روز دوم از خمسۀ مسترقه را گویند. (از برهان) (انجمن آرا). نام روز دوم است از خمسۀ مسترقۀ قدیم. (آنندراج) (هفت قلزم). روز دوم است از پنجۀ دزدیده که به تازی خمسۀ مسترقه خوانند. (جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نام دومین از خمسۀ مسترقه از سال فلکی است، و در مجمع الفرس با تاء منقوط نوشته شده است. (شعوری ج 1 ص 145). نام روز دوم از پنجۀ دزدیده که بر آخر دوازده ماه اضافه میکردند تا سال شمسی تمام شود. (فرهنگ نظام). دوم روز از فروردیان. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا). روز دوم از فروجان. (سروری). رجوع به فروجان و اهنود شود. نام روز دوم از فوردجان یا فوردگان، و فوردجان پنج روز آخر آبان است. پنجۀ دزدیده. روز دوم از خمسۀ مسترقه. (ناظم الاطباء). محرف اشتود است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به اشتود شود
روز دوم از خمسۀ مسترقه را گویند. (از برهان) (انجمن آرا). نام روز دوم است از خمسۀ مسترقۀ قدیم. (آنندراج) (هفت قلزم). روز دوم است از پنجۀ دزدیده که به تازی خمسۀ مسترقه خوانند. (جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نام دومین از خمسۀ مسترقه از سال فلکی است، و در مجمع الفرس با تاء منقوط نوشته شده است. (شعوری ج 1 ص 145). نام روز دوم از پنجۀ دزدیده که بر آخر دوازده ماه اضافه میکردند تا سال شمسی تمام شود. (فرهنگ نظام). دوم روز از فروردیان. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا). روز دوم از فروجان. (سروری). رجوع به فروجان و اهنود شود. نام روز دوم از فوردجان یا فوردگان، و فوردجان پنج روز آخر آبان است. پنجۀ دزدیده. روز دوم از خمسۀ مسترقه. (ناظم الاطباء). محرف اشتود است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به اشتود شود
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) : داری گنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. جهان آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد. فردوسی. اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور پرگناه انجمن. فردوسی. که خشنود شد از تو بهرام گو چو خشنود شد از تو خشنود شو. فردوسی. چنین پاسخ آوردش اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار. فردوسی. هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار. فرخی. مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکور. منوچهری. نشد سنگین دلش بر رام خشنود که نقش از سنگ خارا کی توان زود. (ویس و رامین). نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن بیمین وشمال. ناصرخسرو. تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود. ناصرخسرو. عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه). خشنودم از خدای بدین نیستی که هست از صد هزار گنج روان کنج فقر به. خاقانی. هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی. خاقانی. او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری. خاقانی. هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش. نظامی. دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی). خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود. سعدی (غزلیات). اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود. سعدی. پیام ما که رساند بخدمتش که رضا رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود. سعدی (بدایع). ، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا. بهرامی. ، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) : توانگر شود هر که خشنود گشت دل آزور خانه دود گشت. فردوسی. چو خشنود باشی تن آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی. فردوسی
راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. جهان آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد. فردوسی. اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور پرگناه انجمن. فردوسی. که خشنود شد از تو بهرام گو چو خشنود شد از تو خشنود شو. فردوسی. چنین پاسخ آوردش اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار. فردوسی. هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار. فرخی. مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکور. منوچهری. نشد سنگین دلش بر رام خشنود که نقش از سنگ خارا کی توان زود. (ویس و رامین). نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن بیمین وشمال. ناصرخسرو. تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود. ناصرخسرو. عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. (نوروزنامه). خشنودم از خدای بدین نیستی که هست از صد هزار گنج روان کنج فقر به. خاقانی. هر که محبت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه). واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی. خاقانی. او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری. خاقانی. هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش. نظامی. دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی). خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود. سعدی (غزلیات). اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود. سعدی. پیام ما که رساند بخدمتش که رضا رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود. سعدی (بدایع). ، مقابل خشمگین. (یادداشت مؤلف) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا. بهرامی. ، قانع. (یادداشت بخط مؤلف) : توانگر شود هر که خشنود گشت دل آزور خانه دود گشت. فردوسی. چو خشنود باشی تن آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی. فردوسی
