جدول جو
جدول جو

معنی شناسان - جستجوی لغت در جدول جو

شناسان
(شِ)
بیان و تفسیر و تعریف، اشتهار، اعلام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شناسا
تصویر شناسا
(دخترانه)
آگاه و مطلع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بناوان
تصویر بناوان
(دخترانه)
کدبانو، خانهدار (نگارش کردی: بنهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شماساس
تصویر شماساس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سالاری بزرگ و برگزیده در سپاه توران زمان افراسیاب پادشاه تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
آشنا ساختن، معرفی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناساننده
تصویر شناساننده
آشنا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
شناسنده، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
(شِ نَنْ دَ / دِ)
معرف. (یادداشت مؤلف). معرفی کننده
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ کَ دَ)
تعریف. تبصیر. شناساندن. (یادداشت مؤلف). معرفی کردن و معروف کنانیدن و شناختن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ دَ)
لایق شناساندن
لغت نامه دهخدا
(شِ دَ / دِ)
نعت مفعولی از شناسانیدن. وقوف و اطلاع و معرفت داده شده. معرفی کرده شده
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شناسای. شناسنده. عارف. واقف. جهبذ. خبیر. بصیر. اهل خبره. مطلع. (یادداشت مؤلف). آشنا. ج، شناساآن. (از تحفۀ اهل بخارا). شناسنده. (از ناظم الاطباء). دریافت کننده. شناسنده. (فرهنگ فارسی معین). خبره:
که ای پهلوان جهاندار شاه
شناسای هر کار و زیبای گاه.
فردوسی.
همش زور دادی همش هوش و دین
شناسای هر کار و جویای کین.
فردوسی.
شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود.
فردوسی.
نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده و شغبی در ایشان افتاده و با یکدیگر منازعه میکردند چنانکه کسی قسمت کند چیزی، گفتم بارخدایا مرا شناسا گردان تا این چه حال است. (تذکرهالاولیاء عطار).
شناسایی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته برخواند.
نظامی.
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو دراقصای روم.
سعدی.
سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود.
حافظ.
- شناسا شدن، آشنا شدن. واقف گردیدن. آگاه شدن:
چون شناسا شدم بدانایی
در بد و نیک درّ دریایی.
نظامی.
از سفر آیینه منظور نظرها میشود
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود.
ظهیر.
استلاحه، شناسا شدن. (منتهی الارب).
- شناسای کار، واقف و بصیر در کار:
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار.
نظامی.
- شناسای کشتی، ناخدا. ملاح. آگاه و مطلع بر احوال کشتی و راندن آن توسعاً:
شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود
بفرمود تا بادبان برکشید
به دریای بی پایه اندرکشید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شناسا. رجوع به شناسا و شواهد آن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مردمان مشهور و معروف، کنایه از ستارگان. (برهان قاطع) (آنندراج). باین معنی ظاهراً مصحف روشنان است و روشنان مطلق ستارگان و غالباً ثوابت را گویند. (گاه شماری ص 334 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به روشنان فلک شود
لغت نامه دهخدا
از اعمال بوشکان است. ابن بلخی می نویسد: شنانان از آن اعمال است (بوشکانات) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 135)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَشُ دَ)
تعریف. شناسانیدن. آشنا کردن. (یادداشت مؤلف). شناختن فرمودن و شناسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنگسان
تصویر سنگسان
همچون سنگ سنگ مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سناسیان
تصویر سناسیان
هندی نام گروهی از درویشان هندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراسان
تصویر خراسان
مشرق مقابل بابل مغرب، نغمه ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنایان
تصویر بنایان
جمع بنا، رمن ساختگی والاد گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
آشنا کردن، تعریف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناسان
تصویر روشناسان
مردمان مشهور و معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناسان
تصویر تناسان
آسوده مرفه، تندرست سالم، تن پرور خوشگذران تن آسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسانیدن
تصویر شناسانیدن
آشنا کردن معرفی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
شناسنده، عارف، واقف، مطلع، خبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانسون
تصویر شانسون
فرانسوی ترانه، ژاژ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناسانیدن
تصویر شناسانیدن
((ش دَ))
شناساندن، آشنا کردن، معرفی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
((ش))
شناسنده، دریافت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناسا
تصویر شناسا
معرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آن سان
تصویر آن سان
آنطور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناساندن
تصویر شناساندن
معرفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسایی
تصویر شناسایی
تشخیص، معرفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناسانش
تصویر شناسانش
تعریف
فرهنگ واژه فارسی سره
آشنا کردن، معرفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشنا، آگاه، معرف، نامی، واقف
فرهنگ واژه مترادف متضاد