جدول جو
جدول جو

معنی شمسان - جستجوی لغت در جدول جو

شمسان
(شَ)
دو آبکست در زمین هموار نرم و آن سرکوهی است نرم دراز به طرف بنی غافره. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمسا
تصویر شمسا
(دخترانه)
شمس (عربی) + ا (فارسی)، منسوب یه خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمان
تصویر شمان
هراسان، آشفته و پریشان، برای مثال از آن ملک را نظام و زاین عهد را بقا / وزآن دوستان به فخر و زاین دشمنان شمان (عنصری - ۳۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همسان
تصویر همسان
مانند هم، شبیه یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
رومی عابد. از نسل دان بن یعقوب، از کسانی که مردم مصر را به دین حضرت ابراهیم (ع) دعوت کرد. وی مردی صاحب قوت بود و کسی در آن عصر با وی به قوت بسنده نبود. چون مردم شهر دعوت او را اجابت نکردند، او با ایشان به جنگ پرداخت و سلاح او استخوان شتری بود و خداوند از آن استخوان طعام و شراب مهیا می کرد. اهل شهر به دستیاری زنش او را بند کردند، ولی خدا او را خلاص داد و بر دشمنان پیروز گردانید. (از تاریخ گزیده ص 66و 79). رجوع به فهرست مجمل التواریخ و القصص شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سان ن)
جمع واژۀ مسن ّ. (دهار) (اقرب الموارد). رجوع به مسن شود، شتران کلان سال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به لغت زند نور و روشنایی و پرتو آفتاب و ماه و چراغ و آتش و جز آن. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، بمعنی نور باشد که آن روشنایی معنوی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم سان. مساوی. (آنندراج). مانند. همانند:
گر کسی گوید که در گیتی کسی همسان اوست
گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای.
منوچهری.
نگاری تن جانور صدهزار
کز ایشان دو همسان ندارد نگار.
اسدی.
ملکت چو ملک سام و سکندر، نشان تو
همسان سام و همسر اسکندر آمده.
خاقانی.
، مستوی و مسطح. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
همراز و محرم و متفق. معتمد. (ناظم الاطباء). و رجوع به دمساز شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤمنی بود از آل فرعون. (منتهی الارب). از خدام فرعون که موسی را اخبار نمود به قصد قصاص فرعون. (ازحبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 31). یک تن از سه تن آل فرعون که پنهانی به موسی ایمان آوردند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مانند شمع. چون شمع:
شاهدان را همه چون موم توان کردن نرم
شمعسان با تو اگر سیم و زری مستوفاست.
اثیر اومانی.
رجوع به ماده های شمعصفت و شمعوش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
نمایشهای آفتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده، سردسیر و جایی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
تثنیۀ شمس: خورشید و ماه. ماه و هور. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمس شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ)
صفت حالیه، در حال شمردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمردن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نوعی پارچۀ ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله وچتر و سایبان و پرده و روپوش هودجهای ممتاز شاهانه را از آن می ساخته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نوعی جامه یعنی پارچه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
درجها پرنفایس بحرین
تختها پربدایع کمسان.
ابوالفرج رونی.
از پس باغ فرشها آورد
ابر نیسان ز بیرم و کمسان.
مسعودسعد.
به کمسان و نخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان برآید دوسر.
نظام قاری.
و رجوع به مادۀ بعد شود.
- کمسان دوز، آنکه کمسان دوزد.
صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار.
نظام قاری.
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیر سوزن بر آن نشانه زدند.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(کُ مِ چِ)
نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دیه های مرو است در پنج فرسخی. (از انساب سمعانی). از دیه های مرو است. (از معجم البلدان). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف به وده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است:
برافکنند به هر کوه دیبه ششتر
بگسترند به هر دشت مفرش کمسان.
مسعودسعد.
چو خورشید درخشنده نهاده روی در مغرب
شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان.
مسعودسعد.
راغها را باغها در دیبه کمسان کشید
از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت.
مسعودسعد.
بر همه دشت و که فراز و نشیب
فرش رومی است و حلۀ کمسان.
مسعودسعد.
راست چو بشکست گل محفۀ دیبا
گلبن ازو گشت چون مظلۀ کمسان.
عثمان مختاری.
کسوت مدح تو پادشاه جوان بخت
پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان.
سوزنی.
به سلک گوهر مدح تو پیر سوزنگر
کشیده رشته به سوفار سوزن کمسان.
سوزنی.
حکیم سوزنیا آن زمانه بر تو گذشت
که کوه آهن کندی به سوزن کمسان.
سوزنی.
و رجوع به مادۀقبل شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ اشمط و شمطاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اشمط و شمطاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمسان
تصویر دمسان
همراز و محرم و متفق و معتمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همسان
تصویر همسان
همانند، مساوی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله و چتر و سایبان و پرده و روپوش هودجها ممتاز شاهانه را از آن میساخته اند (ک) : (راست چو بشکست گل محفه دیبا گلبن از و گشت چون مظله کمسان)، (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمان
تصویر شمان
گریان و نوحه کنان و زاری کنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمتان
تصویر شمتان
سرزنشگر سر کوفت زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمنان
تصویر شمنان
کسی که به سبب دویدن یا تشنگی و بار برداشتن نفس به تنگی زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمان
تصویر شمان
((شَ))
هراسان و بانگ کننده، رمنده، آشفته، پریشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همسان
تصویر همسان
متناظر، شبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
برابر، شبیه، متحدالشکل، متشابه، مساوی، مشابه، همانند، یکسان
متضاد: مختلف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جای شمع شمعدان
فرهنگ گویش مازندرانی
شما
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند شبیه
فرهنگ گویش مازندرانی