جدول جو
جدول جو

معنی شهامه - جستجوی لغت در جدول جو

شهامه
(تَ یَ)
تیزرو و توانا گردیدن اسب: شهم الفرس شهامهً. (منتهی الارب) ، تیزخاطر و چالاک شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حریص بودن بر انجام امور عظام که مستتبع ذکر جمیل است. (از تعریفات) (از اقرب الموارد). و رجوع به شهامت شود
لغت نامه دهخدا
شهامه
شهامت در فارسی سیغور دلاروی بی باکی نترسی، زیرکی
تصویری از شهامه
تصویر شهامه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهامه
تصویر مهامه
مهمّه ها، بیابان ها، دشتهای بی آب و علف، جمع واژۀ مهمّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمامه
تصویر شمامه
نوعی خربزه، دستنبو، هر چیز خوشبو که در دست می گیرند و می بویند، قندیل، چراغدان
شمامۀ کافور: کنایه از آفتاب، ماه، روشنایی روز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهانه
تصویر شهانه
مانند شاهان، (صفت نسبی، منسوب به شه) مربوط به شاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهامت
تصویر شهامت
دلیری، بی باک و نترس بودن
فرهنگ فارسی عمید
(تِ مَ)
زمینی است مشهور. (منتهی الارب). زمینی است مشهور که مکۀ معظمه متصل به آن است. (از ناظم الاطباء). زمینی است در ملک عرب که مکۀ معظمه در آن واقع است. (آنندراج). در سواحل بحر، میان یمن و حجاز است و آن را غور نیز نامند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سرزمینهای هموار ساحلی است که شمالاً از شبه جزیره سینا تا نواحی یمن (جنوبی) امتداد دارد. مکه. نجران. جده. صنعاء در این موضع واقع است. رجوع به مراصد الاطلاع و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دانستن، به دل دریافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کلان سال گردیدن مرد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : کهم الرجل کهامه و کهوماً، ناتوان گردید آن مرد، کند شدن شمشیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ ما مَ)
شمام. دستنبو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
زشت روی گردیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، زشت رویی همراه با تندخویی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ / مِ)
بوی خوش که از چیزی بوییده شود. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
غنچۀ گل گشاد سرو بلند
بست بر برگ گل شمامۀ قند.
نظامی.
فرقم ز گلاب اشک تر کن
عطرم ز شمامۀ جگر کن.
نظامی.
ترا شمامۀ ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافۀ مشکین.
سعدی.
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود
مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم.
سعدی.
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامۀ کرمش کارسازمن.
حافظ.
- شمامه صفیر، صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغۀ شعری است:
به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر
چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام.
سعدی.
- معنبرشمامه، که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی:
خنک نسیم معنبرشمامۀ دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه.
حافظ.
، گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
شمامه نهاده بر آن جام زر
ده از نقرۀ خام هم پرگهر.
فردوسی.
چو چرخ بلند از شبه تاج کرد
شمامه پراکند بر لاجورد.
فردوسی.
بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605).
شمامه با شمایل راز میگفت
صبا تفسیر آیت بازمیگفت.
نظامی.
از شمایل شمامه های بهار
بی قیامت ستاره کرده نثار.
نظامی.
- خامۀ محبت شمامه، قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. (ناظم الاطباء).
- شمامۀ عنبر، آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. (آنندراج).
- شمامۀ کافور، دستنبویه که از کافور باشد: و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
- ، آفتاب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
- ، ماه. (ناظم الاطباء) (برهان).
- ، روشنایی روز. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- ، روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
، قرصهای خوشبو. (ناظم الاطباء) ، دست انبویه. دستنبویه. شمام. (یادداشت مؤلف). دستنبو نیز نامند و آن بتشدید میم است، ولی معمولاً به تخفیف تلفظ کنند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6- 7). دستنبو. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). هرچه ببویند. (مهذب الاسماء). عنبر. عطر. بوی خوش. (یادداشت مؤلف). نوعی از خربزۀ کوچک صحرایی خوشبودار که به فارسی دستنبو گویند و به هندی کچری و سنیده نامند. (غیاث) (آنندراج) : ترنج و شمامه ولیمو و دیگر شمومات بسیار یابند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134).
به لطف و خوی تو در بوستان موجودات
شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید.
سعدی.
، سازی که نی با او باشد. (آنندراج) :
شبی که ناله ز شوق شمامچی هوس است
مرا به دست ز انگشتها شمامه بس است
پی شمامه چرانیشکر نمی کردی
ترا که بر لب شیرین یار دسترس است.
سیفی بدیعی (ازآنندراج).
، ولف در فرهنگ شاهنامه بمعنی بخور یا شمع اهل دخان آورده (مأخذ این کلمه پیدا نشد مگر اینکه از شم عربی بمعنی بوی بگیریم). (فرهنگ لغات شاهنامه)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ / نِ)
مخفف شاهانه. شاهانه و منسوب به پادشاه. (ناظم الاطباء) :
هر روز چنین شهانه کاری میکن
بر چهرۀ ایام نگاری میکن.
