جمع واژۀ شمس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمس که بمعنی آفتاب است. (غیاث) (آنندراج) : السلام علیک یا شمس الشموس و انیس النفوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمس شود، جمع واژۀ شموس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شموس شود
جَمعِ واژۀ شَمس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ شمس که بمعنی آفتاب است. (غیاث) (آنندراج) : السلام علیک یا شمس الشموس و انیس النفوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمس شود، جَمعِ واژۀ شَموس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شَموس شود
شمع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بازی کردن. (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مزاح و بازی کردن. (آنندراج). رجوع به شمع شود، پریشان و متفرق شدن چیزی. (آنندراج). رجوع به شمع شود
شمع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بازی کردن. (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مزاح و بازی کردن. (آنندراج). رجوع به شمع شود، پریشان و متفرق شدن چیزی. (آنندراج). رجوع به شمع شود
سریع. شتاب. (ناظم الاطباء). سریع. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن بازی کن و خندان. (مهذب الاسماء) ، از حیث لفظ و معنی مانند شموس است (ستور سرکش و بدرام). (از اقرب الموارد). چموش. رجوع به شموس شود
سریع. شتاب. (ناظم الاطباء). سریع. (آنندراج) (منتهی الارب) ، شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زن بازی کن و خندان. (مهذب الاسماء) ، از حیث لفظ و معنی مانند شموس است (ستور سرکش و بدرام). (از اقرب الموارد). چموش. رجوع به شموس شود
فرس شموس، اسب توسن و چموش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب توسن. (آنندراج). اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). شارد. توسن. جموح. سرکش. حرون. شموص. معرب چموش و به همان معنی. ستور نافرمان که رکاب ندهد. (یادداشت مؤلف) : شاپوربفرمود تا اسبی بیاوردند توسن و شموس و موی آن زن به دنب آن اسب دربستند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ساحت سینه های مشتاقان ز آرزوی تو شدبدور شموس. سنایی. عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس فنا درآرد در زیر ران خیال حرون. جمال الدین عبدالرزاق. ریذویه بفرمود تا استری شموس بیاوردند. (ترجمه تاریخ قم ص 72). - اسب یا مادیان شموس، اسب چموش. اسب سرکش و بدرام: گهی بخت گردد چو اسب شموس به نعم اندرون زفتی آردت بوس. فردوسی. مادیانان گشن و فحل شموس شیرمردی جوان و هفت عروس. نظامی. - سبز خنگ شموس، اسب سبزرنگ بدرام. - ، کنایه از آسمان و دهر است: منه دل بر این سبز خنگ شموس که هست اژدهایی به رخ چون عروس. نظامی. که چون خسرو از چین درآمد بروس کجا بردش این سبز خنگ شموس. نظامی. رجوع به چموش شود. ، خوی درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرکش. لجوج. عنود. تندخو. (از اقرب الموارد). بدخوی. بدخلق. بدعنق. طاغی. (یادداشت مؤلف). سرکش. (غیاث) (آنندراج). بدخو. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 3) : عروسک زنانی چو دیوان شموس خجل گشته زآن قلعۀ چون عروس. نظامی. - شموس شدن، سرکش شدن. طاغی گشتن. نافرمان شدن: ز فرمانبران ملک قیلقوس نشد کس در آن شغل با وی شموس. نظامی
فرس شموس، اسب توسن و چموش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب توسن. (آنندراج). اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). شارد. توسن. جموح. سرکش. حرون. شموص. معرب چموش و به همان معنی. ستور نافرمان که رکاب ندهد. (یادداشت مؤلف) : شاپوربفرمود تا اسبی بیاوردند توسن و شموس و موی آن زن به دنب آن اسب دربستند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ساحت سینه های مشتاقان ز آرزوی تو شدبدور شموس. سنایی. عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس فنا درآرد در زیر ران خیال حرون. جمال الدین عبدالرزاق. ریذویه بفرمود تا استری شموس بیاوردند. (ترجمه تاریخ قم ص 72). - اسب یا مادیان شموس، اسب چموش. اسب سرکش و بدرام: گهی بخت گردد چو اسب شموس به نعم اندرون زفتی آردت بوس. فردوسی. مادیانان گشن و فحل شموس شیرمردی جوان و هفت عروس. نظامی. - سبز خنگ شموس، اسب سبزرنگ بدرام. - ، کنایه از آسمان و دهر است: منه دل بر این سبز خنگ شموس که هست اژدهایی به رخ چون عروس. نظامی. که چون خسرو از چین درآمد بروس کجا بردش این سبز خنگ شموس. نظامی. رجوع به چموش شود. ، خوی درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرکش. لجوج. عنود. تندخو. (از اقرب الموارد). بدخوی. بدخلق. بدعنق. طاغی. (یادداشت مؤلف). سرکش. (غیاث) (آنندراج). بدخو. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 3) : عروسک زنانی چو دیوان شموس خجل گشته زآن قلعۀ چون عروس. نظامی. - شموس شدن، سرکش شدن. طاغی گشتن. نافرمان شدن: ز فرمانبران ملک قیلقوس نشد کس در آن شغل با وی شموس. نظامی
مصدر بمعنی شماس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توسنی کردن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت نادادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، پدید کردن دشمنی را برای کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شماس شود
مصدر بمعنی شماس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توسنی کردن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت نادادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، پدید کردن دشمنی را برای کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شماس شود
سوی دست چپ برگشتن باد و وزیدن آن بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برچیدن از درخت خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب) ، همه را فرارسیدن. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). همه رافراگرفتن. احاطه کردن. (فرهنگ فارسی معین). (از اقرب الموارد). فراگرفتن چیزی را و محیط شدن بر چیزی. (آنندراج) (غیاث). شامل شدن. در بر گرفتن. (یادداشت مؤلف) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات و شمول عدل حاصل است، می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). - شمول داشتن، فروگرفتن. (زمخشری) (یادداشت مؤلف). شامل شدن. فراگرفتن. (یادداشت مؤلف). ، با باد شمال گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). جستن از باد شمال. (المصادر زوزنی) ، در باد سرد نهادن می را تا سرد شود، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) ، به چادر پوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قبول کردن شتر ماده بار گرفتن را و آبستن شدن، پوشیدن شتران کسی شتران دیگری را و درآمدن در گلۀ وی. (از منتهی الارب). رجوع به شمل شود
سوی دست چپ برگشتن باد و وزیدن آن بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برچیدن از درخت خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب) ، همه را فرارسیدن. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). همه رافراگرفتن. احاطه کردن. (فرهنگ فارسی معین). (از اقرب الموارد). فراگرفتن چیزی را و محیط شدن بر چیزی. (آنندراج) (غیاث). شامل شدن. در بر گرفتن. (یادداشت مؤلف) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات و شمول عدل حاصل است، می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). - شمول داشتن، فروگرفتن. (زمخشری) (یادداشت مؤلف). شامل شدن. فراگرفتن. (یادداشت مؤلف). ، با باد شمال گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). جستن از باد شمال. (المصادر زوزنی) ، در باد سرد نهادن می را تا سرد شود، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) ، به چادر پوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قبول کردن شتر ماده بار گرفتن را و آبستن شدن، پوشیدن شتران کسی شتران دیگری را و درآمدن در گلۀ وی. (از منتهی الارب). رجوع به شمل شود
خوشبو. معطر. بوی خوشدار. (ناظم الاطباء). سخت خوشبو و معطر. (از اقرب الموارد) ، آنچه بوییدنی است از گل و سپرغم و مانند آن. بوییدنی. ج، شمومات. (یادداشت مؤلف). چیز بوییدنی. (آنندراج) ، دارویی باشد که ببویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
خوشبو. معطر. بوی خوشدار. (ناظم الاطباء). سخت خوشبو و معطر. (از اقرب الموارد) ، آنچه بوییدنی است از گل و سپرغم و مانند آن. بوییدنی. ج، شمومات. (یادداشت مؤلف). چیز بوییدنی. (آنندراج) ، دارویی باشد که ببویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نامی است می را. (مهذب الاسماء). می سرد. (ناظم الاطباء). می، بدان جهت که درمی گیرد مردم را به بوی یا آنکه بلا و شدت دارد، مانند: بلا و شدت باد شمال یا می سرد باد شمال وزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). خمر. (تحفۀ حکیم مؤمن) : هر یک از وصف شراب شمول لول. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448) ، لغتی است در شمال (شمال) که بادی است. (منتهی الارب). باد شمال. (ناظم الاطباء). بادی که از طرف قطب می وزد. (منتهی الارب) (آنندراج)
نامی است می را. (مهذب الاسماء). می سرد. (ناظم الاطباء). می، بدان جهت که درمی گیرد مردم را به بوی یا آنکه بلا و شدت دارد، مانند: بلا و شدت باد شمال یا می سرد باد شمال وزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). خمر. (تحفۀ حکیم مؤمن) : هر یک از وصف شراب شمول لول. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448) ، لغتی است در شَمال (شِمال) که بادی است. (منتهی الارب). باد شمال. (ناظم الاطباء). بادی که از طرف قطب می وزد. (منتهی الارب) (آنندراج)
آبستن گردیدن ماده شتر و دم خود را دروا داشتن. و رجوع به شمذ شود، برداشتن ازار خود را، گشن یافتن خرمابن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پر کردن زن شرم خود را به پارۀ رکوی تا زهدان وی بیرون نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
آبستن گردیدن ماده شتر و دم خود را دروا داشتن. و رجوع به شمذ شود، برداشتن ازار خود را، گشن یافتن خرمابن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پر کردن زن شرم خود را به پارۀ رکوی تا زهدان وی بیرون نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
تنها و نادر و غریب شدن. (از منتهی الارب). ندرت. نادر شدن. کمی، مقابل اطراد. کم یابی. دیریابی. دشواریابی. (یادداشت مؤلف). عزت. اندک یافت شدن. (لغت سید شریف جرجانی) ، پراکنده و یک یک گردیدن. (منتهی الارب). پراکنده شدن، تنها و غریب کردن. لازم و متعدی است. (از منتهی الارب) ، تنها شدن. (لغت سید شریف جرجانی). تنها ماندن. (مهذب الاسماء). رجوع به شذ شود
تنها و نادر و غریب شدن. (از منتهی الارب). ندرت. نادر شدن. کمی، مقابل اطراد. کم یابی. دیریابی. دشواریابی. (یادداشت مؤلف). عزت. اندک یافت شدن. (لغت سید شریف جرجانی) ، پراکنده و یک یک گردیدن. (منتهی الارب). پراکنده شدن، تنها و غریب کردن. لازم و متعدی است. (از منتهی الارب) ، تنها شدن. (لغت سید شریف جرجانی). تنها ماندن. (مهذب الاسماء). رجوع به شذ شود
پارسی تازی گشته چموش توسن در ستور، سرکش نافرمان مرد پارسی تازی گشته چموشی توسنی، جمع شمس، خور ها سرکش (اسب و استر و مانند آن) چموش توسن، جمع شمس خورشیدها آفتابها
پارسی تازی گشته چموش توسن در ستور، سرکش نافرمان مرد پارسی تازی گشته چموشی توسنی، جمع شمس، خور ها سرکش (اسب و استر و مانند آن) چموش توسن، جمع شمس خورشیدها آفتابها