جدول جو
جدول جو

معنی شنبلیت - جستجوی لغت در جدول جو

شنبلیت
(شَمْ بَ)
شنبلید. شنبلیله. شملید. شملیز. تخمی است که محلل نفخ باشد و گل آن زردرنگ است و شبیه به بهارنارنج و بوی تیزی دارد. بوییدن آن دفع درد سر کند و آن را گل راه رو گویند، چه بیشتر در سر راهها روید. (برهان). شنبلیله. اسم فارسی حلبه است. (فهرست مخزن الادویه). گل زرد حلبه که شملید نیز گویند. اسم فارسی حلبه است که به یونانی فریفه نامند. (فهرست مخزن الادویه). شنبلیت و شنبلید، گل زرد حلبه که شملید نیز گویند و بعضی گفته اند شنبلیت گل سورنجان است که زرد می باشد و شنبلید گل حلبه و شنبلیله نیزگفته اند. (رشیدی) (سروری). و رجوع به شنبلید شود
لغت نامه دهخدا
شنبلیت
گیاهی است از تیره سوسنی ها جزو دسته سورنجانها که دارای پیازهای تخم مرغی شکل باندازه شاه بلوط می باشد، پوست پیازها قهوه یی رنگ و مغزش سفید و شیرین مزه است. کاسبرگهای این گیاه از گلبرگها بزرگترند و مادگی دارای سه شاخه است و گلهایش منفردند. پیازهای شنبلید در تداوی به عنوان مدر و ضد نقرس به کار می رفته اند سورنجان مصری اصابع مصری شقلیل حافر المهر قولون طیر ناغی اکنه عکنه عقنه فعطله قلب الارض مخمور چیچکی شنبلیت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنبلید
تصویر شنبلید
(دخترانه)
نام کوچکترین دختر برزین، از شخصیتهای شاهنامه، یکی از همسران بهرام گور پادشاه ساسانی، نام گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
شایستگی، سزاواری، آمادگی برای قبول امری یا حالتی، استعداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبلیت
تصویر تنبلیت
تملیت، سر بار، یک لنگه از بار، بار کوچکی که بر پشت استر یا الاغ بگذارند و بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگلیل
تصویر شنگلیل
زنجبیل، گیاهی پایا، با برگ های دراز و باریک شبیه برگ نی، گل هایی خوشه ای و زرد رنگ و ساقه ای معطر که مزه ای تند دارد و به عنوان ادویه و دارو به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنبلید
تصویر شنبلید
شنبلیله، گیاهی علفی و یک ساله، با شاخه های نازک و گل های زرد که به عنوان سبزی خوراکی و معمولاً به صورت پخته مصرف می شود، شملید، شلمیز، حلبة
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنبلیله
تصویر شنبلیله
گیاهی علفی و یک ساله، با شاخه های نازک و گل های زرد که به عنوان سبزی خوراکی و معمولاً به صورت پخته مصرف می شود، شملید، شنبلید، شلمیز، حلبة
فرهنگ فارسی عمید
(تَمْ بَ)
بار اندک بود که بر زبر بار بزرگ ببندند و آن راتملیت نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). همان تملیت است. (شرفنامۀ منیری) ، در بعضی فرهنگها تنگ بار مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری). همان تملیت است بهر دو معنی. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تملیت شود
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
نام دختر برزین و زن بهرام گور. نام دختر دهقانی زن بهرام گور:
مهین دخت را نام ماه آفرید
فرانک دگر بد دگر شنبلید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
شملید. شملیز. بمعنی شنبلیت است که گل راه رو باشدو به عربی حلبه گویند. (برهان). گلی باشد زردرنگ بشکل و قد مانند بهارنارنج و همچنان شکفته و بویکی تیزدارد و بوییدنش رفع درد سر کند و آن را گل راهرو نیز خوانند از بهر آنکه بیشتر در سر راهها روید. (فرهنگ جهانگیری). گل زرد حلبه. (انجمن آرا) :
تو گفتی که کوهی است از شنبلید
که باد دهان از برش بردمید.
اسدی.
، گل و شکوفۀ سورنجان. (برهان). گل سورنجان است که زرد می باشد. (آنندراج). شکوفۀ سورنجان. (یادداشت مؤلف). گل سورنجان. (صاحب جامع). شکوفۀ سورنجان. (بحر الجواهر). گل سورنجان است که زرد می باشد و شنبلیت نیز گفته اند. (از انجمن آرا). گل سورنجان است، و آن اولین گل است که پس از نخستین باران بهاری شکفد. (یادداشت مؤلف) (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 71لکلرک مترجم ابن البیطار ج 2 ص 346). گل سورنجان است که آن را اصابع هرمس نیز نامند. (ابن البیطار در کلمه اصابع هرمس). سورنجان. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). گل زرد گل سورنجان شکوفۀسورنجان است. (مخزن الادویه). گلی باشد زرد و خوشبوی. (صحاح الفرس). گلی است که زردرنگ باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی. (فرهنگ اسدی) :
جام کبود و بادۀ سرخ و شعاع زرد
گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید.
کسائی مروزی.
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید.
فردوسی.
سکندر چو گفتار ایشان شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید.
فردوسی.
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد اغصان ارغوان.
فرخی.
با جامۀ زری زرد چون شنبلید
با رزمۀ سیمی پاک چون نسترن.
فرخی.
از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید
از پشته تا به پشته سمن زار و لاله زار.
فرخی.
تا به رنگ و بوی چون سوسن نباشد شنبلید
تا به طعم و فعل چون زیتون نباشدزنجبیل.
فرخی.
تا چون سمن سپید بود برگ نسترن
چون شنبلیدزرد بود برگ زعفران.
فرخی.
که آن نوشکفته گل نورسید
همی گشت از باد چون شنبلید.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید
ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار.
منوچهری.
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر اززریر.
منوچهری.
تا گشت زیر غالیه گلنار تو نهان
چون شنبلید کردم رخسار خویشتن.
قطران.
داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ.
قطران.
در میان برف سر برکرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام.
قطران.
تو گویی که کوهی است از شنبلید
که باد وزانش بر آتش دمید.
اسدی (گرشاسبنامه ص 35).
همه کوهش از رنگ گل ناپدید
همه راغ پر سوسن و شنبلید.
اسدی (گرشاسبنامه ص 116).
یکی جام زرین به کف چون نبید
چو لاله می و جام چون شنبلید.
اسدی.
چه نرگس چه نو ارغوان و خوید
چه شب بو چه نیلوفر وشنبلید.
اسدی (گرشاسبنامه ص 95).
بزرگان رده ساخته بر چمن
میان سنبل و شنبلید و سمن.
اسدی (گرشاسبنامه ص 203).
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان
ای برادر تا بدانی زردخار از شنبلید.
ناصرخسرو.
بنگر که چو شنبلید گشته ست
آن لالۀ آبدار و رنگین.
ناصرخسرو.
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
و اشک سخن گشته نیز سرخ تر از ارغوان.
خاقانی.
در هنگامۀ عشق چه تعویذ می باید نوشت و در مرغزار شوق شنبلید می باید کشت. (سندبادنامه ص 140).
شنبلید و لالۀنعمان بروی سبزه بر
هست پنداری به مینا بر عقیق و کهربا.
؟ (از تاج المآثر).
و شرابهاء مروق از زرد و سرخ و سپید ملون چون شنبلید و لعل و گلاب. (تاریخ طبرستان).
شنبلید سرشک در دیده
زعفران خورده باز خندیده.
نظامی.
از پرندش غبار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست.
نظامی.
جیش، نبات شنبلید که حلبه باشد. (منتهی الارب).
- چون برگ گل شنبلید شدن، زردروی شدن:
از آشوب گفت آنچه دید و شنید
جوان شد چو برگ گل شنبلید.
فردوسی.
- رخ شنبلید شدن، کنایه از زردروی شدن از ترس یا خجلت:
چو رودابه این از پدر بشنوید
دلش گشت پرخون رخش شنبلید.
