جدول جو
جدول جو

معنی شمیشاط - جستجوی لغت در جدول جو

شمیشاط
شهرکی است به شام بر لب رود نهاده بسیارنعمت. (حدود العالم) .شهرکی است (از جزیره) بر لب رود فرات نهاده و به حدود شام پیوسته. (حدود العالم). در معجم البلدان سمیساط (دوسین) آمده است. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیران
تصویر شمیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی و جزو سپاه پیران ویسه در زمان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میشان
تصویر میشان
(پسرانه)
نام روستایی در استان کهگیلویه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
(دخترانه)
شخص خوش قد و قامت، درخت و بوته زینتی و تقریبا همیشه سبز که دستمایه بسیاری از شاعران است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیرا
تصویر شمیرا
(دخترانه)
نام عمه شیرین در منظومه خسروشیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیلا
تصویر شمیلا
(دخترانه)
بانوی بزرگوار، نسیم شمال، باد شمال، منسوب به شمیل، از نامهای ارمنی ایرانی به معنی بانوی بزرگوار، شمیل (عربی) + ا (فارسی)،
فرهنگ نامهای ایرانی
درختچه ای همیشه سبز که یکی از انواع آن زینتی بوده و در کنار باغچه ها کاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
شاخه های تازه و نازک درخت شمشاد که زلف معشوق را به آن تشبیه کرده اند، برای مثال فدای آن قد و زلفش که گویی / فروهشته ست از شمشاد شمشار (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمشال
تصویر شمشال
سازی محلی از جنس فلز و از خانوادۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام موضعی است. (از ناظم الاطباء). شهری است از آن شهر است ابوالربیع محمد بن زیاد شمشاطی محدث. (منتهی الارب). شمشاط از اقلیم پنجم است (از بلاد روم) طولش از جزایر خالدات عب له و عرض از خط. (نزههالقلوب ج 3 ص 96). چون به شمشاط و ملطیه رسد قالبقلا خوانند و چون به انطاکیه و مصطبه رسد لکام گویند. (نزههالقلوب ج 3 ص 192). شام از اقلیم سیم و چهارم است و دارالملکش شهر دمشق... و دیگر بلاد بزرگش حمص و حماه... و شمشاط و بلقا و... (نزههالقلوب ج 3 ص 268). پس از آن پارتیها قلعۀ آرسام ساتا را که اکنون معروف به شمشاط می باشد و پناهگاه زن واولاد پتوس بود محاصره کردند. رومیها در این احوال می خواستند جنگ کنند... ولی بزودی آشکارا گفتند که باید قلعه را تسلیم کرد. (ایران باستان ج 3 ص 2445). شهری است در روم در کنار فرات از اعمال خرت برت و غیر از سمیاط واقع در ناحیۀ شام می باشد. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 373 و 480 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نور. روشنایی. (ناظم الاطباء). بمعنی نور باشد که روشنایی معنوی است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شَ /شِ)
درختی همیشه سبز و چوب آن در غایت سختی و نرمی. (ناظم الاطباء). اسم فارسی بقس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از برهان). بقس. بقسیس. (نشوءاللغه ص 96). درخت معروف که از چوب آن شانۀ موی سازند و محاسن و زلف را بدان شانه کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام درختی است که بلند باشد و چوب آن نهایت محکمی دارد، چون درختش خوشنما باشد، لهذا آن را از اقسام سرو دانند. و برگهایش به سبب باریکی و هجوم (؟) به موی خوبان مشابهت دارد. (از غیاث). بکسیس. بقش. بقس. قتم. کتم. عثق. کیش. شار. شوشار. شیشار. شر. شهر. این درخت در نواحی ساحلی و قسمتهای سفلی و قلیل الارتفاع جنگلهای شمال ایران است از آستارا تا میاندرۀ گرگان و آن سبز خوش رنگ است و آن را در لاهیجان کیش و در شیرگاه، شار نامند. (یادداشت مؤلف). درختی است از راستۀ دولپه ای های جداگلبرگ که تیره خاصی به نام تیره شمشادها را به وجود می آورد. تیره شمشادها جزو تیره های بسیار نزدیک به فرفیونیان است. میوه اش کمی با فرفیون اختلاف دارد. برگهای این درخت دایمی است و آن دارای چوب سختی می باشد. برگها دارای مادۀ سمی مسهلی است. درخت مذکور در همه جنگلهای شمالی ایران فراوان است و به عنوان زینت هم در باغها و باغچه ها کشت میشود. بقس. عثق. شمشاد اناری. شمشاد نعناعی. شمشاد فرنگی. کیش. شجرهالبقس. شمشاد باغ. این شمشاد است که شاعران قد معشوق را بدان تشبیه کنند. (فرهنگ فارسی معین) : از وی (از آمل طبرستان) چوب شمشاد خیزد که به همه جهان جای دیگر نبود. (حدود العالم).
همه خار آن شهر شمشاد گشت
گیا در چمن سرو آزاد گشت.
فردوسی.
فری آن قد و زلفینش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشار.
زینبی.
طمع چون کردی از گمره دلیلی
نروید هرگز از پولادشمشاد.
ناصرخسرو.
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان.
خاقانی.
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمنبران را.
خاقانی.
چه می گویم من این بیهوده گفتار
چه می جویم من از شمشاد گلنار.
نظامی.
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش.
نظامی.
شمشاد معروف است چوبش به عمارتها بکار برند و بتخصیص شانه از آن سازند. (نزههالقلوب).
- شانۀ شمشاد، شانه ای که از چوب شمشاد سازند:
سوسن بسان شانۀ شمشاد راست کرد
در شکر و نعمت و کرم مرزبان زبان.
فریدالدین احول اصفهانی (از آنندراج).
- شمشاد اناری، قسمی از شمشاد با شاخهای متفرق و برگهای خرد چون برگ انار. (یادداشت مؤلف).
- شمشادتن، آنکه اندامی مستقیم و موزون چون شمشاد دارد:
من بندۀ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم.
سعدی.
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشادتن.
(بوستان).
- شمشاد رسمی، (اصطلاح گیاه شناسی) یکی از گونه های درخت گوشوارک و جزو تیره های شمشیریان است و آن در جنگلهای شمال ایران فراوان است و به نام شمشاد یا شمشاد ژاپنی نیز خوانده می شود. برگهایش بیضی شکل، سبز تیره و بزرگ و تا حدی گوشت دار و ضخیم و گلهایش گرد و کوچک و میوه هایش قرمز است. این درخت چون مانند شمشاد نعناعی همیشه سبز است، در حاشیۀ خیابانها جهت زینت کشت می شود. ازچوب آن زغالی جهت نقاشی تهیه می کنند. این شمشاد را با شمشاد نعناعی که شمشاد اصلی است نباید اشتباه کرد. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشاد ژاپنی، شمشاد رسمی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب شمشاد رسمی شود.
- شمشاد شمایل پرست، درخت شمشادی که از وزیدن باد شمال حرکت کند. (از ناظم الاطباء). شمشاد که به تصویر و شمایل دلبستگی دارد:
سایۀ شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فروبرده دست.
نظامی.
- شمشاد فرنگی، شمشاد. شمشاد نعناعی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب شمشاد نعناعی شود.
- شمشاد نعناعی، شمشاد. شمشاد فرنگی. (فرهنگ فارسی معین). شمشادپاکوتاه، که بوتۀ آن شباهتی به بوتۀ نعناع دارد وبرای تزیین دور باغچه ها کاشته می شود.
- مثل شاخ شمشاد، با قدی رشیق و موزون. با قامتی موزون و راست. (یادداشت مؤلف).
- مثل شاخ شمشاد واایستادن، امروزه گاهی آنجا که می خواهند حضور کسی رابه کسی یادآور شوند، با لحنی شوخی و تمسخر آمیز گویند آها ببین ! مثل شاخ شمشاد واایستاده.
، بعضی مورد دانسته اند که برگهای سبز مرتب ریزه دارد. (آنندراج) (انجمن آرا)، شمشاد رسمی، گونه ای از گوشوارک و پایگاه این درخت ژاپن است و در باغهای ایران غرس کنند. (یادداشت مؤلف)، هر درخت راست وبلند. (ناظم الاطباء)، ریحان. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث)، مرزنجوش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). شمشاد مرزنجوش است که آنرا مرده نیز گویند و گیاهی است خوشبوی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). مرزنگوش را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث). مرزنگوش را گویند. همین شمشاد است که شاعران زلف و طره را بدان تشبیه کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
دو برگ گلش سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش از بهشت.
فردوسی.
دست و پایش ببوس و مسکن کن
زیر آن زلفکان چون شمشاد.
فرخی.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
فرخی.
چو بینی عارض ایشان تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر.
عنصری.
گلنار چو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
شمشاد به رنگ زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد.
منوچهری.
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری.
منوچهری.
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.
منوچهری.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلزار درآویختند.
منوچهری.
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد.
قطران.
طمع چون کردی از گمره دلیلی
نروید هرگز از پولاد شمشاد.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
گر درشوی به خانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان.
امیرمعزی.
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند.
نظامی.
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند.
نظامی.
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید.
ملک الشعراء بهار.
ندانستم گذار شانه بر زلف تو می افتد
وگرنه تا قیامت خدمت شمشاد می کردم.
؟ (از انجمن آرا).
- شمشاد پیچ، پیچ امین الدوله. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشادگون، مانند شمشاد. کنایه از معطر و خوشبوی و پرشکن:
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دوتایت.
(ویس و رامین).
- شمشاد نسیم، کنایه از معطر و خوشبوی. چون نسیم بهاری که با گذشت بر گلها و شکوفه ها عطر می پراکند:
شمشاد نسیم و ارغوان خد
سیماب سرین و خیزران قد.
نظامی.
، قامت خوب. (ناظم الاطباء). کنایه از قامت خوبان است. (برهان). قامت خوبان. (یادداشت مؤلف)، معشوق. دلبر. (ناظم الاطباء)، موی خط که بر عذار خوبان پیدا شود. (غیاث) (از سراج اللغه) : چون لختی شمشاد با رخان گلنارش آشنایی گرفت و یال برکشید کارش به سالاری لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418)، گاهی به زلف و طره تشبیه کنند و آن مجاز خواهد بود. (از غیاث) (از سراج اللغه). زلف خوبان. (فرهنگ فارسی معین).
- شمشاد بوینده، زلف معطر. موی خوشبوی یار:
به شمشاد بوینده عنبرفروش
به یاقوت گوینده گوهرفروش.
اسدی.
- شمشاد پرتاب، زلف پر از جعد و شکن:
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته خوشاب را.
اسدی.
- لالۀ شمشادپوش، لاله ای که شمشاد آنرا بپوشد. مراد روی معشوق است که زلف وی آنرا بپوشد:
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شاخه های کوچک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاخه های کوچک تازه راگویند که از درخت شمشاد برآید و برگ آن در نهایت سبزی، لطافت و نزاکت باشد و از غایت نازکی میل به جانب زمین کند، لهذا شعرا آنرا به زلف خوبان تشبیه کرده اند. (برهان) :
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشار.
زینبی.
، اهل شام شمشاد را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است که درختش بسیار بلند نباشد و پیوسته سبز باشد و چوبی سخت باشد. (از فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). بوقیس. بوئیس. بقس. (یادداشت مؤلف). نامی است که مردم شام به بقس دهند. (از تذکرۀ ابن البیطار). بقس است، یعنی درخت شمشاد. (اختیارات) بدیعی). بعضی گویند درختی است مانند شمشاد و همیشه سبز و خرم و بعضی دیگر گویند شمشاد و شمشار هر دو یکی است، اختلاف در دال و راء شده است. (از برهان). رجوع به شمشاد شود، درخت سرو، درخت مصطکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گروه از مردم وجز آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، کفتگی جامه. ج، شماطیط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شمحط. شمحوط. بسیار دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نام عمه شیرین است و در فرهنگها به غلط سمیرا ضبط شده، ولی در تمام نسخ تازه وکهن نظامی به شین آمده است و شاید فرهنگ نویسی از یک نسخۀ مغلوط به اشتباه افتاده است. (از یادداشت مؤلف و حاشیۀ وحید بر خسرو و شیرین ص 49) :
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
احمد کسروی درباره کلمه شمیران آرد: شمیران که خود نام چند دز و آبادی است و همچنین سمیرم که دزی استوار میانۀ سپاهان و فارس بوده و شمیرم که باز دزی بوده در هرات و دیهی بوده در ساوه و سمیران که دزی و کوره ای بوده در فارس و نیز شمیران ایران را در برخی از کتابهای عربی سمیران و در کتابهای ارمنی شمیرام می نویسند و شمیلان که دزی بوده در نزدیکی طوس و یاقوت حموی از آن نام می برد، اگرچه در ظاهر اندک اختلافی با هم دارند، ولی همگی یک کلمه اند و این تفاوت ظاهراً از اختلاف لهجه برخاسته است، زیرا تبدیل یافتن میم و نون به یکدیگر و سین و شین به یکدیگر و افتادن الف از کلمه ها و یا تبدیل آن به واو در زبانهای ایران بسیار عادی و شایع می باشد. باید دانست که هر کدام ازاین نامها از دو کلمه ترکیب می یابد که کلمه نخستین (شمی) یا (سمی) و کلمه دومین (ران) یا (رام) یا (لان) یا (رم) می باشد. این مطلب را به چند دلیل می توان ثابت کرد: 1- (شمی) در ’شمیدیزه’ و ’شمیهن’، (ران) (و رام) در ’لنکران’، ’خیلام’ و ’پارام’ نیز آمده. 2- بیشتر نامهای آبادیهای ایران از دو کلمه ترکیب یافته اند، مانند: اردبیل، مارالان، دماوند و جز آن. کلمه (ران) که علاوه بر موارد بالا به صورت (اران) یا (آران) در کلمه های بسیاری مانند: خابران، و به صورت (الان) در (مارالان) و (سبلان) و غیره دیده میشود از روی قاعده زبانشناسی بی تردید (ران) و (اران) و (الان) همگی یک کلمه و به یک معنی است و چنانکه در کلماتی از قبیل (نمکلان) که بمعنی نمکزار است و (لانه) را هم می دانیم که از معنی جایگاه خالی نیست و (اران) نیز در زبان ارمنی معنی (دان) فارسی را در آخر کلمه ها دارد، مانند: (قراق اران) که بمعنی منقل و آتشدان است، از اینجا درمی یابیم که در نامهای آبادیها نیز این دو کلمه را بمعنی (دز) و (شهر) و (دیه) می توان گرفت، زیرادرباره نام آبادیهایی که از دو کلمه ترکیب یافته اند می دانیم که کلمه دومی در بیشتر آنها بمعنی جا، سرزمین، بوم، شهر و دیه است و از اینجا برای ’مادران’ و ’مارلان’ معنایی جز معنی دز یا دیه مادان (قوم ماد) نمی توان پنداشت، ولی برای ’شمی’ در هیچیک از زبانهای باستانی یا لهجه های بومی معروف معنایی به دست نمی آید، اما (شمیرانها) را که می شناسیم می دانیم عموماً در نقاط سردسیر قرار دارند، از اینجا می توان گفت که (شمی) به معنی سرد و شمیران بمعنی سردستان یا سردگاه است و چنانکه می دانیم (زم) در کلمه زمستان و زمهریربه معنی سرما است و (زمی) با اندک اختلافی در اغلب زبانهای سنسکریت، یونانی، لاتینی، ارمنی و روسی بمعنی زمستان است. در سنسکریت ’هیما’، در لاتین hiems، در یونانی ’خیمون’، در ارمنی ’جمیر’ و در روسی ’زیما’ است و ’هیما’ در سنسکریت بمعنی برف نیز هست و این خود دلیل دیگری است بر اینکه زمی جز بمعنی سرد نمی باشد وهرگز نمی توان پنداشت که این همه نامها برای زمستان اتفاقی باشد و مناسبت معنی در کار نباشد. این نیز یقین است که (شمی) یا (سمی) در شمیران و سمیرم و غیره با آن کلمه ها یکی است چه تبدیل سین و شین به همدیگر و زا و جیم به همدیگر و سین و ها به همدیگر از امرهای عادی زبانهای هند و ایرانی است، پس نتیجه می گیریم که (زمی) بمعنی سرد است و (شمی) نیز شکل دیگر آن می باشد و (ران) و جز آن نیز بمعنی آبادی و دیه و دز و در نتیجه معنی همه آنها (سردستان) یا (سردگاه) است. (از نامهای شهرها و دیه های ایران تألیف کسروی صص 15-16). ناحیتی است کوهستانی به شمال تهران با هوای ییلاقی دارای قرایی چند، از جمله تجریش، قلهک، دزآشوب، نیاوران، حصار بوعلی، سلطنت آباد و رستم آباد و امامزاده قاسم و جماران، ونک، درکه و غیره، و مرکز آن تجریش است. حد شمالی: لواسانات و رودبار. شرقی: لواسانات.جنوبی: غار و حومه تهران. غربی: کن. طول آن از مشرق به مغرب (از گردنۀ جاجرود تا فرحزاد) 25هزار گز وعرض آن از شمال به جنوب (از قلعۀ توچال تا قصر) 12هزار متر است. در شمال آن کوه شمیران تشکیل قوسی داده که دیه های مختلف شمیران در دره های آن کوه واقع شده و درۀ مرکزی پرجمعیت تر است. عده قرای شمیران 84 است و تقریباً همه آن قراء گردشگاه و تفرجگاه مردم تهران در تابستان است. (از یادداشت مؤلف). دره های شمیران از مغرب به مشرق عبارت است از: 1- درۀ فرحزاد که دیه مهم آن فرحزاد است. 2- درۀ درکه که روستاهای آن درکه و اوین و در جنوب آنها ونک است. 3- درۀ پس قلعه و دربند که مهمترین قرای آن تجریش - مرکز حکومت شمیرانات - و قصر ییلاقی سلطنتی سعدآباد در این دره واقع است و دیه های دیگر آن زرگنده و قلهک می باشد. 4-درۀ امامزاده قاسم که در سرپل تجریش به درۀ دربندمتصل می شود و قریۀ مهم آن امامزاده قاسم است. 5- درۀ دارآباد که آبهای سیلاب آن از مشرق تهران می گذرد و روستاهای مهم آن دارآباد است، بین امامزاده قاسم ودارآباد قرای دزاشیب، رستم آباد، نیاوران، دروس و ضرابخانه واقع است و قصر سلطنتی صاحبقرانیه در نیاوران قرار دارد. جاده های بسیاری آبادیهای شمیران را به تهران متصل می سازد. (از جغرافیای سیاسی کیهان صص 362 -363). ناحیه ای از ولایت ری که در دامنۀ کوه البرز واقع شده. (ناظم الاطباء). امروزه با توسعۀ تهران از سمت شمال قسمتهای زیادی از آبادیها و زمینهای شمیران جزء شهر تهران شده است و نیز در تداول مردم تهران غالباً از مرکز بخش به جای تجریش با کلمه شمیران نام می برند، یعنی نام بخش را به مرکز آن اطلاق می کنند
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اسم ترکی زعرور است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی زالزالک که میوۀ سرخ رنگ دارد. یمشان. نام ترکی زالزالک وحشی. سیاه میوه. ولیک. (یادداشت مؤلف). رجوع به زالزالک و زعرور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان ناتل کنار که در بخش نور شهرستان آمل واقع است و 230 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان قره طقان است که در بخش بهشهر شهرستان ساری واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان مینوحی بخش قصبۀ معمرۀ شهرستان آبادان. سکنۀ آن 800 تن. آب آن از شطالعرب و لوله کشی. محصول عمده آنجا خرما و انگور. راه آنجا ماشین رو و صنایع دستی زنان حصیربافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شَ)
محله ای است از اصفهان و جعفر بن ناجیۀ شمیکانی اصفهانی بدانجا منسوب است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ ولایت طارم است و به کنارشهر قلعه ای بلند بنیادش بر سنگ خاره نهاده است و سه دیوار بر گرد او کشیده و کاریزی بمیان قلعه فروبرده تا کنار رودخانه. (سفرنامۀ ناصرخسرو). نام قلعه ای. حمداﷲ مستوفی گوید: دوم به طارم سفلی توابع قلعۀ شمیران پنجاه پاره دیه و مزرعه بوده است. الون، خورنق، شرزورلرد و کلچ از معظمات آن است. (نزهه القلوب ج 3 ص 65). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ذیل ص 373 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ اَ)
دوموی شدن. (منتهی الارب). نیم پیر شدن.
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موی فرو کردن زن خویشتن را. (منتهی الارب) (آنندراج). موی خویش فروهشته کردن زن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یکی از قنوات شهر تهران، در سمت شمال است و مقدار آب آن سه سنگ و مسافت مادرچاه تا شهر 3 فرسنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 363)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شمیران شاه. نام پادشاه هرات در زمان جمشید، و در نوروزنامه آمده که شراب را اول بار او شناخته است و فردوسی از زبان بهرام گور گوید:
ز مادر نبیره ی شمیران شهم
ز هم گوهری با خرد همرهم.
(یادداشت مؤلف).
نام جد مادر بهرام گور. (فرهنگ لغات ولف). اندر تواریخ نبشته اند که به هرات پادشاهی بود کامگار و فرمانروا با گنج و خواستۀ بسیار و لشکری بیشمار و هم خراسان در زیر فرمان او بود و از خویشان جمشید بود نام او شمیران و این دز شمیران که به هرات است و هنوز بر جای است آبادان او کرده است... روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او و پسرش باذام پیش پدر، قضا را همایی بیامد و بانگ می داشت و برابر تخت پاره ای دورتر به زیر آمد و بر زمین نشست، شاه شمیران نگاه کرد ماری دید در گردن همای بپیچیده... باذام... تیری بینداخت، چنانکه سر مار در زمین بدوخت. قضا را در سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود آن همای بیامد چیزی از منقار بر زمین نهاد... شاه نگاه کرد دانه ای سخت دید، پس شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار... باغبان چنین کرد... نوروز ماه بود تا شاخکی از این تخمها برجست و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت. چون خوشه بزرگ کرد و دانه های غوره به کمال رسید... همانجا در باغ خمی نهادند و آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. (از نوروزنامه صص 65-70 از سبک شناسی ج 2 صص 169-172). رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی صص 270 و 272 شود
نام حاکم شکن که افراسیاب او را به یاری پیران ویسه در جنگ طوس فرستاد. (ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). نام یک سردار تورانی. (فرهنگ لغات ولف) :
شمیران و شکنی سرافراز دهر
پراکنده بر نیزه و تیغ زهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ مِ)
قصبۀ گمیشان در 29000گزی شمال بندر شاه و 3000گزی دریا واقع شده است و مختصات جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول 53 درجه و 49 دقیقه، عرض 37 درجه و 1 دقیقه. هوای آن معتدل مرطوب و سالم است. جمعیت قصبه در حدود 7هزار تن است. گمیشان در گذشته به گمیشن تپه معروف به وده و اهمیت بیشتری داشته است. ساکنین آن اکثر ملاح و صاحب قایقهای بزرگ بوده اند. حمل بار، بین بنادر کشور و روسیه قبل از تشکیل اتحاد جماهیر شوروی بوسیلۀ آنان انجام میگرفت، چنانکه محصولات طبیعی کشور را به بنادر شمال دریای خزر حمل کرده در مقابل امتعۀ مورد نیاز را وارد میکردند و از این راه استفاده قابل ملاحظه ای میبردند. اهالی گمیشان در امور بازرگانی وارد هستند و با ترکمنان دشت بسیار فرق دارند و به علم و هنر علاقمندند. پس از انقلاب کبیر روسیه و و بسته شدن بنادر و پیدا شدن راههای شوسه و راه آهن شمال، گمیشان اهمیت خود را از دست داده و ساکنین آن به نواحی مختلف پراکنده شده اند. کسبه و بازرگانان گنبدقابوس و پهلوی دژ و کلاله اکثر گمیشانی هستند، چنانکه صنعتگران ماهری در نجاری و قایق سازی از بین آنان پیدا شده است. پلهای روی رود خانه گرگان، بناهای زیبای چوبی گمیشان و قرای بخش بوسیلۀ صنعتگران محلی ساخته شده است. بزرگترین نقص گمیشان نداشتن آب است. آب باران شیروانی خانه هادر آب انبار مخصوص هر خانه جمع شده به مصرف میرسد. آب چاهها شور است حتی برای لباس شوئی قابل استفاده نیست. در سالهائی که بارندگی کم باشد از رود خانه گرگان که در 9000گزی واقع شده بوسیلۀ بشکه آب حمل میشود. قصبۀ گمیشان در سال 1304 از نو بنیاد شد و و دارای خیابان و کوچه های مستقیم گشت و اکنون در حدود 80 باب دکان و 2 دبستان و یک آسیای موتوری دارد. بخشداری، شهربانی، شهرداری، آمار و سایر ادارات دولتی در گمیشان وجود دارد. روشنائی قصبه از مولد برق تأمین میگردد. در 1000گزی شمال قصبه، تپه ای وجود دارد که فعلاً قبرستان قصبه است. اطراف تپه به شعاع 600 متر پوشیده از بقایای ابنیه قدیم، از قبیل: آجر سوفال، سنگ و غیره است. این بقایا ثابت مینماید که گمیشان روزگاری آباد بوده است. بواسطۀ مسطح بودن اراضی در فصل غیربارانی به اکثر نقاط بخش اتومبیل میتوان برد. معدن نفت مشهور نفتیچال یا نفتلیچه، تقریباً در 24000گزی شمال قصبه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بخش گمیشان یکی از بخشهای شهرستان گنبدقابوس است. این بخش از شمال به مرز شوروی، از جنوب به بخش بندر شاه، از خاور به بخش پهلوی دژ و از باختر به دریای مازندران محدود و هوای بخش معتدل است. آب اکثر قرای آن از رود خانه گرگان تأمین میشود. محصول عمده بخش: غلات، حبوبات، صیفی جات، دیم و لبنیات و شغل عمده اهالی آن زراعت و گله داری است. این بخش از 16 آبادی بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود27 هزار تن است، مرکز آن قصبه گمیشان و قرای مهم آن عبارتند از خواجه نفس، بنادر، قارقی، بصیرآباد و شاه تپه. در اغلب قرای بخش دبستان دایر و اکثر مردان باسواد هستند. کلیۀ سکنۀ این دهستان از طایفۀ جعفربای ترکمن میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمشاد
تصویر شمشاد
درختی که همیشه سبز و چوب آن در غایت سختی و نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از راسته دو لپه ییهای جدا گلبرگ که تیره خاصی به نام تیره شمشادها جزو تیره های بسیار نزدیک به فرفیونیان است. میوه اش کمی با میوه فرفیون اختلاف دارد. برگهای است درخت دایمی است و دارای ماده سمی مسهلی است. درخت مذکور در همه جنگلهای شمالی ایران فراوان است و به عنوان زینت هم در باغهاو باغچه ها کشت میشود بقس عثق شمشاد اناری شمشاد نعنایی شمشاد فرنگی کیش شجره البقس شمشاد باغ. توضیح این شمشاد است که شاعران قد معشوق را بدان تشبیه کنند. توضیح همین شمشاد است که شاعران زلف و طره را بدان تشبیه کنند. یا شمشاد اناری. شمشاد. یا شمشاد باغ. شمشاد. یا شمشاد پیچ. پیچ امین الدوله (پیچ)، یا شمشاد رسمی. یکی از گونه های درخت گوشوارک و جزو تیره های شمشیریان است و آن در جنگلهای شمال ایران فراوان است و به نام شمشاد یا شمشاد ژاپنی نیز خوانده میشود. برگهایش بیضی شکل و سبز تیره و بزرگ و تاحدی گوشت دار و ضخیم و گلهایش گرد و کوچک و میوه هایش قرمز است. این درخت مانند شمشاد نعنایی همیشه سبز است و در حاشیه خیابانها جهت زینت کشت میشود. از چوب آن زغالی جهت نقاشی تهیه میکنند. این شمشاد را با شمشاد نعنایی - که شمشاد اصلی است - نباید اشتباه کرد. یا شمشاد ژاپنی. شمشاد رسمی. یا شمشاد فرنگی. شمشاد. یا شمشاد نعنایی. شمشاد، قامت خوبان، زلف خوبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمحاط
تصویر شمحاط
بسیار دراز
فرهنگ لغت هوشیار
((ش))
درختی است از راسته دو لپه ای ها و دارای برگ های کوچک گرد که همیشه سبز است. چوب آن سخت و محکم است. شمشاد اناری، شمشاد نعناعی، شمشاد فرنگی، بقس، عثق و کیش نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
روستایی از ناتل کنار نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان قره طغان شهرستان بهشهرکامشون
فرهنگ گویش مازندرانی