ترنجیده و درهم کشیده شدن پوست کسی: شنج جلده شنجاً. (از منتهی الارب). منقبض شدن پوست و درهم کشیده شدن آن در اثر رسیدن آتش بدان یا سرمازدگی. (از اقرب الموارد)
ترنجیده و درهم کشیده شدن پوست کسی: شنج جلده شنجاً. (از منتهی الارب). منقبض شدن پوست و درهم کشیده شدن آن در اثر رسیدن آتش بدان یا سرمازدگی. (از اقرب الموارد)
فرس شنج النسا، اسب درکشیده رگ ران و هو مدح لانه اذا شنج لم تسترخ رجلاه. (منتهی الارب). اسب درکشیده رگ ران و این صفت نیکی است برای اسب زیرا در این صورت دیگر دو پای او سست نشود و گاه غراب را با این صفت توصیف نمایند. (از اقرب الموارد)
فرس شنج النسا، اسب درکشیده رگ ران و هو مدح لانه اذا شنج لم تسترخ رجلاه. (منتهی الارب). اسب درکشیده رگ ران و این صفت نیکی است برای اسب زیرا در این صورت دیگر دو پای او سست نشود و گاه غراب را با این صفت توصیف نمایند. (از اقرب الموارد)
نوعی از صدف باشد که آن را توتیای اکبر خوانند و شیرازیان قصبک گویند. (برهان). نوعی از صدف. (فرهنگ جهانگیری). قسمی ودع. قسمی صدف. صدفی که از آن توتیا میسازند. (ناظم الاطباء). گوش ماهی. لیسک. حلزون. خف الغراب. فرحولیا. راب. سفیدمهره. (یادداشت مؤلف). معرب سنک و نوعی از حلزون باشد. (از فهرست مخزن الادویه). حلزون. (داود ضریر انطاکی ص 224) ، عصارۀ درخت یلاس است که کات نامند و به هندی کهیر و کته نامند. (فهرست مخزن الادویه)
نوعی از صدف باشد که آن را توتیای اکبر خوانند و شیرازیان قصبک گویند. (برهان). نوعی از صدف. (فرهنگ جهانگیری). قسمی وَدَع. قسمی صدف. صدفی که از آن توتیا میسازند. (ناظم الاطباء). گوش ماهی. لیسک. حلزون. خف الغراب. فرحولیا. راب. سفیدمهره. (یادداشت مؤلف). معرب سنک و نوعی از حلزون باشد. (از فهرست مخزن الادویه). حلزون. (داود ضریر انطاکی ص 224) ، عصارۀ درخت یلاس است که کات نامند و به هندی کهیر و کته نامند. (فهرست مخزن الادویه)
کفل و سرین مردم و حیوانات دیگر. و به این معنی به فتح اول (ش ) هم گفته اند و با غنج مترادف ساخته اند. (برهان). سرین. (انجمن آرا) (آنندراج). سرین تمام حیوانات. (لغت فرس اسدی). سرین مردم و حیوانات. (اوبهی) : پیری و درازی و خشک شنجی گوئی به گه آلوده لتره غنجی. منجیک (از لغت فرس اسدی). ، بینی کوه. (برهان). دماغه و بینی کوه که شکستگی بسیار داشته باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری)، زمین که بغایت سخت بود و شکستگی و ناهمواری و سنگ بسیار داشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) : اندیشه کن از بندگی امروز که بنده ت پیش تو بپای است و تو بنشسته به شنجی. ناصرخسرو
کفل و سرین مردم و حیوانات دیگر. و به این معنی به فتح اول (ش َ) هم گفته اند و با غنج مترادف ساخته اند. (برهان). سرین. (انجمن آرا) (آنندراج). سرین تمام حیوانات. (لغت فرس اسدی). سرین مردم و حیوانات. (اوبهی) : پیری و درازی و خشک شنجی گوئی به گه آلوده لتره غنجی. منجیک (از لغت فرس اسدی). ، بینی کوه. (برهان). دماغه و بینی کوه که شکستگی بسیار داشته باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری)، زمین که بغایت سخت بود و شکستگی و ناهمواری و سنگ بسیار داشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) : اندیشه کن از بندگی امروز که بنده ت پیش تو بپای است و تو بنشسته به شنجی. ناصرخسرو
شنگرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زنجرف، زنجفر
شَنگَرف، یکی از انواع سنگ های معدن جیوه که در معادن به صورت توده یا رشته و رگه پیدا می شود، غبارش سرخ یا قهوه ای رنگ است و در نقاشی به کار می رود، سولفور جیوه، اکسید سرخ سرب، زَنجَرف، زَنجَفر
در هم کشیده شدن، ترنجیده شدن، کشیده شدن اعضای بدن، ترنجیدگی، در پزشکی انقباضات غیر ارادی عضلات که ناشی از تحریکات غیرعادی مغز است و گاه باعث بیهوشی می شود
در هم کشیده شدن، ترنجیده شدن، کشیده شدن اعضای بدن، ترنجیدگی، در پزشکی انقباضات غیر ارادی عضلات که ناشی از تحریکات غیرعادی مغز است و گاه باعث بیهوشی می شود
انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). درکشیدگی و ترنجیدگی پوست. یقال: تشنج جلده، ای تقبض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشیده شدن عضو که از حرکت انبساطی بازماند، خواه از برودت، خواه از یبوست. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهم بازآمدن و کوتاه شدن عضله ها و عصب ها باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تقلصی است که بر عصب عارض گردد و مانع انبساط اعضاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) : بود کمپیری نودساله کلان پرتشنج روی و رنگش زعفران. مولوی. از تشنج رو چو پشت سوسمار رفته نطق و طعم دندانها ز کار. مولوی. برف گشته موی همچون پرّ زاغ وز تشنج روی گشته داغ داغ. مولوی. ، لرزیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی معاصر بهم ریختگی، هیجان وآشوب را گویند: بازار متشنج است. اوضاع متشنج است. اوضاع دچار تشنج شده. و رجوع به متشنج شود
انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). درکشیدگی و ترنجیدگی پوست. یقال: تشنج جلده، ای تقبض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشیده شدن عضو که از حرکت انبساطی بازماند، خواه از برودت، خواه از یبوست. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهم بازآمدن و کوتاه شدن عضله ها و عصب ها باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تقلصی است که بر عصب عارض گردد و مانع انبساط اعضاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) : بود کمپیری نودساله کلان پرتشنج روی و رنگش زعفران. مولوی. از تشنج رو چو پشت سوسمار رفته نطق و طعم دندانها ز کار. مولوی. برف گشته موی همچون پرّ زاغ وز تشنج روی گشته داغ داغ. مولوی. ، لرزیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، در فارسی معاصر بهم ریختگی، هیجان وآشوب را گویند: بازار متشنج است. اوضاع متشنج است. اوضاع دچار تشنج شده. و رجوع به متشنج شود
تابش و طراوت رخسار و آبرو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (انجمن آرا). طراوت رخسار و آب روی. (از آنندراج). تابش روی باشد. (سروری). طراوت رخسار و آب رو. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام). تاب روی. (شرفنامۀ منیری). آب و رنگ رخسار. تر و تازگی رخسار.
تابش و طراوت رخسار و آبرو. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری) (انجمن آرا). طراوت رخسار و آب روی. (از آنندراج). تابش روی باشد. (سروری). طراوت رخسار و آب رو. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام). تاب روی. (شرفنامۀ منیری). آب و رنگ رخسار. تر و تازگی رخسار.
شنگرف. زنجفر. سنجرف. سرخ. (زمخشری). مبدل شنگرف و سنجرف معرب آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن را زنجرف نیز خوانند و فارسیان شنگرف خوانند. کانی و عملی بود. کانیش از کبریت و زیبق متولد میشود... و در الوان بکار دارند و این از سمومات است. (نزهه القلوب). سنجرف. سنجفر. صمغی است، تعریب شنگرف. (الالفاظ الفارسیه المعربه تألیف ادی شیر). و رجوع به دو کلمه مذکور شود. شیئی قرمز شفاف و تقریباً قرمز سرخ رنگ میباشد و بر دیوارهای خرساباد و بر مرمرهای منقوله از نمرود که فعلاً در موزۀ انگلیس موجود است آثار رنگ شنجرف باقی و مشهود است. (قاموس کتاب مقدس). سولفور قرمز جیوه. (روش تجزیۀ پریمن ص 77). و رجوع به مترادفات کلمه شود
شنگرف. زنجفر. سنجرف. سرخ. (زمخشری). مبدل شنگرف و سنجرف معرب آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن را زنجرف نیز خوانند و فارسیان شنگرف خوانند. کانی و عملی بود. کانیش از کبریت و زیبق متولد میشود... و در الوان بکار دارند و این از سمومات است. (نزهه القلوب). سَنْجَرف. سَنْجَفر. صمغی است، تعریب شنگرف. (الالفاظ الفارسیه المعربه تألیف ادی شیر). و رجوع به دو کلمه مذکور شود. شیئی قرمز شفاف و تقریباً قرمز سرخ رنگ میباشد و بر دیوارهای خرساباد و بر مرمرهای منقوله از نمرود که فعلاً در موزۀ انگلیس موجود است آثار رنگ شنجرف باقی و مشهود است. (قاموس کتاب مقدس). سولفور قرمز جیوه. (روش تجزیۀ پریمن ص 77). و رجوع به مترادفات کلمه شود
مأخوذ از شنگار فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). معرب شنگار است که نوعی از سرخ مرد باشد و آن را به عربی شجرهالدم و حناءالغوله و عاقرشمعاو عودالفالوذج گویند. (برهان). از اعجمیات است. (نشوءاللغه ص 96). انجشا. انخسا. رجل الحمامه. انشوسا. حالوم. خالوما. تانیست. انقلیا. قالقس. ابوخلسا. (یادداشت مؤلف). معرب شنگار معروف به خص الحمار و آن را کحلاء و حمیراء و رجل الحمامه نیز گویند، و آن نباتی است خاردار دوسیده به زمین، بیخ آن سطبر بقدر انگشت، سرخ مانند خون، دست را به مس سرخ گرداند و در زمین نیکوخاک روید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نامی است که در اندلس به رجل الحمامه دهند. (یادداشت مؤلف). ابوحلسا. فیلیوس. خس ّالحمار. الکحلاء. الحمیراء. ریشه ای است به اندازۀ انگشت مایل به سیاهی که در تابستان سرخی آن فزونی یابد و دارای برگهای خاردار چسبیده به زمین است ودر میان آن تنه ای است که در سر آن گلی مایل به زردی است. (از ضریر انطاکی ص 223). بعضی آن را خس ّالحمار خوانند و مانند کاهو بسیار بزرگ است و ساقش به سطبری انگشت بود. (نزهه القلوب). و رجوع به شنگار شود
مأخوذ از شنگار فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). معرب شنگار است که نوعی از سرخ مرد باشد و آن را به عربی شجرهالدم و حناءالغوله و عاقرشمعاو عودالفالوذج گویند. (برهان). از اعجمیات است. (نشوءاللغه ص 96). انجشا. انخسا. رجل الحمامه. انشوسا. حالوم. خالوما. تانیست. انقلیا. قالقس. ابوخلسا. (یادداشت مؤلف). معرب شنگار معروف به خص الحمار و آن را کَحْلاء و حُمَیْراء و رِجْل الحمامه نیز گویند، و آن نباتی است خاردار دوسیده به زمین، بیخ آن سطبر بقدر انگشت، سرخ مانند خون، دست را به مس سرخ گرداند و در زمین نیکوخاک روید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نامی است که در اندلس به رجل الحمامه دهند. (یادداشت مؤلف). ابوحلسا. فیلیوس. خَس ّالحمار. الکحلاء. الحمیراء. ریشه ای است به اندازۀ انگشت مایل به سیاهی که در تابستان سرخی آن فزونی یابد و دارای برگهای خاردار چسبیده به زمین است ودر میان آن تنه ای است که در سر آن گلی مایل به زردی است. (از ضریر انطاکی ص 223). بعضی آن را خَس ّالحمار خوانند و مانند کاهو بسیار بزرگ است و ساقش به سطبری انگشت بود. (نزهه القلوب). و رجوع به شنگار شود