جدول جو
جدول جو

معنی شمسل - جستجوی لغت در جدول جو

شمسل(شِ سِ)
فیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به شمشل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمسی
تصویر شمسی
(دخترانه)
شمس (عربی) + ی (فارسی) مرکب از شمس (خورشید) + یای نسبت فارسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمسا
تصویر شمسا
(دخترانه)
شمس (عربی) + ا (فارسی)، منسوب یه خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمیل
تصویر شمیل
(پسرانه)
باد شمال، نام روستایی در نزدیکی بندرعباس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمال
تصویر شمال
مقابل یمین، طرف چپ، سمت چپ
مقابل جنوب، در علم جغرافیا طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدشگون، مرخشه، تخجّم، نحس، نامیمون، مشوم، نافرّخ، نامبارک، سیاه دست، بدقدم، سبز قدم، مشئوم، میشوم، بداغر، بدیمن، شنار، خشک پی، سبز پا، پاسبز، منحوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمول
تصویر شمول
همه را فرارسیدن، همه را فراگرفتن، احاطه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمسه
تصویر شمسه
نقش و نگاری که با گلابتون روی لباس می دوزند
آنچه از فلز به شکل خورشید درست و بالای قبه یا جای دیگر نصب می کند
بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبک، طاغوت، ایبک، صنم، بد، ژون، جبت، بغ، وثن، فغ برای مثال یاد باد آن شب که آن شمسۀ خوبان طراز / به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز (فرخی - ۱۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
بدخشانی. شاعری شوخ طبع و بذله گو و از معاصران مولانا جامی در قرن نهم هجری بود. از اشعار او است:
چشمان من به رویت در عاشقی چنانند
کز رشک یکدگر را دیدن نمی توانند.
(از مجالس النفائس ص 118).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
شمسه. آفتاب. (ناظم الاطباء) :
یاد باد آن شب کآن شمسۀ خوبان طراز
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز.
فرخی.
شمسۀ گوهر و شمع دل سرگشتۀ من
که زوال آمدش از طالع برگشتۀ من.
خاقانی.
شیر میدان و شمسۀ مجلس
قرهالعین جان ابوالفارس.
خاقانی.
شمسۀ نه مسند هفت اختران
ختم رسل، خاتم پیغمبران.
نظامی.
در قالب خاک تیره خشتند
یا شمسۀ مسند بهشتند.
نظامی.
به خدمت شمسۀ خوبان خلﱡخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ.
نظامی.
- شمسه کرم، آفتاب رز. کنایه از شراب:
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسه کرم مطیب زاکی.
حافظ.
، تصویر آفتاب، بت. صنم، نقش. نگار. تصویر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 340 تن. آب آنجا از چشمه و رودخانه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
دهی است از دهستان کنارک بخش شهرستان چاه بهار. سکنۀ آن 350 تن. آب آنجا از چاه و باران. محصول عمده آنجا غلات، ذرت، خرما و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به لغت زند نور و روشنایی و پرتو آفتاب و ماه و چراغ و آتش و جز آن. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، بمعنی نور باشد که آن روشنایی معنوی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان رستاق بخش اشکذر شهرستان یزد. سکنۀ آن 1075 تن. آب آن از قنات. راه آن ماشین رو. دبستان، پاسگاه ژاندارمری و یک گنبد قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
امین بن ابراهیم. در ده کفرشیما از قرای لبنان بدنیا آمد و مبادی نحو، حساب، ادبیات و زبان انگلیسی را در دانشگاه آمریکایی بیروت آموخت. بعد در سال 1854م. به انگلستان سفری کرد، سپس به تجارت پرداخت و ثروتی فراوان به دست آورد، ولی بعد به سبب ناسازگاری مزاجش تجارت را ترک کرد و به مصر رفت و در آنجا در شمار قضات پاکدامن، راستگو و موثق معروف شد و در سال 1886م. روزنامۀ حقوق را منتشر ساخت و درعین حال به تألیف کتب و نوشتن مقالات و انشاء اشعارو قصاید بلند پرداخت. از آثار اوست: 1- السدره الجلیه فی الاحکام القضائیه چ مصر 1885م. 2- المبتکر چ بیروت 1869م. 3- النظام الشوری چ اسکندریه 1879م. 4- الوافی چ اسکندریه 1879م. (از معجم المطبوعات مصر)
ابن جنبار. شاعری است از عرب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شمال. (ناظم الاطباء). لغتی است در شمال (شمال) که بادی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شمال شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در خاور بندرعباس. حدود: شمال: دهستان سیاهو و احمدی. خاور: بخش میناب. جنوب: دریای عمان. باختر: دهستان ایسین. موقعیت: جلگه و گرم و مرطوب. آب: از رودخانه، چاه و قنات. محصول عمده: غلات و خرما. آبادی: 144. جمعیت: حدود 18 هزارتن. مرکز دهستان: قریۀ شمیل. دیه های مهم: حسن لنگی، جلابی، قلعه قاضی، تخت سردره و زیارت. راه شوسۀ بندرعباس به میناب از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). از بلوکات ناحیۀ عباسی. طول و عرض: 36 هزار گز. حد شمالی: برودان احمدی. شرقی: میناب. جنوبی: خلیج فارس. غربی: ایسین. مرکز آن قصبۀ شمیل است و 17 قریه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شراکت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نامی است می را. (مهذب الاسماء). می سرد. (ناظم الاطباء). می، بدان جهت که درمی گیرد مردم را به بوی یا آنکه بلا و شدت دارد، مانند: بلا و شدت باد شمال یا می سرد باد شمال وزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). خمر. (تحفۀ حکیم مؤمن) : هر یک از وصف شراب شمول لول. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448) ، لغتی است در شمال (شمال) که بادی است. (منتهی الارب). باد شمال. (ناظم الاطباء). بادی که از طرف قطب می وزد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمعیت و سامان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). جمعیت. (فرهنگ جهانگیری) :
نریمان بشد شاد گفتا بمول
همه کارهای جهان شد شمول.
اسدی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از گویندگان معاصر سلطان سعید و مداح اوست. ابیات زیر از اوست:
کشیدی خنجر و آیینۀ رخسارخود کردی
به چشم عاشقان نظارۀ دیدار خود کردی.
ز رویم آن زمان اشک ندامت پاک خواهد شد
که سر در راه آن سرو خرامان خاک خواهد شد.
(از مجالس النفائس ص 306)
بغدادی. از گویندگان قرن دهم هجری و شیعۀمتعصب است و اشعار فراوانی دارد، از آن جمله است:
گر چنین صابون پیاپی آید از شهر حلب
ضامن صابون از اینجا خیمه بیرون می زند.
(از مجمعالخواص ص 296 و فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
سرشت. ج، شمائل. (از منتهی الارب). سرشت. طبع. خوی. ج، شمائل. (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. (یادداشت مؤلف). خوی. (دهار). خو. خلق. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خوبی ذات. سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان) ، چپ. ضد یمین. ج، اشمله، شمائل، شمل، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). چپ. ضد یمین. (ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) :
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گر یمین و گر شمال.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.
ناصرخسرو.
مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم
من کز یمین خویش بنشناختم شمال.
ناصرخسرو.
- اصحاب یمین و شمال، کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء).
- خط شمال، سمت چپ. سوی شمال:
گر خط شمال خسف گیرد
از مکه روم امان ببینم.
خاقانی.
- ذوالشمالین، کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء).
، جوف. (یادداشت مؤلف) ، فال بد و شوم. ج، اشمل، شمائل، شمل. (ناظم الاطباء). شوم. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) ، ماده شترشتاب رو. یقال: ناقه شمال، هر دستۀ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند، داغ پستان گوسفند، غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیسۀ پستان. ج، شمائل. (از مهذب الاسماء) ، غلاف خرمابن نورس. ج، شمالات. (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس. (از آنندراج) (از غیاث) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد، جمع واژۀ شمله. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شمله شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نسبت به عبد شمس. (منتهی الارب) ، منسوب به شمس که آفتاب بود. (ناظم الاطباء).
- حروف شمسی، حروفی هستند که وقتی در اول کلمه می آیند با آوردن حرف (ال) به اول آنها حرف لام تلفظ نمی شود و آن حروف مشدد خوانده می شوند، چون شمس با حرف (شین) شروع شده و شین خود از آن دسته حروف است لذا آنها را حروف شمسی نامیده اند، حروف شمسی 14 تا هستند و عبارتند از: ت، ث، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ل، ن. مقابل حروف قمری. (از یادداشت مؤلف).
- سال شمسی، سال خورشیدی. سالی که بر حسب حرکت زمین به دور خورشید حساب می شود، یعنی دوازده ماه یاسیصد و شصت و پنج روز و پنج ساعت و 48 دقیقه و 46 ثانیه یک دور حرکت انتقالی زمین به دور خورشید (از اول فروردین تا آخر اسفند). مقابل سال قمری، که بر حسب گردش ماه است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ)
معرب از فیل فارسی که جزء لغات مجهول یا فراموش شده است. (از نشوءاللغه ص 94). فیل. (از اقرب الموارد). رجوع به فیل و نیز شمسل شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آذربادگان. (آثارالباقیه) (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(طُ سُ)
دزد. ج، طماسله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ)
سوی دست چپ برگشتن باد و وزیدن آن بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برچیدن از درخت خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب) ، همه را فرارسیدن. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). همه رافراگرفتن. احاطه کردن. (فرهنگ فارسی معین). (از اقرب الموارد). فراگرفتن چیزی را و محیط شدن بر چیزی. (آنندراج) (غیاث). شامل شدن. در بر گرفتن. (یادداشت مؤلف) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات و شمول عدل حاصل است، می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
- شمول داشتن، فروگرفتن. (زمخشری) (یادداشت مؤلف). شامل شدن. فراگرفتن. (یادداشت مؤلف).
، با باد شمال گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). جستن از باد شمال. (المصادر زوزنی) ، در باد سرد نهادن می را تا سرد شود، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) ، به چادر پوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قبول کردن شتر ماده بار گرفتن را و آبستن شدن، پوشیدن شتران کسی شتران دیگری را و درآمدن در گلۀ وی. (از منتهی الارب). رجوع به شمل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمول
تصویر شمول
احاطه کردن، فرا گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمال
تصویر شمال
طبع، خوی، عادت خلق، چپ مقابل جنوب
فرهنگ لغت هوشیار
آن چه که از فلز به شکل خورشید سازند و بالای قبه و مانند آن نصب کنند، نقش و نگاری که با گلابتون بر جامه دوزند، هر تصویر مدور و منقش، دگمه هایی که بر سربند تسبیح بند کنند، بت صنم، نارنج، لیمو، قرص نان. یا شمسه خوبان. خورشید زیبا رویان. (از القاب زیبا رویان است) ابزاری چوبین مانند خط کش بدرازای یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمسی
تصویر شمسی
در فارسی خوری هوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمال
تصویر شمال
((ش))
سمت روبروی ما وقتی که خورشید در سمت راستمان باشد، سمت چپ
فرهنگ فارسی معین
((شَ س))
خورشید مانندی که از فلز درست می کنند و بالای قبه یا جای دیگر نصب کنند، نقشی خورشید مانند که در تذهیب یا طراحی پارچه بکار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمول
تصویر شمول
((شُ))
فرا گرفتن، احاطه کردن، احاطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمال
تصویر شمال
اپاختر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمسی
تصویر شمسی
خورشیدی
فرهنگ واژه فارسی سره