جدول جو
جدول جو

معنی شمروخ - جستجوی لغت در جدول جو

شمروخ
(شُ)
سرشاخۀ خرما که بر آن غوره باشد، خوشۀ انگور. ج، شماریخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شمراخ شود
لغت نامه دهخدا
شمروخ
بنگرید به شمراخ
تصویری از شمروخ
تصویر شمروخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شُ)
جامۀ نازک تنک. (منتهی الارب) ، جل نازک و تنک بافته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
سرشاخۀ خرمابن که بر آن غوره باشد، خوشۀ انگور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). شاخ انگور. (دهار) ، سرکوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، سر ابر و اعلای آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سپیدی پیشانی اسب که تا بتفوز نرسد. ج، شماریخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آن سفیدی که بر روی اسب بود اما به لب نرسیده. (مهذب الاسماء) ، فرس ذوشمراخ، اسبی که بر پیشانی او شمراخ باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بلندی. ارتفاع. (یادداشت مؤلف). تشامخ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مفازه شموخ، بیابان دور و دوراطراف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
شمخ است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلند شدن کوه. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 62) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شمخ شود، تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تکبر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شرخ. (آنندراج) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شرخ شود، درخت عضاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
همزاد و همتا و مانند. (آنندراج).
- شروخ شرخ، در مبالغه گویند: یعنی ایشان هم زادهایی هستند که در مشابهت و مماثلت مبالغه کرده اند. (ازناظم الاطباء). برای مبالغه است مانند: داهیه دهیاء. (از اقرب الموارد). رجوع به شرخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَحْ حُ)
مصدر به معنی شرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دندان کفانیدن شتر. (از آنندراج) ، فرا مردی نشستن کودک. (از تاج المصادر بیهقی). رجوع به شرخ شود، شکافتن دندان شتر گوشت را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روغن و جز آن که بر اندام مالند و چرب کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالیدنی چنانکه روغن و امثال آن به بدن. ج، مروخات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مرخ، مروخ مالیدن بر اندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
در ابن البیطار این مصدر به جای مصدر ’مرخ’ بکار رفته است به معنی مالیدن:شحم الاسد بلیغ فی تقویه الجماع بلوغا عجیباً، مروخا به و مسوحا. (ابن البیطار). و رجوع به مرخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمروج
تصویر شمروج
ریز بافته تنک بافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمراخ
تصویر شمراخ
سر شاخه، خوشه: انگور خرما، سر کوه، سر ابر بنگرید به شمراخ
فرهنگ لغت هوشیار
گرازیدن (به تکبر راه رفتن و تکبر رورزیدن)، بلندی در کوه بیابان دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروخ
تصویر مروخ
روغن مالیدنی
فرهنگ لغت هوشیار