جدول جو
جدول جو

معنی شمائل - جستجوی لغت در جدول جو

شمائل
(شَ ءِ)
جمع واژۀ شمال (علی غیر قیاس). (منتهی الارب) ، جمع واژۀ شمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شمایل. شکل. وضع:
هرنکته ای که گفتم در وصف آن شمائل
هر کس شنید گفتا لله در قائل.
حافظ.
رجوع به شمایل شود.
، (اصطلاح تصوف) امتزاج جمالیات و جلالیات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
شمائل
خویها و طبعها، جمالیات
تصویری از شمائل
تصویر شمائل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمایل
تصویر شمایل
(دخترانه)
خوبیها و خصلتهای نیکو و پسندیده، شکل و صورت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمال
تصویر شمال
مقابل یمین، طرف چپ، سمت چپ
مقابل جنوب، در علم جغرافیا طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدشگون، مرخشه، تخجّم، نحس، نامیمون، مشوم، نافرّخ، نامبارک، سیاه دست، بدقدم، سبز قدم، مشئوم، میشوم، بداغر، بدیمن، شنار، خشک پی، سبز پا، پاسبز، منحوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمایل
تصویر شمایل
طبع ها، خوی ها، شکل، صورت، جمع واژۀ شمال و شمیله
فرهنگ فارسی عمید
(ثَ ءِ)
جمع واژۀ ثمیله
لغت نامه دهخدا
(شَ ءَ)
لغتی است در شمال یا شمال که بادی است. (منتهی الارب). شمال. ج، شمائل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شمال شود
لغت نامه دهخدا
(شَ یِ)
خویهای مردم. (تفلیسی). شمائل. خصلتها. عادتها. (آنندراج) (غیاث) (از بهارعجم). طبعها. عادتها. خویها. خوها. خلق ها. اخلاق. (یادداشت مؤلف)، خوبیهای ذات. سرشتهای نیکو. خصلتهای پاکیزه. اخلاق پسندیده. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمال که به معنی خوبی ذات و سرشت نیکو و خصلتهای پاکیزه و اخلاق پسندیده باشد. (از برهان) :
تویی ظل خدا و نور خالص
به گیتی کس شنیده ست این شمایل.
منوچهری.
او (امیر سعید) از پدر خویش عادلتر بود و شمایل او بسیار بوده است که اگر همه را یاد کنیم دراز گردد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 113).
سخنهای تو در رسایل بدایع
هنرهای تو در شمایل غرایب.
(منسوب به حسن متکلم).
خجسته نایب صدرالخلافه عون الدین
که ازشمایلش آبستن است باد شمال.
خاقانی.
از شمایل شمامه های بهار
به قیامت ستاره کرده نثار.
نظامی.
باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمه ای همی گفت. (گلستان). در صحبت آن درویشان از شمایل و فضایل خواجه بسیار می شنودم. (انیس الطالبین ص 214). شرح بزرگی ولایت خواجه بهاءالحق والدین قدس اﷲ سره می کردند واز شمایل ایشان بسیار ذکر کردند. (انیس الطالبین ص 142). بر دکان من آمدند و از شمایل سلطان العارفین ابویزید قدس اﷲ روحه العزیز ذکر می کردند. (انیس الطالبین ص 133).
- خجسته شمایل، خوشخوی. (ناظم الاطباء).
، شاخهای نورستۀ درخت. (آنندراج) (از برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء)، جوی کوچک و جدول آب، گروه مردم اندک. (از برهان) (ناظم الاطباء)، روی. چهره. شکل. (آنندراج) (از برهان) (غیاث). فارسی زبانان بمعنی صورت و تقطیع و وضع استعمال کنند. (از بهار عجم) (از آنندراج) (از غیاث) :
توان شناخت به یک روز از شمایل مرد
که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم.
سعدی (گلستان).
در وصف شمایلت سخندان
ای کودک خوبروی حیران.
سعدی.
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم.
سعدی.
این چه طلعت مکروه است... و منظر ملعون و شمایل ناموزون. (گلستان). دریغ اگر این بنده با حسن شمایلی که دارد زبان دراز و بی ادب نبودی. (گلستان).
علی الخصوص کسی را که طبع موزون است
چگونه دوست ندارد شمایل موزون.
سعدی.
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.
سعدی.
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست.
سعدی.
شمایل تو لطیف است و صورت تو قبول
مباد جز تو مرا دل به دیگری مشغول.
میرحسن دهلوی (ازآنندراج).
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اری مآثر محیای من محیاک.
حافظ.
- بدیعشمایل، که چهره ای بدیع دارد. زیباروی:
چشم بدت دور ای بدیعشمایل
یار من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- شکل و شمایل، ترکیب. صورت. هیکل. منظر. روی. (ناظم الاطباء). قیافه و چهره:
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید.
نظامی.
گویند که داشت شخص پرویز
شکلی و شمایلی دلاویز.
نظامی.
ای برده دلم را تو بدین شکل و شمایل
پروای کست نیست جهانی به تو مایل.
(منسوب به حافظ).
- شمایل پرست، صورت پرست. دوستدار شمایل (زیبا) :
سایۀ شمشاد شمایل پرست
سوی دل لاله فروبرده دست.
نظامی.
- قد و شمایل، بالا و چهره:
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود.
سعدی.
، عکس. تصویر: شمایل مولای متقیان، شبیه و تصویر آن حضرت
لغت نامه دهخدا
(شَ ءِ)
جمع واژۀ شمیمه. خوش بوهایی که بوییده شوند. (از آنندراج) (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(خَ ءِ)
جمع واژۀ خمیله. (منتهی الارب) (لسان العرب) (تاج العروس). رجوع به خمیله شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ءِ)
جمع واژۀ شعیله به معنی آتش سوزان در پلیته یا پلیتۀ سوزان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به شعیله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حماله. (غیاث) (آنندراج از صراح). ج حماله، به معنی دوال شمشیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). دوال شمشیر و آنچه در بر آویزند. (آنندراج از منتخب و کشف). و ظاهراً قرآن کوچک تقطیع را بهمین جهت حمائل گویند که از سبکی قابل آن باشد که آنرا در بر توان آویخت. (آنندراج) (غیاث) :
جوزا سحر نهاد حمائل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم.
حافظ.
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یارب که بینم آنرا در گردنت حمائل.
حافظ.
- حمائل جوزا، نطاق جوزا. منطقهالجوزا.
- حمائل نشستن، کنایه از کج نشستن و بناز و نخوت نشستن است. (آنندراج) :
راست رو همچو عصا در کف سائل میباش
روبشه گو که حمائل ننشیند اینجا.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- حمائل فلک، منطقهالجبار:
صبح از حمائل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش.
خاقانی (دیوان ص 215)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
سرشت. ج، شمائل. (از منتهی الارب). سرشت. طبع. خوی. ج، شمائل. (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. (یادداشت مؤلف). خوی. (دهار). خو. خلق. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خوبی ذات. سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان) ، چپ. ضد یمین. ج، اشمله، شمائل، شمل، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). چپ. ضد یمین. (ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) :
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گر یمین و گر شمال.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.
ناصرخسرو.
مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم
من کز یمین خویش بنشناختم شمال.
ناصرخسرو.
- اصحاب یمین و شمال، کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء).
- خط شمال، سمت چپ. سوی شمال:
گر خط شمال خسف گیرد
از مکه روم امان ببینم.
خاقانی.
- ذوالشمالین، کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء).
، جوف. (یادداشت مؤلف) ، فال بد و شوم. ج، اشمل، شمائل، شمل. (ناظم الاطباء). شوم. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) ، ماده شترشتاب رو. یقال: ناقه شمال، هر دستۀ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند، داغ پستان گوسفند، غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیسۀ پستان. ج، شمائل. (از مهذب الاسماء) ، غلاف خرمابن نورس. ج، شمالات. (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس. (از آنندراج) (از غیاث) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد، جمع واژۀ شمله. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شمله شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آذربادگان. (آثارالباقیه) (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناقه شائل، شتر مادۀ بی شیر دم برداشته جهت گشنی. (منتهی الارب). ج، شوّل، شیّل، شیّل، شوّال. (اقرب الموارد) ، بردارنده و بلندکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مایل. چفسان. زنی که خمان و چمان رود از ناز و گردنکشی، یا مائل است از طاعت خدای و آنچه او را لازم است از حفظ فروج، یا شانه میلاء می کند که کراهت دارد، یا مایل است بسوی بدی و فساد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ج، مائلات. و رجوع به مائله و مایله و مایل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمال
تصویر شمال
طبع، خوی، عادت خلق، چپ مقابل جنوب
فرهنگ لغت هوشیار
گراینده بچیزی میل کننده راغب شایق: خری چند مایل به جلهای رنگین ددی چند راغب به آفت رسانی. (وحشی. چا. امیر کبیر 269)، خمیده برگردیده، نزدیک به متمایل به: کتی قهوه یی وشلواری زرد رنگ مایل بسبز پوشیده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمایل
تصویر شمایل
خویها، طبعها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمائم
تصویر شمائم
جمع شمیمه، بویه ها خوشبو هایی که بوییده شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمائل
تصویر حمائل
حمایل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمائل موزون
تصویر شمائل موزون
رخساره های هماهنگ رخساره های رسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمایل
تصویر شمایل
((شَ یِ))
جمع شمال و شمله، طبع ها، خوی ها، شکل، صورت، تصویر بزرگان دینی و مذهبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمال
تصویر شمال
((ش))
سمت روبروی ما وقتی که خورشید در سمت راستمان باشد، سمت چپ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمال
تصویر شمال
اپاختر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمایل
تصویر شمایل
فتن
فرهنگ واژه فارسی سره
پرتره، تصویر، تمثال، عکس، نقش، چهره، رخسار، صورت، خویها، سرشت ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خو، سرشت، نهاد، چهره، شکل، صورت، سمت چپ، یسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمال، باد ملایم خنک
فرهنگ گویش مازندرانی
مایل، کج
دیکشنری عربی به فارسی
مایل، تمایل، مستعد
دیکشنری اردو به فارسی