / رِ)
دوایی است که آنرا بیونانی سرخیوس و لبذیون خوانند، و معرب آن شیطرج است و به عربی مسواک الراعی خوانند. (برهان). شیترک. شاهتره. شیطرج. رجوع به شاهتره و شیطرج شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تُ رَ)
زن کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به بهتر شود، دانۀ بهتر. خال زیباتر:
بر آتش رخ زیبای او بجای سپند
بغیر خال سیاهش که دید بهدانه.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ رَ)
دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ / رِ)
بمعنی سهره که از گلها ترتیب دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج). چیزی از گل و مروارید و از مقیش که بهنگام عروسی بر سر داماد بندند
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ رَ)
زن کلان سرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
از حصارهای صنعاء است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ رَ)
و یفتح علی الضعف (ش ت ر) . انگشت. ج، شناتر، مابین دو انگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فضای مابین دو انگشت. (ناظم الاطباء)، انگشت زیادی و ذوالشناتر (شش انگشتی) لقب یکی از ملوک حمیر به همین سبب بوده است. (از اقرب الموارد)، گوشواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاره کردن جامه را بر خود: شنتر ثوبه شنترهً. (منتهی الارب). پاره کردن جامه را بر خود. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهتره
تصویر بهتره
زن کوتاه دروغ گفتن چفته بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفتره
تصویر شفتره
پراکندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتره
تصویر شتره
بی سلیقه و بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهره
تصویر شهره
مشهور، نامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنتره
تصویر شنتره
پاره کردن جامه را انگشت، لا پرده پرده میان انگشتان پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتره
تصویر هتره
گولی، استوار، استواری
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره کوکناریان که علفی و یکساله است برخی گونه ها نیز دو ساله اند ارتفاعش بین 20 تا 80 سانتیمتر میرسد و غالبا در باغ ها و مزارع و کشت زارها به طور فراوان میروید. ریشه اش سفید و ساقه بی کرک و رگها متناوب و دارای بریدگی ها بسیار می باشد، گلهایش کوچک و سفید مایل به قرمز و دارای لکه های ارغوانی است. قسمت مورد استفاده این گیاه شاخه های گلدار آن است که به حالت تازه یا خشک مصرف میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهبره
تصویر شهبره
گنده پیر، آمادگی برای گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتره
تصویر شتره
((ش تِ رَ یا رِ))
شلخته، بی نظم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهره
تصویر شهره
((شُ رِ))
مشهور، نامی، نامدار، معروف
فرهنگ فارسی معین