فردوسی.
چو دهقان پرمایه او را بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید.
فردوسی.
- شنبلید زرد. رجوع به شنبلید شود:
تا شنبلید زرد پدید آمده ست گشت
نیلوفر کبود به آب اندرون نهان.
فرخی.
- گل شنبلید. رجوع به شنبلید به معنی گل زرد شود.
- لعل رخسار شنبلید شدن، کنایه از زرد شدن روی گلگون از ترس یا خجلت:
بیامد بدان خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.
فردوسی.
، در حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی آن را به لاله و شقایق ترجمه کرده است، و این غریب است. (یادداشت مؤلف) ، برگ سورنجان. (برهان) (بحر الجواهر). ورق سورنجان. (صاحب منهاج) ، تخم حلبه و آن دانه هایی زردرنگ باشند که ترۀ آن را پخته میخورند و به هندی میتهی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
گیاهی است علفی و یکساله از تیره سبزی آساها به طول 30 تا 50 سانتی متر که در نواحی بحرالروم (مدیترانه) و یونان و ایران و آسیای صغیر و مصر و الجزایر روییده یا کشت میشود. برگهایش متناوب و مرکب از سه برگچه است که 4، 3 قسمت انتهایی برگچه ها دندانه دار است. گلهایش منفرد و رنگ زرد روشن یا بنفش و یا مایل برنگ سفید است. میوه این گیاه نیام خمیده و به طول 3 تا 10 سانتیمتر است و در درونش 5 تا 20 دانه جای دارد. دانه اش زاویه دار به طول 4 تا 6 میلیمتر است رنگ دانه ها از زرد حنایی تا قهوه یی تغییر می کند. بویش قوی و طعمش تلخ و معطر است شلمیز فریقه حلبه خلبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
سزاواری، استعداد، لیاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبلیت
تصویر روبلیت
فرانسوی یا کند گلی (یا کند یا قوت)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره سوسنی ها جزو دسته سورنجانها که دارای پیازهای تخم مرغی شکل باندازه شاه بلوط می باشد، پوست پیازها قهوه یی رنگ و مغزش سفید و شیرین مزه است. کاسبرگهای این گیاه از گلبرگها بزرگترند و مادگی دارای سه شاخه است و گلهایش منفردند. پیازهای شنبلید در تداوی به عنوان مدر و ضد نقرس به کار می رفته اند سورنجان مصری اصابع مصری شقلیل حافر المهر قولون طیر ناغی اکنه عکنه عقنه فعطله قلب الارض مخمور چیچکی شنبلیت
فرهنگ لغت هوشیار
بار کوچکی که بر بار بزرگ نهند و گاه بر بالای چار وانهند و بر روی آن سوار شوند، یک لنگ بار عدل
فرهنگ لغت هوشیار
((تَ بَ))
بار کوچکی که بر بار بزرگ بندند و گاه بر بالای چاروا نهند و بر روی آن سوار شوند، یک لنگ بار، عدل
فرهنگ فارسی معین
((شَ بَ لَ یا لِ))
گیاهی است علفی و یکساله از تیره سبزی آساها. برگ هایش متناوب و مرکب از سه برگچه است. گل هایش منفرد و به رنگ زرد روشن یا بنفش و یا مایل به رنگ سفید است. میوه این گیاه به نام خمیده و به طول 3 تا 10 سانتیمتر است. بویش قوی و طعمش تلخ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
((بِ یَّ))
شایستگی، استعداد، استعداد قبول، منفعل شدن، انفعال، مقابل فاعلیت، امکان، هنر، معرفت، کفایت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
توانایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
Heinousness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
Capability
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
okrucieństwo
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
atrocità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
atrocidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
恶行
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
здатність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
Gräueltat
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
способность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
злочинність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
zdolność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
Fähigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
злодейство
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از قابلیت
تصویر قابلیت
capacidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شنیعیت
تصویر شنیعیت
atrocidad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی