جدول جو
جدول جو

معنی شنگرفی - جستجوی لغت در جدول جو

شنگرفی
(شَ گَ)
برنگ شنگرف
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
شغل و عمل رنگرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناگری
تصویر شناگری
عمل شناگر، شنا کردن در آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
شاگرد بودن و آموختن علم یا هنر یا کار نزد استاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگرف
تصویر شنگرف
یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، زنجفر، شنجرف
در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبگردی
تصویر شبگردی
گردش در شب، شب روی، کنایه از پاسبانی در شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شگرفی
تصویر شگرفی
نیکویی، زیبایی، برای مثال کز شگرفیّ و دلبریّ و خوشی / بود یاری سزای نازکشی (نظامی۴ - ۶۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ جَ)
منسوب به شنجرف. برنگ شنجرف. (یادداشت مؤلف) ، آلوده به شنجرف. رجوع به شنجرف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ)
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) :
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب.
خسروانی.
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف.
کسائی.
بگرد اندرون همچو پر عقاب
که شنگرف بارد بر آن آفتاب.
فردوسی.
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج.
فردوسی.
بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
بجای ساروج اندر ستانه هاش درر.
فرخی.
بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر.
منوچهری.
ز کافوری تنش شنگرف می زاد
چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد.
(ویس و رامین).
آن می که گر بدور بداری ز عکس وی
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان.
جوهری.
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک.
اسدی.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است.
ناصرخسرو.
خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب.
مسعودسعد.
چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری).
شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب.
ازرقی.
سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون.
سوزنی.
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت.
خاقانی.
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته.
خاقانی.
رحم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
نظامی.
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمابش.
نظامی.
ز رنگ آمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پر شنگرف و سیماب.
نظامی.
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار.
نظامی.
عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چون الف کوفیان تنم.
کمال اسماعیل.
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار.
سعدی.
هنر باید که صورت میتوان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
سعدی.
- شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف:
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان.
ناصرخسرو.
- شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام).
- شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج).
- شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) :
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
فردوسی.
- شنگرف گون، مانند شنگرف:
رخ نار با سیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون.
اسدی.
بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون.
نظامی.
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب.
(منسوب به حسن متکلم).
، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ گَ)
خوبی. نیکویی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) :
همه روز این شگرفی بودکارش
همه عمر این روش بود اختیارش.
نظامی.
، زیبایی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). اعلایی. (ناظم الاطباء) :
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن.
خاقانی (دیوان ص 649).
گه به زبان دیگران وعده خوش همی دهی
گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری.
خاقانی.
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی.
نظامی.
رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد
خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد.
کمال الدین اسماعیل.
، احتشام. بزرگی. حشمت. (یادداشت مؤلف) : جوان است و با مروت و شگرفی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606) ، زیرکی. جلدی. چابکی. (یادداشت مؤلف).
- شگرفی کردن، زیرکی و جلدی در کاری کردن. (انجمن آرا). جلدی. چستی. ناشکیبایی. چالاکی. (یادداشت مؤلف) :
شگرفی کرد تا خازن خبر داشت
به یاقوت از عقیقش مهر برداشت.
نظامی (از انجمن آرا).
بسی کردم شگرفیها که شاید
که گویم با توأم شرمی نیاید.
نظامی.
جهد بسی کرد و شگرفی بسی
تا کند از ما به تکلف کسی.
نظامی.
- شگرفی نمودن، جدیّت نشان دادن. جهد و کوشش کردن. کوشش بکار بردن:
کیسه بری چند شگرفی نمود
هیچ شگرفیش نمی کرد سود.
نظامی.
رجوع به ترکیب شگرفی کردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
عمل و شغل رنگرز، دکان رنگرز
فرهنگ لغت هوشیار
نیکویی زیبایی، احتشام بزرگی، قوت نیرومندی، عجیبی شگفتی، ندرت کمیابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگرف
تصویر شنگرف
اکسید سرخ سرب، سولفور جیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگولی
تصویر شنگولی
عمل شنگول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبگردی
تصویر شبگردی
گردش شب شبروی، محارست در شب پاسبانی، دزدی راهزنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
شاگرد بودن تلمذ تعلم، شاگردانه شاگردانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگرف
تصویر شنگرف
((شَ گَ))
شنجرف، اکسید سرب که سرخ رنگ است و از آن در نقاشی استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
((~. رَ))
عمل و شغل رنگرز، دکان رنگرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
Discipleship
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
discipulat
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
弟子道
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
חניכות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
제자도
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
kepemuridan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
शिष्यत्व
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
discipelschap
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
учнівство
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
discipulado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
discepolato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
discipulado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
门徒身份
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
uczniostwo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
Jüngerschaft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
ученичество
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شاگردی
تصویر شاگردی
öğrencilik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی