آبستن گردیدن ماده شتر و دم خود را دروا داشتن. و رجوع به شمذ شود، برداشتن ازار خود را، گشن یافتن خرمابن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پر کردن زن شرم خود را به پارۀ رکوی تا زهدان وی بیرون نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
آبستن گردیدن ماده شتر و دم خود را دروا داشتن. و رجوع به شمذ شود، برداشتن ازار خود را، گشن یافتن خرمابن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پر کردن زن شرم خود را به پارۀ رکوی تا زهدان وی بیرون نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مقابل یمین، طرف چپ، سمت چپ مقابل جنوب، در علم جغرافیا طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدشگون، مرخشه، تخجّم، نحس، نامیمون، مشوم، نافرّخ، نامبارک، سیاه دست، بدقدم، سبز قدم، مشئوم، میشوم، بداغر، بدیمن، شنار، خشک پی، سبز پا، پاسبز، منحوس
مقابلِ یمین، طرف چپ، سمت چپ مقابلِ جنوب، در علم جغرافیا طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بَدشُگون، مَرَخشِه، تَخَجُّم، نَحس، نامِیمون، مَشوم، نافَرُّخ، نامُبارَک، سیاه دَست، بَدقَدَم، سَبز قَدَم، مَشئوم، مَیشوم، بَداُغُر، بَدیُمن، شَنار، خُشک پِی، سَبز پا، پاسَبز، مَنحوس
کسی که شمع می سازد و شغل وی ساختن شمع است. (ناظم الاطباء). آنکه شمعها را بسازد. (آنندراج). شمعریز. موم ریز. (یادداشت مؤلف) : سوخت دل از غم شماع به جان می کوشیم همچو شمعیم که با روغن خود می جوشیم. سیفی (ازآنندراج). نمانده پیش شماعی بهائی رشتۀ شمعی مگر از عشق بازان وام گیرد رشتۀ جانی. نعمت خان عالی (از آنندراج)
کسی که شمع می سازد و شغل وی ساختن شمع است. (ناظم الاطباء). آنکه شمعها را بسازد. (آنندراج). شمعریز. موم ریز. (یادداشت مؤلف) : سوخت دل از غم شماع به جان می کوشیم همچو شمعیم که با روغن خود می جوشیم. سیفی (ازآنندراج). نمانده پیش شماعی بهائی رشتۀ شمعی مگر از عشق بازان وام گیرد رشتۀ جانی. نعمت خان عالی (از آنندراج)
سرشت. ج، شمائل. (از منتهی الارب). سرشت. طبع. خوی. ج، شمائل. (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. (یادداشت مؤلف). خوی. (دهار). خو. خلق. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خوبی ذات. سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان) ، چپ. ضد یمین. ج، اشمله، شمائل، شمل، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). چپ. ضد یمین. (ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) : من بر این مرکب فراوان تاختم گرد عالم گر یمین و گر شمال. ناصرخسرو. نیست کسی جز من خشنود از او نیک نگه کن به یمین و شمال. ناصرخسرو. مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم من کز یمین خویش بنشناختم شمال. ناصرخسرو. - اصحاب یمین و شمال، کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء). - خط شمال، سمت چپ. سوی شمال: گر خط شمال خسف گیرد از مکه روم امان ببینم. خاقانی. - ذوالشمالین، کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء). ، جوف. (یادداشت مؤلف) ، فال بد و شوم. ج، اشمل، شمائل، شمل. (ناظم الاطباء). شوم. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) ، ماده شترشتاب رو. یقال: ناقه شمال، هر دستۀ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند، داغ پستان گوسفند، غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیسۀ پستان. ج، شمائل. (از مهذب الاسماء) ، غلاف خرمابن نورس. ج، شمالات. (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس. (از آنندراج) (از غیاث) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد، جمع واژۀ شمله. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شمله شود
سرشت. ج، شمائل. (از منتهی الارب). سرشت. طبع. خوی. ج، شمائل. (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. (یادداشت مؤلف). خوی. (دهار). خو. خلق. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خوبی ذات. سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان) ، چپ. ضد یمین. ج، اَشمِلَه، شمائل، شُمُل، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). چپ. ضد یمین. (ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) : من بر این مرکب فراوان تاختم گرد عالم گر یمین و گر شمال. ناصرخسرو. نیست کسی جز من خشنود از او نیک نگه کن به یمین و شمال. ناصرخسرو. مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم من کز یمین خویش بنشناختم شمال. ناصرخسرو. - اصحاب یمین و شمال، کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء). - خط شمال، سمت چپ. سوی شمال: گر خط شمال خسف گیرد از مکه روم امان ببینم. خاقانی. - ذوالشمالین، کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء). ، جوف. (یادداشت مؤلف) ، فال بد و شوم. ج، اَشمُل، شمائل، شُمُل. (ناظم الاطباء). شوم. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) ، ماده شترشتاب رو. یقال: ناقه شمال، هر دستۀ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند، داغ پستان گوسفند، غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیسۀ پستان. ج، شمائل. (از مهذب الاسماء) ، غلاف خرمابن نورس. ج، شمالات. (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس. (از آنندراج) (از غیاث) (منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد، جَمعِ واژۀ شَملَه. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شمله شود
مشامّه. (ناظم الاطباء). همدیگر را بوییدن، جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نظر کردن. (منتهی الارب) ، نزدیک شدن. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به مشامه شود
مُشامَّه. (ناظم الاطباء). همدیگر را بوییدن، جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نظر کردن. (منتهی الارب) ، نزدیک شدن. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به مشامه شود
نوعی از خربزۀ کوچک که خطهای سرخ و سبز و زرد دارد و بسیار خوشبو و به فارسی دستنبوی گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دستنبو. شمامه. (یادداشت مؤلف). دستنبویه است. (اختیارات بدیعی). رجوع به مترادفات کلمه شود
نوعی از خربزۀ کوچک که خطهای سرخ و سبز و زرد دارد و بسیار خوشبو و به فارسی دستنبوی گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دستنبو. شمامه. (یادداشت مؤلف). دستنبویه است. (اختیارات بدیعی). رجوع به مترادفات کلمه شود
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 1040 تن. آب آن از رود خانه شمام. محصول عمده آنجا غلات، بنشن، برنج و لبنیات است. تابستان به ییلاق شمام در 4 هزارگزی آبادی می روند و در آبان ماه برمی گردند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت. سکنۀ آن 1040 تن. آب آن از رود خانه شمام. محصول عمده آنجا غلات، بنشن، برنج و لبنیات است. تابستان به ییلاق شمام در 4 هزارگزی آبادی می روند و در آبان ماه برمی گردند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)