جدول جو
جدول جو

معنی شمحط - جستجوی لغت در جدول جو

شمحط
(شَ حَ)
شمحاط. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شمحاط شود
لغت نامه دهخدا
شمحط
بسیار دراز
تصویری از شمحط
تصویر شمحط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محط
تصویر محط
جای فرود آمدن
محط رحال: بارانداز قافله، محل فرود آمدن بارها
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ثُ)
دور شدن. (منتهی الارب) ، تنک کردن مزاج شراب را. (از منتهی الارب) ، ذبح کردن شتر. (از منتهی الارب) ، سبقت نمودن از کسی و دور شدن از آن. (از منتهی الارب) ، چوبی را در پهلوی بیخ رز نهادن تا بدان بر وادیج خود برآید. (منتهی الارب) ، پر کردن اناء. (از منتهی الارب) ، دور شدن از حق و درگذشتن از مرتبۀ خود. (از منتهی الارب) ، رسیدن شتر به نهایت قیمت خود. (منتهی الارب). تجاوز کردن بهای شتر از حق و مرتبه. (از اقرب الموارد) ، ریخ زدن، بانگ کردن مرغ، نیش زدن عقرب، بسیار کردن آب شیر را، بریدن امید. شحط. شحوط. مشحط. (منتهی الارب) ، سرنگون کردن، مکیدن مایه ای بوسیلۀ لوله، کشیدن. بدنبال خود کشیدن بر روی زمین. (از دزی ج 1 ص 732)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن بشیر. محدث است. (منتهی الارب). محدّث در علوم اسلامی به کسی گفته می شود که علاوه بر نقل حدیث، علم رجال، علم درایه، و فنون بررسی سند و متن حدیث را به خوبی می داند. این افراد در طول قرون اولیه اسلام، پایه گذاران نظام حدیثی بودند و با دسته بندی راویان، ایجاد شاخص های اعتماد و تفکیک احادیث صحیح از جعلی، علوم اسلامی را از تحریف حفظ کردند. وجود محدث در هر نسل نشانه پویایی دین اسلام بود.
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
شحوط. سرگین افکندن مرغ. (منتهی الارب) ، طپیدن کشته در خون. (منتهی الارب). رجوع به شحط شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
زمینی است مر طی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا زمین نگاه دارد آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوبکی که پهلوی درخت انگور نهند تا بدان بر وادیج خود برآید، مانع. سد. ج، شحوط. (از دزی ج 1 ص 732) ، خط. سطر (نوشته شده). (از دزی ج 1 ص 732). شحطه
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سپید سیاه موی شدن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَنْ / تَ وا)
درآمیختن چیزی را به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پر کردن آوند را. (ازناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن ظرف را. (از اقرب الموارد) ، برافتادن غورۀخرمابن، فشانده شدن برگهای درخت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
شمد. (یادداشت مؤلف). نهالی منقش. (لغتنامۀ دیوان نظام قاری) :
به کتان و شمط برافرازیم
علم از بام این کبود حصار.
نظام قاری.
خوشا آن شمطها و آن صاحبی ها
که آرند سوغات ما را صواحب.
نظام قاری.
قسم بداد به سی پارۀ درزیان شمط
که گر عزا بودت پیش زین غزا مگذر.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
سپیدی موی به سیاهی درآمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ / شِمْ / شَ مَ)
توابل و دیگ افزار را گویند: قدر تسع شاه بشمطها، یعنی وسعت یک گوسفند با دیگ افزار دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تابل. ج، شماط، اشماط. (از اقرب الموارد). رجوع به شماط و تابل شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ اشمط و شمطاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشمط و شمطاء شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
درختچه ای است که در سواحل عمان، اطراف بندرعباس و چاه بهار وجود دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 134 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا بر زمین نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شحط شحطاً و شحطاً و شحوطاً و مشحطاً. رجوع به شحط شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
درآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مخلوط. (از اقرب الموارد) ، صبح، بدان جهت که سپیدی آن به سیاهی مخلوط است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صبح. (ناظم الاطباء) (دهار) ، روشنایی به سیاهی آمیخته. (ناظم الاطباء) ، اولاد مرد که نیمه ای نر و نیمه ای ماده باشند، گیاه خشک و تر با هم آمیخته، گرگ سیاه سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- طائر شمیطالذنب (ذنابی) ، مرغ سپید سیاه دم، شیری که از خوشمزگی ترشی و تازگی آن معلوم نشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شمحط. شمحوط. بسیار دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دور: منزل شاحط، ای بعید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
شهری است در یمن و آن را توابع بسیاری است. (معجم البلدان) :
قالوا لنا السلطان فی شاحط
یأتی الزنا فی موضع الغائط
قلت هل السلطان اعلامها
قالوا بل السلطان من هابط.
زید بن الحسن الاخاطی (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ خَ)
بسیار دراز. (منتهی الارب). رجوع به شمخاط و شمخوط شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ)
قلعه ای است به اندلس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شمحاط. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دراز. (مهذب الاسماء). رجوع به شمحاط شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
توابل. دیگ افزار: قدر تسع شاه بشماطها، دیگی که وسعت یک گوسپند با دیگ افزار آن دارد. (ناظم الاطباء). رجوع به دیگ افزار، تابل، توابل و شمط شود
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ)
نوعی از درخت های کوهی که از چوب آن کمان سازند. آنچه از درخت نبع که در زمین پست روید. (از منتهی الارب). درختی است که از آن چوبهای محکم سازند و یا آنکه نوعی از نبع است و یا آنکه بمعنی شریان است که اسم آن بنا به محلی که میروید مختلف است، آنکه در قلۀ کوه روید نبع است و آنکه در جای نشیب روید شریان است و آنکه در پستی کوه روید شوحط خوانند. (از اقرب الموارد). درخت که از آن کمان کنند. (مهذب الاسماء). اسم عربی درختی است بزرگ و شاخهای او صلب و بی گره و برگش شبیه به برگ بید و از چوب او کمان میسازند. در کلمه ’طخش’ ابن البیطار گوید: برخی گویند طخش شوحط است، لیکن کلمه شوحط را در ردیف الفبائی کتاب مفردات نیاورده است. (یادداشت مؤلف). نبع. شریان (درخت معروف). درخت راش. قسمی از درختان کوهی که از آن کمان کردندی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شریان و نبع و راش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از محط
تصویر محط
ایستگاه، منزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمط
تصویر شمط
دیگ افزار، تابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوحط
تصویر شوحط
درخت کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیط
تصویر شمیط
در آمیخته، گرگ و میش پگاه، گرگ سیاه و سپید، شیر ناب شیر تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمحاط
تصویر شمحاط
بسیار دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمحوط
تصویر شمحوط
بسیار دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاحط
تصویر شاحط
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محط
تصویر محط
((مَ حَ طّ))
محل فرود آمدن
محط رحال: بارانداز کاروان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محط
تصویر محط
((مَ حَ طّ))
محل فرود آمدن
فرهنگ فارسی معین