جدول جو
جدول جو

معنی شنکرک - جستجوی لغت در جدول جو

شنکرک
(شَ رَ)
نام یکی از رایان هند که به مدد افراسیاب رفته و افراسیاب وی را به یاری پیران ویسه فرستاد. (ناظم الاطباء). شنگرک. و رجوع به شنگرک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرک
تصویر شکرک
هر چیز مانند شکر، چیزی که به شکل شکر باشد، آنچه مانند شکر شیرین باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگرک
تصویر شنگرک
کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، بادریسه، سنگور، چناب، سنگرک، سپندوز، کلیچۀ خیمه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ گُ)
بادریسۀ دوک را گویند و آن چوب یا چرمی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند. (برهان). شنگور. (رشیدی). سنگرک. سنگور. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به سنگور و سنگرک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
نام یکی از رایان هندوستان است که به مدد افراسیاب رفته بود و افراسیاب او را به یاری پیران ویسه فرستاد وقتی که پیران ویسه به جنگ طوس بن نوذر میرفت. (برهان). و این از صاحب برهان سهو است که شنگل را شنگرک دانسته. (از انجمن آرا). این کلمه در فهرست ولف نیز نیامده است. رجوع به شنگل شود. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دُکِ)
شهری است با 21136 تن سکنه از ولایت نور واقع در شمال فرانسه. بندر ماهیگیری کنار دریای شمال. این شهر را در مبارزات فرانسه با همسایگانش اهمیت بسیار بود و چندین بار دست بدست گشت و سرانجام در 1662 میلادی به صورت دائمی جزء فرانسه شد، در 1940 میلادی (26 مه - 4 ژوئن) صحنۀ یکی از عملیات دریایی فراموش نشدنی تاریخ شد، 300000 سربازمتفقین که بر اثر پیشروی آلمانها به سوی بنادر دریای مانش محصور شده بودند از دنکرک به انگلستان گریختند. با وجود فشار متفقین تا ماه مه 1945 در دست آلمانها بود. در بعضی مآخذ فارسی نامش را دونکرک ضبط کرده اند. (دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به دونکرک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ رَ)
نام میوه ایست. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : شکرک که سبزی اوشار است تا خام است در شیرینی پخته بکار است. (فرودسیۀ ملاطغرا، از آنندراج) ، متبلور از مادۀ شکرین چیزی: شکرک زدن شیره و دوشاب و نیز شکر و جز آن، بلورگونه که در شیرۀ شکر و شیرۀ انگورو مانند آن پیدا آید. (یادداشت مؤلف) :
شکرک از آن دو لبک تو بچنم اگر تو یله کنی
به سرک تو که بزنمت به پدر اگر تو گله کنی.
(منسوب به عنصری، از المعجم فی معاییر اشعار العجم).
- شکرک بستن، متبلور شدن. تبلور. شکرک زدن. تبلورچیزها چون شیرۀ چغندر یا شیرۀ انگور و هرچه بدانها ماند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکرک زدن شود.
- شکرک زدن، شکرک بستن. رس انداختن. متبلور شدن، چنانکه شیرۀ انگور و جز آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شکرک بستن شود.
- شکرک زده، رس انداخته. متبلور. شکرک بسته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنگرک
تصویر شنگرک
بادریسه (دوک ستون خیمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرک
تصویر شکرک
((ش کَ رَ))
لایه نازک شکر بر روی بعضی از تنقلات شیرین
فرهنگ فارسی معین