؟ (از لباب الالباب).
رجوع به شاهانه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهامه. شیردلی. شجاعت. (ترجمان علامۀ جرجانی). دلیری. توانائی. (غیاث اللغات). جرأت. (ناظم الاطباء). نوع هفتم از انواع تحت جنس شجاعت شهامت است و آن عبارت است از حریص بودن نفس بر اقتنای امور عظام از جهت توقع ذکر جمیل. (نفائس الفنون حکمت مدنی) : وی را (مسعود) دیده اند از بزرگی و شهامت و تفرد واقف گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 89). من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکارآمدگی تو بازنمودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). سنگی بر پای چپ او (خوارزمشاه) آمده بود، آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). خردمند... چون بکوشد... باری حمیت و مردانگی و شهامت او معطون نگردد. (کلیله و دمنه). آثار شهامت در شمایل او روشن و پیدا بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). طوق شهامت به عارض او محیط شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 397). و رجوع به شهامه شود، تیزخاطر و چالاک شدن. (یادداشت مؤلف). چالاکی در کارها و جلدی. (ناظم الاطباء). تیزدل شدن. (تاج المصادربیهقی). زیرک دل شدن. (المصادر زوزنی). تیزدلی. (مجمل اللغه). فراست و هوشیاری. (ناظم الاطباء)، توانا شدن و شادمان شدن. (فرهنگ نظام). شادمانی و چستی. (غیاث اللغات)، بزرگ شدن و روان شدن حکم. (فرهنگ نظام)،
{{اسم مصدر}} جوانمردی، سخاوت و بلندی همت، شرافت، عجله و شتابی. (ناظم الاطباء).
- شهامت اندیش، جوانمرد و بلنداندیش و بلندهمت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
از حصارهای صنعاء است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آگاهی یافتن بر چیزی: شهد علی کذا شهادهً. (منتهی الارب) ، گواهی دادن برای کسی و ادای شهادت کردن: شهد له بکذا و قولهم اشهد بکذا، یعنی قسم میخورم و شهد اﷲ انه لااله الا هو، ای علم اﷲ او قال اﷲ او کتب اﷲ، و اشهد ان لااله الا اﷲ، یعنی میدانم و بیان می نمایم. (منتهی الارب). قسم و سوگند. (از اقرب الموارد) ، کشتگی در راه خدا. (منتهی الارب). اسم از شهید به معنی کشته در راه خدا. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح صوفیان عبارت است از عالم ملک. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، عالم کون. مقابل عالم غیب. (از اقرب الموارد) ، خبر درست. آگاهی قاطع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خبر دادن به حقی است مر غیر را بر دیگری از طریق یقین. و این خبردهنده را شاهد (گواه) نامند. و مراد از خبر دادن به حقی، مقصود از حق در این مورد مال یا غیر آن باشد از چیزی که به ثبوت رسد یا اسقاط شود، پس این تعریف شامل حق خدائی و حق خلقی هر دو باشد، جز اینکه در عرف و عادت این حق در مورد مال استعمال شود و لاغیر، چنانکه کرمانی در کتاب اقرار بیان کرده و منظور ازمر غیر را یعنی حقی که برای غیر از مخبر حاصل است با وجود تمام شروط، پس انکار از این تعریف خارج باشد زیرا انکار خبر دادن منکر است مر نفس خود را در آنچه در ید تصرف اوست و همچنین دعوی اصل نیز از این تعریف خارج شود زیرا آن اخبار مدعی است مر نفس خود را بردیگری و همچنین باشد دعوی وکیل زیرا آن را هم از اخبار مر غیر با وجود تمام شرایط نتوان فرض کرد و منظور از بر دیگری اقرار از این تعریف خارج گردد، چه اقرار اخبار مر غیر را باشد برای نفس خود و مراد از طریق یقین خارج میکند اخباری را که بر حسب ظن و تخمین باشد و این تعریف را قید دیگری لازم باشد و آن ’در مجلس قضاوت و حکم’ است، چنانکه در فتح القدیر بیان کرده تا آن گواهی که در خارج از مجلس قضاوت صورت می گیرد خارج شود، چه آن گواهی شرعی محسوب نشود، چنانکه در جامعالرموز و بیرجندی و غیر آن بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح فقه) خبر و علم قطعی است که شخصی غیر قاضی از حقی که متعلق به ثالث است اظهار میدارد و شهادت با رعایت مقررات لازم از جمله دلایلی است که قاضی به استناد آن به صدور حکم مبادرت میکند و برای آنکه شهادت چنین ارزشی را دارا شود بنا به گفتۀ شهید ثانی در لمعه شاهد و همچنین موضوع شهادت به شرح زیر باید شرایط چندی را حائز باشند:
الف: شرایط شاهد، شاهد باید بالغ و عاقل و مسلمان و مؤمن (امامی اثناعشری) و عادل باشد و طهارت مولد داشته (زنازاده نباشد) و در شهادت متهم نباشد و شهادت طفل قابل استماع نیست مگر در موضوع ایراد جرح که منجر به قتل نشود که در این مورد شهادت اطفال دهسالۀ کامل قابل توجه است، در صورتی که اطفال از محل وقوع جرم متفرق نشده و غرض از اجتماع ایشان هم ارتکاب امر نامشروعی نباشد. اشخاص ابله و مغفل و فراموشکار در حکم غیرعاقل بوده و در مواردی که جنون ادواری باشد شهادت آنان قابل استماع نیست و همچنین در موارد وجود اتهام شهادت قابل استماع نیست، مانند شهادت شریک علیه شریک خود یا شهادت طلبکاران بنفع مدیون مفلس و وصی در متعلق وصیت وشهادت زوج علیه زوجه متهم به زنا زیرا در اینگونه شهادتها اتهام یا جلب منفعت و یا دفع ضرر برای شاهد مینماید. و نیز شهادت متبرع یعنی کسی که بدون دعوت قاضی شهادت داده است پذیرفته نمی باشد مگر شهادت در حقوق الهی چون شهادت به ترک نماز و روزه و زکوه.
