جدول جو
جدول جو

معنی شنحی - جستجوی لغت در جدول جو

شنحی(شُ)
منسوب است به شنح که نام والد زیاد بن شنح صنعانی میباشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شُ قَ حی ی)
شقحیه. سرخ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقحیه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
دوغ زدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زایل کردن چیزی را، برگردانیدن نگاه از کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ حا)
سبوی گلین که در آن شیر اندازند جهت دوغ زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نوعی از خرمای تر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطبا) ، تیر پهن پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، انحاء، نحی ّ، نحاء
لغت نامه دهخدا
(نُ حی ی)
جمع واژۀ نحی. رجوع به نحی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
لغتی است در شحو. (منتهی الارب). رجوع به شحو شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گیاهی باشد که از پوست آن ریسمان سازند، سینی، و آن خوانی باشد که ازطلا و نقره و مس و امثال آن سازند. (برهان) (آنندراج). نشت. خوان روئین بود بمعنی سینی. (صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(شَ نی ی)
نفرت شده و حقیرشده و دشمن داشته و مکروه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَنْ نی)
حفص بن عمر بن مره شنی. صحابی است، عقبه بن خالد شنی. محدث است، عمر بن ولید شنی. محدث است، صلت بن حبیب تابعی شنی. محدث است. (منتهی الارب). در علم رجال و حدیث، صحابی جایگاه رفیعی دارد. هر فردی که پیامبر را درک کرده، مسلمان شده و در مسیر اسلام باقی مانده، به عنوان صحابی شناخته می شود. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند.
لغت نامه دهخدا
(شَنْ نی)
منسوب است به شن که بطنی است از بنی عبدالقیس. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شِنْ نا)
موضعی است به اهواز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ نُ)
جمع واژۀ شناح. (منتهی الارب). رجوع به شناح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حا)
مقصد. مقصود. ج، مناحی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به شطح. مربوط به شطح. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شطح و شطحیات شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب است به شرحه که بطنی است از بنی اسامه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حی ی)
منسوب به شیحه که از قراء حلب است. (از انساب سمعانی). رجوع به شیحه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ حی ی)
دراز تندار از مردم و شتر. (منتهی الارب). شناحی و شناحی ّ، دراز و تن دار از شتر و فقط ماده شتر را شناحیه گویند. (از اقرب الموارد). دراز تنومند و فربه از مردم و از شتر. یقال: رجل شناح و رجل شناحی، مرد دراز تنومند. و بکر شناح و بکر شناحی، شتر جوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
انتسابی است به شنج. (انساب سمعانی). رجوع به شنج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ / شِنْ نَ)
دراز سطبر بزرگ. (منتهی الارب). طویل. (از اقرب الموارد). رجوع به شنخف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خوشدلی. شادی:
برداشت رباب (معشوقه) از سر شنگی و پس آنگه
بنواخت و از جمله نواها بدرآمد.
سوزنی.
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقۀ فرنگی نیست.
سعدی.
این دلبری و شنگی بی موجبی نباشد
وین سرکشی و شوخی باز از کجاست گوئی.
فخر بناکتی.
- شنگی کردن، شاهدی و شوخی و ظرافت کردن:
شنگی کن و سنگی زن بر شیشۀ عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود اینک.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ وی ی)
شنئی ّ. منسوب به شنوءه. (منتهی الارب). شنأی ّ (شنئی ّ) منسوب است به شنوءه و شنوی ّ منسوب است به شنوّه. (از اقرب الموارد). لغتی است در شنئی: سفیان بن ابی زهیر شنئی و یقال له شنوی ایضاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ حا)
شلحاء. تیغ تیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شلحاء و شلحا شود
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (به ماوراءالنهر) که اندر وی مسلمانان و ترکانند و جای بازرگانان است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
گشاده دهان، گویند: جاء الخیل شواحی، یعنی دهان گشاده آمدند اسبان، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حا)
عالمتر به نحو. نحودان تر. نحوی تر:ما تحت ادیم السماء انحی من ابن عقیل. (ابوحیان).
مات ابن یحیی و مات دوله الادب
و مات احمد انحی العجم والعرب.
؟ (دررثاء ثعلب نحوی).
و کان ابوبکر بن مجاهد یقول: ابوالحسن ابن کیسان انحی من الشیخین یعنی المبرد و ثعلب. (یاقوت حموی، معجم الادباء ج 6 ص 281)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنحی
تصویر تنحی
تیکه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطحی
تصویر شطحی
ژاژیک ژاژی منسوب به شطح مربوط به شطح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنحی
تصویر تنحی
((تَ نَ حِّ))
دور شدن، دوری جستن، دوری
فرهنگ فارسی معین
نوعی سبزی کوهی که برگی مانند برگ سیر دارد و در طبخ برخی غذاها
فرهنگ گویش مازندرانی
پاشیدن بذر به وسیله ی دست، زمین شنی، از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی