جدول جو
جدول جو

معنی شمخط - جستجوی لغت در جدول جو

شمخط
(شَ خَ)
بسیار دراز. (منتهی الارب). رجوع به شمخاط و شمخوط شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ)
درآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مخلوط. (از اقرب الموارد) ، صبح، بدان جهت که سپیدی آن به سیاهی مخلوط است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صبح. (ناظم الاطباء) (دهار) ، روشنایی به سیاهی آمیخته. (ناظم الاطباء) ، اولاد مرد که نیمه ای نر و نیمه ای ماده باشند، گیاه خشک و تر با هم آمیخته، گرگ سیاه سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- طائر شمیطالذنب (ذنابی) ، مرغ سپید سیاه دم، شیری که از خوشمزگی ترشی و تازگی آن معلوم نشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
مهتر جوانمرد. ج، مخاط. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مهتر جوانمرد و کریم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَطط)
چوب خطکش جولاهه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوب خطکش جولاهه و غیر آن. (آنندراج) (دهار). ابزاری از آهن و یا چوب که بدان خط کشند. و مسطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سپید سیاه موی شدن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَنْ / تَ وا)
درآمیختن چیزی را به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پر کردن آوند را. (ازناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن ظرف را. (از اقرب الموارد) ، برافتادن غورۀخرمابن، فشانده شدن برگهای درخت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
شمد. (یادداشت مؤلف). نهالی منقش. (لغتنامۀ دیوان نظام قاری) :
به کتان و شمط برافرازیم
علم از بام این کبود حصار.
نظام قاری.
خوشا آن شمطها و آن صاحبی ها
که آرند سوغات ما را صواحب.
نظام قاری.
قسم بداد به سی پارۀ درزیان شمط
که گر عزا بودت پیش زین غزا مگذر.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
سپیدی موی به سیاهی درآمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ / شِمْ / شَ مَ)
توابل و دیگ افزار را گویند: قدر تسع شاه بشمطها، یعنی وسعت یک گوسفند با دیگ افزار دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تابل. ج، شماط، اشماط. (از اقرب الموارد). رجوع به شماط و تابل شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ اشمط و شمطاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشمط و شمطاء شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
بلند شدن کوه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلند شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی) (دهار). سمق (که سین به شین و قاف به خاء تبدیل شده است). (از نشوءاللغه ص 20). رجوع به سمق شود، بینی خود را بالا کشیدن از راه تکبر و غرور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
نیه شمخ، نیت دور و بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُمْ مَ)
جمع واژۀ شامخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شامخ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن بشیر. محدث است. (منتهی الارب). محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ)
قلعه ای است به اندلس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُمْ مَ)
بلندنظر، فربه و ستبر از مردم و از شتر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
آنکه دایم از بینی وی آب رود. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَمْ مُ)
بینی پاک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بینی افشاندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مضطربانه افتان و خیزان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
عبدالله بن مسعود بن غافل بن حبیب بن شمخ. از بزرگان صحابه و فقیهان و منسوب به شمخ بن فاربن مخزوم... بود. (از لباب الانساب). اصطلاح صحابه، جمع «صحابی»، به گروهی از مسلمانان صدر اسلام گفته می شود که با پیامبر اسلام (ص) همراه بودند، ایمان آوردند و در اسلام باقی ماندند. این افراد تأثیر عمیقی در شکل گیری جامعه اسلامی، نگارش قرآن، و گسترش اصول عقاید اسلامی داشتند. از نظر تاریخی و مذهبی، صحابه منبعی معتبر برای شناخت دین و آموزه های پیامبر اکرم محسوب می شوند.
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بسیار دراز. (منتهی الارب). رجوع به شمخاط و شمخط شود
لغت نامه دهخدا
(شُمْ مَ)
مرد متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). ادی شیر می نویسد: گمان میکنم این کلمه هم مأخوذ از شمختر باشد. (الفاظ الفارسیه از ص 102) (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
شمحاط. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شمحاط شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
توابل. دیگ افزار: قدر تسع شاه بشماطها، دیگی که وسعت یک گوسپند با دیگ افزار آن دارد. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگ افزار، تابل، توابل و شمط شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو خَ)
خوشه باشد عموماً اعم ازخوشۀ انگور و خرما و گندم، خوشۀ ارزن خصوصاً. (برهان) (آنندراج) ، توسکا
لغت نامه دهخدا
(مَ خَطط)
جای خط کشیدن، آنجا که خط افتد در چیزی: خط الموت علی ولد آدم مخط القلاده علی جید الفتاه. (حضرت امام حسین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمخط
تصویر تمخط
پاک کردن بینی، افتان و خیزان رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخط
تصویر مخط
خاکستر، جامه کوتاه پکمال (خط کش)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمخ
تصویر شمخ
بلند شدن، منی کردن راه دور، زمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمط
تصویر شمط
دیگ افزار، تابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیط
تصویر شمیط
در آمیخته، گرگ و میش پگاه، گرگ سیاه و سپید، شیر ناب شیر تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمحط
تصویر شمحط
بسیار دراز
فرهنگ لغت هوشیار