ب: موضوع شهادت، امری که بدان شهادت میدهد باید مورد یقین و علم قطعی او باشد یا آن را ببینند، بدین معنی که در شهادت بر افعالی از قبیل غصب و سرقت و قتل و رضاع تولد و زنا و لواط لازم است که شاهد آن را خود دیده باشد و در شهادت بر گفتارها مانند عقود و ایقاعات و قذف بایدشخصی گوینده را رؤیت کرده و هم گفته های او را شنیده باشد. در موارد بسیاری از امور برای آنکه شهادت دلیل مثبت بشمار رود تعدد شهود ضروری است و بر حسب اختلاف موارد عدد لازم مختلف است، چنانکه در شهادت بر زناو لواط شهود باید چهار نفر مرد باشند، ولی در پاره ای از امور مالی شهادت دو نفر کافی است، چنانکه شهادت دو مرد یا یک مرد و دو زن و اداء شهادت واجب کفائی است مگر در صورت انحصار شاهد که واجب عینی است. و نیز رجوع به کتاب الشهادات شرح لمعه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
شهاده. شهادت:
بگو شهاده سرت را ز تن جدا سازم
میانۀ تن و جانت جدائی اندازم.
؟ (از یادداشت مؤلف).
و رجوع به شهادت و شهاده شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
شیری که دو ثلث وی آب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شهاب در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ / مِ)
مخفف شاهنامه. نامۀ شاهان. کتابی که در آن اعمال و افعال و کارنامۀشاهان نوشته شود. رجوع به شاهنامه شود:
شهی کو بترسد ز درویش بود
به شهنامه اورا نشاید ستود.
فردوسی (طبق نسخه ای که در حدود 850 هجری قمری کتابت شده است).
چندگویند ز شهنامه سخنهای دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان.
عنصری.
اینکه در شه نامه ها بنوشته اند
رستم و روئینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بوییدن. (دهار). رجوع به شم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهامه
تصویر مهامه
جمع مهمه، هامون ها، بیابانهای خشک، دشتهای پهناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهامه
تصویر فهامه
دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طهامه
تصویر طهامه
آشپزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهومه
تصویر شهومه
زیرکی هشیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهنامه
تصویر شهنامه
شاهنامه، کتابی که در آن اعمال و افعال و کارنامه شاهان نوشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهابه
تصویر شهابه
شیر آبه شیر آبکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهاده
تصویر شهاده
شهادت در فارسی گواکی، گواهی دادن، آگاهی رسا، کشته شدن در راه خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهامت
تصویر شهامت
شجاعت، شیر دلی، جرات، زرنگ و چالاک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهانه
تصویر شهانه
مخفف شاهانه
فرهنگ لغت هوشیار
دستنبویه دستنبو از گیاهان، گوی خوشبوی، خوشبویه (شمامه گونه ای از ساز پارسی است) نوعی از خربزه دستنبو، جمع شماتات، عطردان، گلوله ای به شکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گیرند و بویند. یا شمامه کافور. آفتاب و ماه، روز روشنایی روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتامه
تصویر شتامه
زشت رویی بدخویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهامه
تصویر جهامه
ترشرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهامه
تصویر مهامه
((مَ مِ))
جمع مهمه، مهمهه، بیابان های خشک، دشت های ویران و خالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمامه
تصویر شمامه
((شَ مّ مَ یا مِ))
دستنبو، هر چیز خوشبو که در دست گیرند و ببویند، قندیل، چراغ دان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهامت
تصویر شهامت
((شَ مَ))
دلیری
فرهنگ فارسی معین