رومی عابد. از نسل دان بن یعقوب، از کسانی که مردم مصر را به دین حضرت ابراهیم (ع) دعوت کرد. وی مردی صاحب قوت بود و کسی در آن عصر با وی به قوت بسنده نبود. چون مردم شهر دعوت او را اجابت نکردند، او با ایشان به جنگ پرداخت و سلاح او استخوان شتری بود و خداوند از آن استخوان طعام و شراب مهیا می کرد. اهل شهر به دستیاری زنش او را بند کردند، ولی خدا او را خلاص داد و بر دشمنان پیروز گردانید. (از تاریخ گزیده ص 66و 79). رجوع به فهرست مجمل التواریخ و القصص شود
رومی عابد. از نسل دان بن یعقوب، از کسانی که مردم مصر را به دین حضرت ابراهیم (ع) دعوت کرد. وی مردی صاحب قوت بود و کسی در آن عصر با وی به قوت بسنده نبود. چون مردم شهر دعوت او را اجابت نکردند، او با ایشان به جنگ پرداخت و سلاح او استخوان شتری بود و خداوند از آن استخوان طعام و شراب مهیا می کرد. اهل شهر به دستیاری زنش او را بند کردند، ولی خدا او را خلاص داد و بر دشمنان پیروز گردانید. (از تاریخ گزیده ص 66و 79). رجوع به فهرست مجمل التواریخ و القصص شود
هم سان. مساوی. (آنندراج). مانند. همانند: گر کسی گوید که در گیتی کسی همسان اوست گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای. منوچهری. نگاری تن جانور صدهزار کز ایشان دو همسان ندارد نگار. اسدی. ملکت چو ملک سام و سکندر، نشان تو همسان سام و همسر اسکندر آمده. خاقانی. ، مستوی و مسطح. (آنندراج)
هم سان. مساوی. (آنندراج). مانند. همانند: گر کسی گوید که در گیتی کسی همسان اوست گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای. منوچهری. نگاری تن جانور صدهزار کز ایشان دو همسان ندارد نگار. اسدی. ملکت چو ملک سام و سکندر، نشان تو همسان سام و همسر اسکندر آمده. خاقانی. ، مستوی و مسطح. (آنندراج)
مؤمنی بود از آل فرعون. (منتهی الارب). از خدام فرعون که موسی را اخبار نمود به قصد قصاص فرعون. (ازحبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 31). یک تن از سه تن آل فرعون که پنهانی به موسی ایمان آوردند. (یادداشت مؤلف)
مؤمنی بود از آل فرعون. (منتهی الارب). از خدام فرعون که موسی را اخبار نمود به قصد قصاص فرعون. (ازحبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 31). یک تن از سه تن آل فرعون که پنهانی به موسی ایمان آوردند. (یادداشت مؤلف)
نوعی پارچۀ ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله وچتر و سایبان و پرده و روپوش هودجهای ممتاز شاهانه را از آن می ساخته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نوعی جامه یعنی پارچه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : درجها پرنفایس بحرین تختها پربدایع کمسان. ابوالفرج رونی. از پس باغ فرشها آورد ابر نیسان ز بیرم و کمسان. مسعودسعد. به کمسان و نخ گفت این طرفه تر که از یک گریبان برآید دوسر. نظام قاری. و رجوع به مادۀ بعد شود. - کمسان دوز، آنکه کمسان دوزد. صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار. نظام قاری. نقش آماج داشت کمسان دوز تیر سوزن بر آن نشانه زدند. نظام قاری
نوعی پارچۀ ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله وچتر و سایبان و پرده و روپوش هودجهای ممتاز شاهانه را از آن می ساخته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نوعی جامه یعنی پارچه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : درجها پرنفایس بحرین تختها پربدایع کمسان. ابوالفرج رونی. از پس باغ فرشها آورد ابر نیسان ز بیرم و کمسان. مسعودسعد. به کمسان و نخ گفت این طرفه تر که از یک گریبان برآید دوسر. نظام قاری. و رجوع به مادۀ بعد شود. - کمسان دوز، آنکه کمسان دوزد. صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار. نظام قاری. نقش آماج داشت کمسان دوز تیر سوزن بر آن نشانه زدند. نظام قاری
نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دیه های مرو است در پنج فرسخی. (از انساب سمعانی). از دیه های مرو است. (از معجم البلدان). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف به وده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است: برافکنند به هر کوه دیبه ششتر بگسترند به هر دشت مفرش کمسان. مسعودسعد. چو خورشید درخشنده نهاده روی در مغرب شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان. مسعودسعد. راغها را باغها در دیبه کمسان کشید از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت. مسعودسعد. بر همه دشت و که فراز و نشیب فرش رومی است و حلۀ کمسان. مسعودسعد. راست چو بشکست گل محفۀ دیبا گلبن ازو گشت چون مظلۀ کمسان. عثمان مختاری. کسوت مدح تو پادشاه جوان بخت پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان. سوزنی. به سلک گوهر مدح تو پیر سوزنگر کشیده رشته به سوفار سوزن کمسان. سوزنی. حکیم سوزنیا آن زمانه بر تو گذشت که کوه آهن کندی به سوزن کمسان. سوزنی. و رجوع به مادۀقبل شود
نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دیه های مرو است در پنج فرسخی. (از انساب سمعانی). از دیه های مرو است. (از معجم البلدان). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف به وده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است: برافکنند به هر کوه دیبه ششتر بگسترند به هر دشت مفرش کمسان. مسعودسعد. چو خورشید درخشنده نهاده روی در مغرب شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان. مسعودسعد. راغها را باغها در دیبه کمسان کشید از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت. مسعودسعد. بر همه دشت و کُه فراز و نشیب فرش رومی است و حلۀ کمسان. مسعودسعد. راست چو بشکست گل محفۀ دیبا گلبن ازو گشت چون مظلۀ کمسان. عثمان مختاری. کسوت مدح تو پادشاه جوان بخت پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان. سوزنی. به سلک گوهر مدح تو پیر سوزنگر کشیده رشته به سوفار سوزن کمسان. سوزنی. حکیم سوزنیا آن زمانه بر تو گذشت که کوه آهن کندی به سوزن کمسان. سوزنی. و رجوع به مادۀقبل شود
نوعی پارچه ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله و چتر و سایبان و پرده و روپوش هودجها ممتاز شاهانه را از آن میساخته اند (ک) : (راست چو بشکست گل محفه دیبا گلبن از و گشت چون مظله کمسان)، (عثمان مختاری)
نوعی پارچه ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله و چتر و سایبان و پرده و روپوش هودجها ممتاز شاهانه را از آن میساخته اند (ک) : (راست چو بشکست گل محفه دیبا گلبن از و گشت چون مظله کمسان)، (عثمان مختاری)