زنگی است که در بعضی ساعتها تعبیه کنند و با عقربه و فنر و پیچ خاصی که دارد آنرا طوری قرار دهند که در سر ساعت دلخواه شدید و متوالی و طولانی زنگ بزند و انسان را از فرارسیدن ساعت مورد نظر آگاه سازد. از شماطۀ ساعت معمولاً برای بیدار شدن در ساعت مطلوب، چنانکه در سحرهای ماه مبارک رمضان یا ساعتهایی نظیر آن استفاده می شود. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به شماته و شماطه دار شود
زنگی است که در بعضی ساعتها تعبیه کنند و با عقربه و فنر و پیچ خاصی که دارد آنرا طوری قرار دهند که در سر ساعت دلخواه شدید و متوالی و طولانی زنگ بزند و انسان را از فرارسیدن ساعت مورد نظر آگاه سازد. از شماطۀ ساعت معمولاً برای بیدار شدن در ساعت مطلوب، چنانکه در سحرهای ماه مبارک رمضان یا ساعتهایی نظیر آن استفاده می شود. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به شماته و شماطه دار شود
بوی خوش که از چیزی بوییده شود. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : غنچۀ گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامۀ قند. نظامی. فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامۀ جگر کن. نظامی. ترا شمامۀ ریحان من که یاد آورد که خلق از آن طرف آرند نافۀ مشکین. سعدی. ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامۀ کرمش کارسازمن. حافظ. - شمامه صفیر، صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغۀ شعری است: به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام. سعدی. - معنبرشمامه، که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی: خنک نسیم معنبرشمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. ، گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمامه نهاده بر آن جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراکند بر لاجورد. فردوسی. بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). شمامه با شمایل راز میگفت صبا تفسیر آیت بازمیگفت. نظامی. از شمایل شمامه های بهار بی قیامت ستاره کرده نثار. نظامی. - خامۀ محبت شمامه، قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. (ناظم الاطباء). - شمامۀ عنبر، آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. (آنندراج). - شمامۀ کافور، دستنبویه که از کافور باشد: و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). - ، آفتاب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). - ، ماه. (ناظم الاطباء) (برهان). - ، روشنایی روز. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - ، روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، قرصهای خوشبو. (ناظم الاطباء) ، دست انبویه. دستنبویه. شمام. (یادداشت مؤلف). دستنبو نیز نامند و آن بتشدید میم است، ولی معمولاً به تخفیف تلفظ کنند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6- 7). دستنبو. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). هرچه ببویند. (مهذب الاسماء). عنبر. عطر. بوی خوش. (یادداشت مؤلف). نوعی از خربزۀ کوچک صحرایی خوشبودار که به فارسی دستنبو گویند و به هندی کچری و سنیده نامند. (غیاث) (آنندراج) : ترنج و شمامه ولیمو و دیگر شمومات بسیار یابند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید. سعدی. ، سازی که نی با او باشد. (آنندراج) : شبی که ناله ز شوق شمامچی هوس است مرا به دست ز انگشتها شمامه بس است پی شمامه چرانیشکر نمی کردی ترا که بر لب شیرین یار دسترس است. سیفی بدیعی (ازآنندراج). ، ولف در فرهنگ شاهنامه بمعنی بخور یا شمع اهل دخان آورده (مأخذ این کلمه پیدا نشد مگر اینکه از شم عربی بمعنی بوی بگیریم). (فرهنگ لغات شاهنامه)
بوی خوش که از چیزی بوییده شود. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : غنچۀ گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامۀ قند. نظامی. فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامۀ جگر کن. نظامی. ترا شمامۀ ریحان من که یاد آورد که خلق از آن طرف آرند نافۀ مشکین. سعدی. ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم. سعدی. یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامۀ کرمش کارسازمن. حافظ. - شمامه صفیر، صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغۀ شعری است: به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام. سعدی. - معنبرشمامه، که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی: خنک نسیم معنبرشمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. ، گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمامه نهاده بر آن جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراکند بر لاجورد. فردوسی. بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). شمامه با شمایل راز میگفت صبا تفسیر آیت بازمیگفت. نظامی. از شمایل شمامه های بهار بی قیامت ستاره کرده نثار. نظامی. - خامۀ محبت شمامه، قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. (ناظم الاطباء). - شمامۀ عنبر، آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. (آنندراج). - شمامۀ کافور، دستنبویه که از کافور باشد: و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). - ، آفتاب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). - ، ماه. (ناظم الاطباء) (برهان). - ، روشنایی روز. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). - ، روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). ، قرصهای خوشبو. (ناظم الاطباء) ، دست انبویه. دستنبویه. شمام. (یادداشت مؤلف). دستنبو نیز نامند و آن بتشدید میم است، ولی معمولاً به تخفیف تلفظ کنند. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6- 7). دستنبو. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). هرچه ببویند. (مهذب الاسماء). عنبر. عطر. بوی خوش. (یادداشت مؤلف). نوعی از خربزۀ کوچک صحرایی خوشبودار که به فارسی دستنبو گویند و به هندی کچری و سنیده نامند. (غیاث) (آنندراج) : ترنج و شمامه ولیمو و دیگر شمومات بسیار یابند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه ای نشکفت و شمامه ای ندمید. سعدی. ، سازی که نی با او باشد. (آنندراج) : شبی که ناله ز شوق شمامچی هوس است مرا به دست ز انگشتها شمامه بس است پی شمامه چرانیشکر نمی کردی ترا که بر لب شیرین یار دسترس است. سیفی بدیعی (ازآنندراج). ، ولف در فرهنگ شاهنامه بمعنی بخور یا شمع اهل دخان آورده (مأخذ این کلمه پیدا نشد مگر اینکه از شم عربی بمعنی بوی بگیریم). (فرهنگ لغات شاهنامه)
شمع خواه از موم باشد و یا از پیه. (برهان). شمع. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی از برنج. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان). در فرهنگهای دسترس من جز یک شعر بسحاق شاهدی برای شماله نیست، ولی در سروری، شعوری و برهان به این کلمه معنی شمع نیز داده اند و گمان می کنم فرهنگ نویسی بار اول معنی شماله را ندانسته و آنرا صفت گونه برای برنج دانسته بمعنی شمع (در همین شعر). فرهنگ انجمن آرا با این که تذکر نداده گویا ملتفت این خطا بوده و معنی شمع را به شماله نداده است. (یادداشت مؤلف) : آن شمعها که در دل بسحاق برفروخت از رهگذار نور برنج شماله بود. بسحاق اطعمه
شمع خواه از موم باشد و یا از پیه. (برهان). شمع. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی از برنج. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان). در فرهنگهای دسترس من جز یک شعر بسحاق شاهدی برای شماله نیست، ولی در سروری، شعوری و برهان به این کلمه معنی شمع نیز داده اند و گمان می کنم فرهنگ نویسی بار اول معنی شماله را ندانسته و آنرا صفت گونه برای برنج دانسته بمعنی شمع (در همین شعر). فرهنگ انجمن آرا با این که تذکر نداده گویا ملتفت این خطا بوده و معنی شمع را به شماله نداده است. (یادداشت مؤلف) : آن شمعها که در دل بسحاق برفروخت از رهگذار نور برنج شماله بود. بسحاق اطعمه
تعداد. اندازه. حساب. (ناظم الاطباء). عدد. عد. شمار. شمارش. (یادداشت مؤلف). - از شماره برون شدن، بی حد و حساب شدن. بیرون از اندازه و حساب گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهی است. فرخی. اگر خواهی سپاهش را شماره برون باید شد از حد اماره. (ویس و رامین). - به شماره افتادن نفس، بهر. (یادداشت مؤلف). بهر در منتهی الارب بمعنی تاسه آمده و یکی از معانی تاسه در برهان چنین است: پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن همچنین بمعنی صدای نفس کشیدن هست. رجوع به تاس و تاسه و تاسیدن در برهان شود. - شماره کردن، احصاء. (یادداشت مؤلف). - ، حساب کردن. شمردن. (ناظم الاطباء). ، عداد. شمار. (یادداشت مؤلف) ، نمره: شمارۀ منزل. شمارۀ اتومبیل. (یادداشت مؤلف). - شمارۀ ترتیب، نمره ای که به شیئی یا شخصی به ترتیب (تقدم مرتبه، الفبایی نام خانوادگی، زودتر رسیدن و غیره) دهند. نمرۀ ترتیب. (فرهنگ فارسی معین)
تعداد. اندازه. حساب. (ناظم الاطباء). عدد. عد. شمار. شمارش. (یادداشت مؤلف). - از شماره برون شدن، بی حد و حساب شدن. بیرون از اندازه و حساب گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهی است. فرخی. اگر خواهی سپاهش را شماره برون باید شد از حد اماره. (ویس و رامین). - به شماره افتادن نفس، بُهر. (یادداشت مؤلف). بُهر در منتهی الارب بمعنی تاسه آمده و یکی از معانی تاسه در برهان چنین است: پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن همچنین بمعنی صدای نفس کشیدن هست. رجوع به تاس و تاسه و تاسیدن در برهان شود. - شماره کردن، احصاء. (یادداشت مؤلف). - ، حساب کردن. شمردن. (ناظم الاطباء). ، عداد. شمار. (یادداشت مؤلف) ، نمره: شمارۀ منزل. شمارۀ اتومبیل. (یادداشت مؤلف). - شمارۀ ترتیب، نمره ای که به شیئی یا شخصی به ترتیب (تقدم مرتبه، الفبایی نام خانوادگی، زودتر رسیدن و غیره) دهند. نمرۀ ترتیب. (فرهنگ فارسی معین)
شماطه. ساعت زنگی. ساعت زنگی بزرگ. (یادداشت مؤلف). دستگاهی مخصوص در ساعتهای دیواری و رومیزی و بزرگ که با تنظیم کردن آن در لحظۀ معین زنگ ساعت به صدا درمی آید یا آوازی مانند آواز ساز بیرون میدهد یا مجسمۀ مرغی از داخل ساعت بیرون می آید و نغمه ای سر میدهد اعلام وقت معینی را. رجوع به شماطه شود
شماطه. ساعت زنگی. ساعت زنگی بزرگ. (یادداشت مؤلف). دستگاهی مخصوص در ساعتهای دیواری و رومیزی و بزرگ که با تنظیم کردن آن در لحظۀ معین زنگ ساعت به صدا درمی آید یا آوازی مانند آواز ساز بیرون میدهد یا مجسمۀ مرغی از داخل ساعت بیرون می آید و نغمه ای سر میدهد اعلام وقت معینی را. رجوع به شماطه شود
مصدر بمعنی شمات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شاد شدن به غم دشمن. (منتهی الارب). شاد شدن به خرابی کسی. (آنندراج). شادی کردن به مکروهی که دشمن را رسد. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به شمات و شماتت شود، زشت روی شدن. (المصادر زوزنی)
مصدر بمعنی شمات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شاد شدن به غم دشمن. (منتهی الارب). شاد شدن به خرابی کسی. (آنندراج). شادی کردن به مکروهی که دشمن را رسد. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به شمات و شماتت شود، زشت روی شدن. (المصادر زوزنی)
ابن عجلان، مکنی به ابوعبدالله و گفته اند ابوهمام. از محدثان است. (از منتهی الارب) (از صفهالصفوه ج 3 ص 258). صاحب صفهالصفوه سخنانی پندآمیز از وی نقل کرده، از آن جمله است: هر کس مرگ را نصب عین قرار دهد نه به تنگی دنیا اهمیتی می دهد و نه به گشایش و فراخی آن. سرمایۀ مؤمن دین اوست، هر وقت دینش زایل شد، شخصیت او زایل می شود. در مسافرتها از او جدا نمی شود و مؤمن از آن برای دیگران استفاده نمی کند. خداوندتعالی جهان را با دلتنگی و وحشت نشان گذاشت تا انس مؤمنان و پیروان خدا با خدا باشد. (از ج 3 صص 258- 259)
ابن عجلان، مکنی به ابوعبدالله و گفته اند ابوهمام. از محدثان است. (از منتهی الارب) (از صفهالصفوه ج 3 ص 258). صاحب صفهالصفوه سخنانی پندآمیز از وی نقل کرده، از آن جمله است: هر کس مرگ را نصب عین قرار دهد نه به تنگی دنیا اهمیتی می دهد و نه به گشایش و فراخی آن. سرمایۀ مؤمن دین اوست، هر وقت دینش زایل شد، شخصیت او زایل می شود. در مسافرتها از او جدا نمی شود و مؤمن از آن برای دیگران استفاده نمی کند. خداوندتعالی جهان را با دلتنگی و وحشت نشان گذاشت تا انس مؤمنان و پیروان خدا با خدا باشد. (از ج 3 صص 258- 259)
دستنبویه دستنبو از گیاهان، گوی خوشبوی، خوشبویه (شمامه گونه ای از ساز پارسی است) نوعی از خربزه دستنبو، جمع شماتات، عطردان، گلوله ای به شکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گیرند و بویند. یا شمامه کافور. آفتاب و ماه، روز روشنایی روز
دستنبویه دستنبو از گیاهان، گوی خوشبوی، خوشبویه (شمامه گونه ای از ساز پارسی است) نوعی از خربزه دستنبو، جمع شماتات، عطردان، گلوله ای به شکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گیرند و بویند. یا شمامه کافور. آفتاب و ماه، روز روشنایی روز
دشمنشادی شادی از رنج و اندوه دشمن (در برخی از واژه نامه ها دشمنکامی آمده که درست نیست زیرا دشمنکامی به کام دشمن کاری را انجام دادن و برابر با خیانت تازی است)، سرزنش سر کوفت
دشمنشادی شادی از رنج و اندوه دشمن (در برخی از واژه نامه ها دشمنکامی آمده که درست نیست زیرا دشمنکامی به کام دشمن کاری را انجام دادن و برابر با خیانت تازی است)، سرزنش سر کوفت
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
عدد، شمار، عددی که نماد و نشانه چیزی است، عددی که نوبت یا رتبه کسی یا چیزی را نشان دهد، عددی که اندازه چیزی را نشان دهد، هر واحد از روزنامه، مجله و مانند آن
عدد، شمار، عددی که نماد و نشانه چیزی است، عددی که نوبت یا رتبه کسی یا چیزی را نشان دهد، عددی که اندازه چیزی را نشان دهد، هر واحد از روزنامه، مجله و مانند آن