جدول جو
جدول جو

معنی شنگرا - جستجوی لغت در جدول جو

شنگرا
رودی است که از کوههای شرقی بهراستان سرچشمه گیرد و از دلفارد گذرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنگار
تصویر شنگار
گیاهی خاردار با برگ هایش سیاه یا قرمز تیره و ریشۀ سبز، خالوما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگرف
تصویر شنگرف
یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، زنجفر، شنجرف
در علم زیست شناسی کرمی باریک و تیره رنگ که از داخل ساقۀ گندم بالا می رود و مواد غذایی سنبله را می خورد، شنگ زن، کرم گندم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگرک
تصویر شنگرک
کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، بادریسه، سنگور، چناب، سنگرک، سپندوز، کلیچۀ خیمه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ گَ)
شنجرف. سنجرف. زنجفر. زنجرف. سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری). زنجفر. (فرهنگ اسدی). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقره. (منتهی الارب). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده، بیخی سطبر و سرخ دارد. (رشیدی). معرب آن شنجرف. (جهانگیری). به تازی زنجرف. (اوبهی). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان). معرب و مقلوب آن زنجفر است. (انجمن آرا). بر دو نوع است، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است. (یادداشت مؤلف). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوۀ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف) :
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژۀ من به خون دیده خضاب.
خسروانی.
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف.
کسائی.
بگرد اندرون همچو پر عقاب
که شنگرف بارد بر آن آفتاب.
فردوسی.
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج.
فردوسی.
بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
بجای ساروج اندر ستانه هاش درر.
فرخی.
بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر.
منوچهری.
ز کافوری تنش شنگرف می زاد
چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد.
(ویس و رامین).
آن می که گر بدور بداری ز عکس وی
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان.
جوهری.
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک.
اسدی.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است.
ناصرخسرو.
خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایۀ شنگرف باشد از سیماب.
مسعودسعد.
چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری).
شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب.
ازرقی.
سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون.
سوزنی.
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت.
خاقانی.
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته.
خاقانی.
رحم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
نظامی.
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمابش.
نظامی.
ز رنگ آمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پر شنگرف و سیماب.
نظامی.
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار.
نظامی.
عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چون الف کوفیان تنم.
کمال اسماعیل.
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار.
سعدی.
هنر باید که صورت میتوان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
سعدی.
- شنگرف رومی، شنگرف منسوب به روم. نوعی شنگرف:
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان.
ناصرخسرو.
- شنگرف زاولی، سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است. (فرهنگ نظام).
- شنگرف زدن قلم را، تر کردن قلم را به شنگرف. (آنندراج).
- شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن، کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک. (از آنندراج) :
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
فردوسی.
- شنگرف گون، مانند شنگرف:
رخ نار با سیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون.
اسدی.
بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون.
نظامی.
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب.
(منسوب به حسن متکلم).
، کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی سن است که ذراریح باشد. (فهرست مخزن الادویه). کاغنو. کاغنه. دارساس. از آفتهای غله است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ گُ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول. سکنۀ آن 150 تن. آب از رود خانه دز. محصول آن غلات، برنج و کنجد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ گَ)
لغت محلی اطراف تربت حیدریه در خراسان بمعنی مدار و تقسیم بندی آب است میان کشاورزان
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گیاهی است که بیخش سطبرو برگش سیاه می باشد و به سرخی مائل است، معرب آن شنجار است و به عربی شجرهالدم خوانند. (از برهان) (از جهانگیری) (از رشیدی) (از آنندراج). معرب آن شنجار است. (منتهی الارب) (از انجمن آرا). نباتی است برگ آن مزغب خشن تیزاطراف و خاردار مایل به سیاهی و رنگ آن در تابستان سرخ میشود و رنگ چوب آن مثل رنگ خون که دست را به لمس رنگین میسازد. (از فرهنگ نظام). کحلاء. حمیراء. رجل الحمام. خالوما. خس الحمار. تانیست. انقلیا. قالقس. رجل الحمار. اباحلسا. فیلیوس. (از یادداشت مؤلف) (از تاج العروس در لغت شنجار). چوب خو. (الابنیه عن حقایق الادویه). شنگار المصنوعه، لحام الذهب است. (فهرست مخزن الادویه) : خس الحمار، شنگار که نباتی است. (منتهی الارب). هوه چوبه. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
نام یکی از رایان هندوستان است که به مدد افراسیاب رفته بود و افراسیاب او را به یاری پیران ویسه فرستاد وقتی که پیران ویسه به جنگ طوس بن نوذر میرفت. (برهان). و این از صاحب برهان سهو است که شنگل را شنگرک دانسته. (از انجمن آرا). این کلمه در فهرست ولف نیز نیامده است. رجوع به شنگل شود. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ گُ)
بادریسۀ دوک را گویند و آن چوب یا چرمی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند. (برهان). شنگور. (رشیدی). سنگرک. سنگور. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به سنگور و سنگرک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنگرف
تصویر شنگرف
اکسید سرخ سرب، سولفور جیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگرک
تصویر شنگرک
بادریسه (دوک ستون خیمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگرف
تصویر شنگرف
((شَ گَ))
شنجرف، اکسید سرب که سرخ رنگ است و از آن در نقاشی استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
Illuminatingly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
de manière éclairante
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شناگر آب باز
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
อย่างสว่างไสว
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
kwa njia inayoangazia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
aydınlatıcı bir şekilde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
באופן מואר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
प्रकाशमयी तरीके से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
dengan cara yang menerangi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
op een verlichtende manier
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
de manera iluminadora
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
in modo illuminante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
de maneira iluminadora
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
освітлювально
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
просветительно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از به طور روشنگرانه
تصویر به طور روشنگرانه
আলোকিতভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی