جدول جو
جدول جو

معنی شمعک - جستجوی لغت در جدول جو

شمعک
(شَ عَ)
شمع کوچک. (فرهنگ فارسی معین). شمعچه، ستونی کوچک که برای محافظت بنا یا دیوار مشکوکی که بیم خرابی آن رود. (فرهنگ فارسی معین). شمعچه. رجوع به شمع و شمعچه شود
لغت نامه دهخدا
شمعک
بنارش چوبی که زیر آسمانه یا دیوار شکسته نهند پادیر پازیر نه پادیر باید تو را نه ستون نه دیوار خشت و نه آهن درا (رودکی) شمع کوچک، ستونی کوچک برای محافظت بنا یا دیوار مشکوکی که بیم خرابی آن رود
فرهنگ لغت هوشیار
شمعک
((شَ عَ))
شمع کوچک، ستونی کوچک برای محافظت بنا یا دیوار مشکوکی که بیم خرابی آن رود
تصویری از شمعک
تصویر شمعک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

وسیله ای برای تقویت امواج صوتی که برای بهتر شنیدن در گوش گذاشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمع
تصویر شمع
موم، ماده ای که از مخلوط پیه، آهک و اسید سولفوریک می سازند و میان آن برای روشن کردن فتیله قرار می دهند، وسیله ای است در موتور اتومبیل که در سرسیلندر قرار دارد و به وسیلۀ آن جرقه به داخل سیلندر زده می شود و گاز منفجر می گردد
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شاعر ترک. متوفا به سال یکهزار هجری و او تعداد بسیاری از متون فارسی را به ترکی ترجمه و شرح کرده که از آن جمله است: 1-دیوان حافظ. 2- بوستان سعدی. 3- تحفهالاحرار جامی. 4- پندنامۀ عطار به ترکی موسوم به سعادتنامه. 5- مثنوی مولوی در شش جلد. 6- منطق الطیر عطار. 7- مخزن الاسرار نظامی گنجوی. 8- گلستان سعدی. (یادداشت مؤلف)
تخلص شاعری است باستانی و یک بار به بیت ذیل از او در لغت نامۀ اسدی استشهاد شده است:
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.
(یادداشت مؤلف)
شاعر و ادیب ترک و او غیر شارح مثنوی است. وی را دیوانی است به ترکی و وفات او در سال 926 هجری قمری بوده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
آلتی که گران گوشان در گوش نهند شنیدن را. (یادداشت مؤلف). آلتی که برای شنیدن آوازها در گوش سنگین متداول است. (یادداشت مؤلف). آلتی که کسانی که گوششان سنگین است در گوش گذارند تا اصوات را بهتر بشنوند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
شمعله. ماده شتر بانشاط و شادمان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شتر مادۀ بانشاط. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر زودرو. ج، شماعل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
واحد شمع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یکی شمع. شمع. (منتهی الارب). یک پاره موم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ / شَ)
نام چند تن از محدثان، از آن جمله است: عثمان بن محمد بن جبرئیل شمعی، محمد بن برکت شمعی و احمد بن محمود شمعی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ شَ)
دهی است از دهستان رودبار قصران بخش افجۀ شهرستان تهران. محصول عمده آنجا غلات و قلمستان. سکنۀ آن 1465 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. شمشک از چهار محل تشکیل شده است. چند دکان و چندین معدن زغال سنگ دارد که استخراج می شود و در حدود 1200 تن کارگر در معدن زغال سنگ کار می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). شمشک امروز از ییلاقها و تفرجگاههای ساکنان تهران در فصل تابستان و محل بازیهای اسکی در زمستان می باشد. (یادداشت مؤلف). شمشک از توابع تهران و دارای معدن زغال سنگ است. منطقۀ زغال سنگی شمشک و توابع آن که در شمال غربی تهران واقع گردیده، بیشتر از ده فرسخ امتداد داشته و از سمت مغرب به مشرق ممتد و کلیۀطبقات زغال سنگی این ناحیه از دو طرف معین از بالا وپایین محدود است به دو طبقه از نمکهای ضخیم و معین و معلوم که طبقۀ تحتانی آن در کلیۀ طول خط از اقسام احجار گل رسی و شنی می باشد و طبقۀ فوقانی عبارت است از احجاری که با احجار آهکی مخلوط می باشد. طبقۀ زغال سنگی به انضمام طبقات فوقانی و تحتانی آن در طول خط به واسطۀ رودخانه ها و دره ها قطع می شود. طبقاتی که فعلاً در شمشک موجود است، با تعیین قطر به قرار ذیل است: 1- طبقۀ عسلی اعظم به قطر 79 سانتیمتر. 2- طبقۀ توسرگانی به قطر یک متر. 3- طبقۀ شاهرگ به قطر دو متر. 4- طبقۀ بدون اسم به قطر 88 سانتیمتر. 5-طبقۀ روی نهر به قطر یک متر. 6- طبقۀ بدون اسم به قطر 76 سانتیمتر تا یک متر. 7- طبقۀ لازیس به قطر یک متر الی 14 متر. 8- طبقۀ لازیس به قطر 75 سانتی متر. 9- طبقۀ بدون اسم به قطر یک متر. 10- طبقۀ بدون اسم به قطر یک متر. چهار طبقۀ دیگر دنبالۀ این طبقات واقع شده و اسامی آنها به قرار ذیل است: احمدی، اسدی، شوراب که خود دو طبقه است. معادن شمشک دارای اهمیت زیاد و جنس زغال آن خوب است و آن را بطریق علمی استخراج می کنند و زغال آن در شهر تهران به مصرف سوخت و کارخانه ها می رسد. (از جغرافیای اقتصادی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
به لغت زند: کنجد. (ناظم الاطباء). به لغت زند و پازند کنجد را گویند و آن دانه ای باشد معروف و از آن روغن گیرند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در خاک غلطیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمرغ. (از اقرب الموارد). در خاک گردیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازی و مزاح کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازی کردن. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، پریشان و متفرق شدن چیزی، ترک دادن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَک ک)
مرد سخت خصومت. (منتهی الارب) (آنندراج) ، رجل معک، مرد سخت خصومت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فرس معک، اسب تازیانه خواه که گاه رود و گاه ایستد تا تازیانه خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
دیردارندۀ حق و وام کسی، مرد سخت خصومت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد گول. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد گول و احمق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
در خاک مالیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). در خاک مالیدن چیزی را، در غیر خاک هم استعمال شود. (از اقرب الموارد) ، مالیدن رخت هنگام شستن. (از دزی ج 2 ص 602) ، نشان کردن کسی را در جنگ و خصومت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). غلبه کردن و مقهور ساختن کسی را در جنگ و خصومت. (از اقرب الموارد) ، دیر داشتن دین کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
آنکه وام را دیر ادا می کند. (از منتهی الارب). مماعک. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جسمی که از مخلوط پیه و آهک و اسید سولفوریک میسازد و میان آن فتیله قرار میدهند که برای روشن کردن، و نیزآلتی است در موتور اتومبیل که در سر سیلندرها قرار دارد و بوسیله آن جرقه بداخل سیلندر زده میشود، موم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معک
تصویر معک
نادان گول نادان گول، دشمن سر سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمعه
تصویر شمعه
شماله شماله کهربی: در خودرو، یک سپندار
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی که امواج صوتی را تقویت کند گوشک که کران برای بهتر شنیدن بر گوش نهند آلتی که کسانی که گوششان سنگین است در گوش گذارند تا اصوات را بهتر بشنوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمعک
تصویر تمعک
غلتیدن در خاک
فرهنگ لغت هوشیار
((سَ عَ))
وسیله ای برای تقویت شنوایی. کسانی که گوششان سنگین است آن را در گوش گذارند تا اصوات را بهتر بشنوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمع
تصویر شمع
((شَ))
موم، آلتی که از موم یا پیه سازند و در میان آن فتیله ای قرار دهند و آن را برفروزند تا روشنایی دهد، آلتی در انتهای سیلندر و روی سرسیلندر که روی موتور اتومبیل نصب می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمعک
تصویر سمعک
گوش افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
چراغ، شماره، شماله، قندیل، موم، جرقه زا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر زن دارد پس آورد. اگر غریب بود زن خواهد یا کنیزک خرد. اگر غایب بود از سفر بازآید. اگر در شهر خویش شمعهای افروخته دید، دلیل که پادشاه شهر عادل و دادگر است و قاضی منصف و دانشمندان شهر زاهد شوند رعیت را عروسی و رامش بود و خرمی در آن شهر بسیار واقع شود. اگر در مسجد یا مدرسه ها شمع افروخته بیند، دلیل که مردمان شهر به طاعت و عبادت مشغول شوند. حضرت دانیال
شمع دولت و عز و نعمت بود. اگر بیند که شمع به دست خود افروخته داشت، دلیل که عز و دولت و نعمتش زیاده گردد. اگر شمع افروخته دید در خانه خود، که خانه از نور آن روشن شد، دلیل که در آن سال نعمت بر وی فراخ گردد. بعضی از معبران گویند: وی را عیال موافق باشد. اگر بیند که شمع افروخته کسی به وی داد، دلیل که از قبیله بزرگ زنی بخواهد بر قدر و قیمت آن چنانکه اگر شمعدان آن سیمین بود، از اصل گوهری و با صلاح بود. اگر زرین باشد، آن زن از مردم قوی و دلیر باشد. اگر از سرب بود آن زن از مردم ملازاده بود، اگر از سفال بود آن زن از مردمان عامه بود. محمد بن سیرین
دیدن شمع در خواب، بر چهارده وجه بود. اول: پادشاه. دوم: قاضی. سوم: فرزند. چهارم: عروسی. پنجم: فرمانروائی. ششم: مهتری. هفتم: سرای. هشتم: شادی. نهم: علم. دهم: توانگری. یازدهم: عیش. دوازدهم: کنیزک. سیزدهم: زن. چهاردهم: چنانکه بیننده بیند.
اگر شمع افروخته از دست او بمرد، دلیل کند زنش بمیرد. اگر زن ندارد، حالش بد شود. اگر بیند کسی شمع در دست او بکشت، دلیل کسی بر وی حسد برد. اگر شمع نیفروخته بیند، دلیل کند از این چیزها که در پیش گذشت اندک نفعی بر وی رسد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از آبادی های شهرستان کردکوی، از آبادی های منطقه ی قصران
فرهنگ گویش مازندرانی