جدول جو
جدول جو

معنی شنقناق - جستجوی لغت در جدول جو

شنقناق
(شِ نِ)
سردار پریان. (از منتهی الارب). علم است برای سرداری از سرداران جن. (از اقرب الموارد) ، بلا. داهیه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شقراق
تصویر شقراق
دارکوب، اخیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرقراق
تصویر شرقراق
شقراق، دارکوب، پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد، داربر، دارشکنک، دارسنب، درخت سنبه، اخیل
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
نوعی از مرغان. (منتهی الارب). شنقاب و شنقب، نوعی از مرغ باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به شنقب شود
لغت نامه دهخدا
از حکما و اطبای معروف هند بود و شرح حال او در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه (ج 2 صص 32 - 33) مسطور و اسامی عده ای از تألیفات او در همان کتاب و در کتاب الفهرست ابن الندیم (در مقالۀ هشتم ص 306، 315، 316)، مذکور است و بتصریح ابن ابی اصیبعه یکی از کتب طبی او در سموم در عهد هارون الرشید برای یحیی بن خالد برمکی از هندی به فارسی ترجمه شده بوده است و آن ظاهراً یکی از تألیفات او مثلاً ’کتاب شاناق الهندی فی امر تدبیر الحرب و ماینبغی للملک ان یتخذ من الرجال و فی أمر الاساوره و الطعام و السم، (الفهرست ص 315)، یا ’کتاب شاناق الهندی فی الاّداب خمسه ابواب’، (الفهرست ص 316) باید باشد، (گزارش کنگرۀ فردوسی، مقدمۀ شاهنامه بقلم مرحوم میرزا محمدخان قزوینی ص 135) : و چون مردم بدانست کز وی چیزی نماندپایدار بدان کوشد تا نام او بماند چون ... و دانائی بیرون آوردن مردمان را بساختن کارهای نوآیین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق و رام و رامین بیرون آورد، (از مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری نقل از گزارش کنگرۀ فردوسی ص 135)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قصبه ای است که بر کنار جیحون نجد است. (از تاریخ جهانگشای ج 1 ص 67). واقع در 24فرسخی اترار. (تاریخ مغول ص 33)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
استحکامات: قلعۀ محمد حسن خان بعد از انقضای مجلس تحویل برسم تاخت و عزم چپاول بر سر جماعت طوالش رفته چون این طایفه را مکانهای محکم و سقناقهای مستحکم بود... (تاریخ غفاری). دلاوران خراسان و عراق و فارس که هریک در مکان و سکنا و سقناق خود با یکدیگر در مقام نفاق... (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه). و زمانی نگذشت که جمعیت آنها بچندین هزار نفر رسید و سقناق و معقل آن قوم ملا ذهر جنس و نوع از مردم طاغی باغی گردید. (التدوین)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 98 تن. آب آن از کدارچای. محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شنغار. سنقر. بمعنی شنغار است که جانور سیاه چشم شبیه به چرغ باشد و سلاطین شکار فرمایند. (برهان). نام طائر شکاری سفیدرنگ برابر با عقاب لیکن در قوت از عقاب زیاده و بسیار کمیاب است و این لفظ ترکی است و در رسم الخط ترکی شونقار نویسند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به شنغار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) :
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرغ که بچه را دانه دهد. (از منتهی الارب). پرنده که بچه های خود را دانه دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُقْ قِلْ لا)
سخت شوخگن. سخت چرکین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ قِرْ را)
شرقراق. شرقرق. شرشق. نوعی از غراب. مرغی است کوچک با خجکهای سرخ و سبز و سیاه و سپید، و از اینجاست که آن را ’اخیل’ هم نامند و آن در زمین حرم و روم و شام و خراسان ونواحی آن یافت شود. چون تلخۀ آن بر زر ناقص عیار گداخته ریزند سرخ و کامل عیار گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج). عوهق. (تاج العروس). مرغی است بقدر فاخته سبز و بدبوی و به فارسی سبزه قبا نامند و در تنکابن کراکر گویند. شرقراق. شرقرق. طیرالعراقیب. اخطب. شرشق. قاریه. زاغ کبود. مرغی است که او را به فال بد دارند. (یادداشت مؤلف). کاسکینه. مرغ سیاه. (زمخشری). کراج. (دهار) (مهذب الاسماء). اخیل. (بحر الجواهر). مرغی است چند کبوتر و رنگ آن بین سرخ و سبز و سیاه. از اول نیسان به سرزمین شام می آید و تا آخر تابستان در آنجا سکونت دارد. و بیشتر در شکاف درختان و دیوارها بسر میبرد. بدبو و بسیارخوان است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 222). مرغی است سرخ و سپید و سبز. (از اقرب الموارد). بلواسه و سنقره گویند، به پارسی کاسکینه و به شیرازی کاسه شکنک گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (تحفۀ حکیم مؤمن). شیرگنجشک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیرگنجشک و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ قِرْ را)
شقرّاق. اخیل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به شقرّاق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
شقرّاق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به شقرّاق شود
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ)
جمع واژۀ نقنق. رجوع به نقنق شود، جهودانه طعامی است. (مهذب الاسماء). معرب نکانک و نکانه. جهودانه. مبار. عصیب. (یادداشت مؤلف) : نقانق که از روده ها سازند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَبْ بُ)
در مغاک فرورفتن چشم. (آنندراج). این مصدر در تاج العروس و منتهی الارب و اقرب الموارد و متن اللغه نیامده است. رجوع به نقنقه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس، واقع در 1000گزی جنوب باختری کلاله، با 400 تن سکنه. آب آن از رود خانه دوچای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
از اعمال بوشکان است. ابن بلخی می نویسد: شنانان از آن اعمال است (بوشکانات) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
خاگینک. خاگینه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خپه شدن. (ناظم الاطباء). گلو گرفته شدن. (آنندراج). خبه شدن. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). خوه شدن. (تاج المصادر بیهقی). انخنقت الشاه، خبه شد گوسپند از خود. (منتهی الارب) ، محذوف. ساقط شده. از حساب افکنده. (یادداشت مؤلف). ساقط شده و از حساب افکنده و بدور انداخته. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلب) : و آن سال را عام ایشان ملماسه خوانند و معنیش ماه انداخته بود نه بکار و مل آن فتیل باشد پیچیده که میان دو کف بماند چون یکی بر دیگر مالیده آید و ماس ماه بود پس این چنان بود که ماه انداختۀ نه بکار و اما بلغت فصیح ایشان ادماسه است نه ملماسه. (التفهیم ص 226).
- برانداخته، معدوم. از میان برداشته شده:
داد در این دور برانداخته است
در پرسیمرغ وطن ساخته است.
نظامی.
- ستارگان انداخته، کواکب منقضه. (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلب).
، رای زده. مشورت شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
شذانق. رجوع به شذانق و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 715 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شرقراق. نام مرغی. شقراق. (ناظم الاطباء). مرغی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شقراق. اخیل. (یادداشت مؤلف). شقرّاق. (منتهی الارب). رجوع به شقراق شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
یا شرقراق. شقراق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شقراق و شرقراق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرقراق
تصویر شرقراق
شیرگنجشگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیقناق
تصویر قیقناق
پارسی ترکی گشته خاگینک خاگینه خاگینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقانق
تصویر نقانق
جمع نقنق، شتر مرغان نر جمع نقنق شتر مرغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انخناق
تصویر انخناق
گلو گرفته شدن، خفه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقناق
تصویر سقناق
اختیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقراق
تصویر شقراق
شیر گنجشک از پرندگان کاسکینه شیر گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنقار
تصویر شنقار
ترکی باز از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنداق
تصویر شنداق
از بهترین کوکهای سیصد و شصت گانه که اهل ختا برای شدرغو ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انخناق
تصویر انخناق
((اِ خِ))
خفه گردیدن
فرهنگ فارسی معین
خورشتی که با روغن و شکر و تخم مرغ و آب درست کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
شیطنت، نفاق
دیکشنری عربی به فارسی