اشنودن. شنیدن. استماع. اصغاء. گوش کردن. گوش دادن. گوش داشتن. سماع. شنفتن. نیوشیدن. (یادداشت مؤلف) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خانه شرفاک مردم شنود. ابوشکور (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). بدو گفت یکی روانخواه بود به کوئی فروشد چنان کم شنود. ابوشکور. برآید به بخت تو این کار زود سخنها ز بهرام بایدشنود. فردوسی. شنودند ایرانیان آنچه بود ترا نیز از ایشان بباید شنود. فردوسی. چو شاه جهان این سخنها شنود پشیمانی آمدش از اندیشه زود. فردوسی. امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست. (تاریخ بیهقی). چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی). آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود این پند مر ترا بره راست چون عصاست. ناصرخسرو. هرگز از این عجبتر نشنود کس حدیثی بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین. ناصرخسرو. نگویم آنچه نتوانم شنودن مرا اسلام حق این است و ایمان. ناصرخسرو. من راز فلک را بدل شنودم هشیار بدل کور و کر نباشد. ناصرخسرو. آری چو سخنهای جفای تو شنودم در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند. معزی. دزدان به شنودن آن ماجرا و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). شعر حسان بن ثابت را به خوش طبعی شنود پادشاه دین رسول ابطحی خیرالانام. سوزنی. گفته نود هزار اشارت به یک نفس بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا. خاقانی. گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش زمانه پند همی داد و من نه بشنودم. ظهیر فاریابی. آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31). حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنودند. (سندبادنامه ص 82). ما سزاوار زیادت از این بلائیم چون سخن پیر و مهتر خود نشنودیم. (سندبادنامه ص 83). مگو آنچه طاقت نداری شنود که جو کشته گندم نخواهی درود. سعدی. مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین ص 128). - واشنودن، واشنیدن. بازشنیدن: صبح شد هدهد جاسوس کزو واپرسند کوس شد طوطی غماز کزو واشنوند. خاقانی. ، فهمیدن و آگاه شدن. (ولف) : شنودند کآنجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدهاپیکر است. فردوسی. ، اطاعت کردن. (یادداشت مؤلف). گوش کردن و قبول نمودن. (ولف). پذیرفتن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن. فردوسی. از هرکه دهدپند شنودن باید با هرکه بود رفق نمودن باید. ابوالفرج رونی. ، دریافتن. دریافت کردن و فهمیدن. (ناظم الاطباء) ، بوئیدن و اطلاق آن بر بوی شائع است و بر غیر آن محل تأمل. (آنندراج). استنشاق: گربشنود نسیم هوای حریم او بر مغز نوبهار هجوم آورد عطاس. عرفی. نافۀ چین طره گشت دلم بوی دولت ز خود شنود امشب. ظهوری. سوخت دلم را سپهر و صائب نگذاشت تا شنود بوی این کتاب وجودم. صائب. ، نشوق کردن دارو در بینی. (ناظم الاطباء)
اشنودن. شنیدن. استماع. اصغاء. گوش کردن. گوش دادن. گوش داشتن. سماع. شنفتن. نیوشیدن. (یادداشت مؤلف) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خانه شرفاک مردم شنود. ابوشکور (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). بدو گفت یکی روانخواه بود به کوئی فروشد چنان کم شنود. ابوشکور. برآید به بخت تو این کار زود سخنها ز بهرام بایدشنود. فردوسی. شنودند ایرانیان آنچه بود ترا نیز از ایشان بباید شنود. فردوسی. چو شاه جهان این سخنها شنود پشیمانی آمدش از اندیشه زود. فردوسی. امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست. (تاریخ بیهقی). چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی). آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود این پند مر ترا بره راست چون عصاست. ناصرخسرو. هرگز از این عجبتر نشنود کس حدیثی بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین. ناصرخسرو. نگویم آنچه نتوانم شنودن مرا اسلام حق این است و ایمان. ناصرخسرو. من راز فلک را بدل شنودم هشیار بدل کور و کر نباشد. ناصرخسرو. آری چو سخنهای جفای تو شنودم در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند. معزی. دزدان به شنودن آن ماجرا و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). شعر حسان بن ثابت را به خوش طبعی شنود پادشاه دین رسول ابطحی خیرالانام. سوزنی. گفته نود هزار اشارت به یک نفس بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا. خاقانی. گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش زمانه پند همی داد و من نه بشنودم. ظهیر فاریابی. آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31). حمدونگان نصیحت او قبول نکردند و به سمع صدق نشنودند. (سندبادنامه ص 82). ما سزاوار زیادت از این بلائیم چون سخن پیر و مهتر خود نشنودیم. (سندبادنامه ص 83). مگو آنچه طاقت نداری شنود که جو کشته گندم نخواهی درود. سعدی. مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین ص 128). - واشنودن، واشنیدن. بازشنیدن: صبح شد هدهد جاسوس کزو واپرسند کوس شد طوطی غماز کزو واشنوند. خاقانی. ، فهمیدن و آگاه شدن. (ولف) : شنودند کآنجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدهاپیکر است. فردوسی. ، اطاعت کردن. (یادداشت مؤلف). گوش کردن و قبول نمودن. (ولف). پذیرفتن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) : که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن. فردوسی. از هرکه دهدپند شنودن باید با هرکه بود رفق نمودن باید. ابوالفرج رونی. ، دریافتن. دریافت کردن و فهمیدن. (ناظم الاطباء) ، بوئیدن و اطلاق آن بر بوی شائع است و بر غیر آن محل تأمل. (آنندراج). استنشاق: گربشنود نسیم هوای حریم او بر مغز نوبهار هجوم آورد عطاس. عرفی. نافۀ چین طره گشت دلم بوی دولت ز خود شنود امشب. ظهوری. سوخت دلم را سپهر و صائب نگذاشت تا شنود بوی این کتاب وجودم. صائب. ، نشوق کردن دارو در بینی. (ناظم الاطباء)
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن