جدول جو
جدول جو

معنی شله - جستجوی لغت در جدول جو

شله
نوعی پارچۀ نخی نازک سرخ رنگ
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی عمید
شله
قصاص، سزا دادن بر گناه و کار بد از طرف شخص زیان دیده یا حاکم شرع برابر آنچه مرتکب شده است، کشتن قاتل
شله کردن: قصاص کردن، کشتن قاتل به خون خواهی مقتول
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی عمید
شله
جای خاکروبه و زباله، جایی که در آن آشغال و خاکروبه می ریزند، فرج زن، لته ای که زنان در ایام حیض به کار می برند
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی عمید
شله
آش، شوربا، آش برنج
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی عمید
شله
(شُ لَ / لِ)
آش. (ناظم الاطباء). نوعی از طعام که برنج را در آبگوشت به طور هریسه می پزند و ناواقفان این دیار آن را شوله گویند و فقیر مؤلف بعضی ثقات را دیده که به ضم و تشدیدلام گویند و آن برای معنی مذکور پرمکروه و محض خطاست، زیرا بدان ضبط معانی دیگری دارد. (از غیاث). نوعی از طعام است که آنرا شله پلاو گویند. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). آشی که آنرا شله زرد گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، طعام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شله
(شِلْ لَ / لِ)
پارچۀ نخی ساده به رنگ سرخ: مثل شله، مثل شلۀ سرخ،سرخ شده. و این تشبیه مبتذل را بیشتر در مخملک و سرخک و آبلۀ مرغان بر ظاهر بشره کنند. (یادداشت مؤلف). نوعی پارچۀ نخی نازک سرخ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شله
(شِلْ لَ)
جمع واژۀ شلیل. (منتهی الارب). رجوع به شلیل شود
لغت نامه دهخدا
شله
(شُلْ لَ)
نیت. نیت سفر، کار دور که می خواهی آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شله
(شَلْ لَ / لِ)
بت. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). وثن. صنم. (ناظم الاطباء)، زنبیل. (یادداشت مؤلف) : تمامیت آن خلق خوردند و سیر شدند و فراهم آوردند هرچه در زمین مانده بود هفت شله پر کردند. (ترجمه دیاتسارون ص 124)، تنگنا. جای تنگ. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). راه تنگ. (ناظم الاطباء) (از برهان)، کوچه. (ناظم الاطباء)، لخت جامه یعنی یک توپ پارچه. (ناظم الاطباء) (از برهان). رخت بسیار. جامه های بسیاری شسته و برهم نهاده که هنوز آب در آن باشد و به خشک کردن نبرده اند: دیروز یک شله رخت شستم. (یادداشت مؤلف). تخت جامه. (فرهنگ اوبهی) :
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج شله شله بر از طاقت و یسار.
عسجدی.
- شله شدن نوغان، نوعی فاسد و تباه گشتن پیله. (یادداشت مؤلف). چون کرم ابریشم آفت بیند و پیله نیک نتند پیله را شله پیله یا شله کج گویند. و این پیله را در کارگاه ابریشم کشی بکار نبرند و جداگانه با دوک ریسند،
{{صفت}} بت پرست. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). وثنی. شمن:
زهی کسایی (و) احسنت شعر چونین گوی
به شلّگان بر فریه کن و فراوان کن.
کسایی
لغت نامه دهخدا
شله
(شَلْ لَ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از چاه. محصول عمده آنجا غلات، حبوب و لبنیات می باشد. راه ماشین رو دارد. زمستان گله داران گرمسیر حدود سرقلعه میروند. در آمار این ده را حسن آباد نوشته اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
شله
(شَ لَ / لِ)
کشتن قاتل را گویند در عوض مقتول و به عربی قصاص خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- شله کردن، قصاص کردن. قاتل را به عوض مقتول کشتن:
شله کردند مرد را پس از آن
رفت سوی جهنم آن نادان.
سنایی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
شله
آشی که آنرا شله زرد گویند قصاص
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ لغت هوشیار
شله
((شُ لَ یا لِ))
جای خاکروبه و زباله، فرج (زن)، شرم زن، لته ای که زنان در ایام حیض در شرم خود نهند
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی معین
شله
((شَ لَّ))
جایی که در آن آشغال و خاکروبه ریزند
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی معین
شله
((شُ لِّ))
آش برنج، شوربا
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی معین
شله
((شَ لَ یا لِ))
قصاص
تصویری از شله
تصویر شله
فرهنگ فارسی معین
شله
نوعی پارچه، پاتاوه، سرگین گوسفند، کارگری که هزینه خوراک وی به عهده کارفرما باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعله
تصویر شعله
(دخترانه)
شعله، آتش، زبانه و درخشش آتش، فروغ، روشنی
فرهنگ نامهای ایرانی
(شِ لَ)
ناحیه ای از اعمال طلیطله از جهت قبله و در آن حصون و مدن و قلعه هاست
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ لَ)
واحد خشل، یعنی یک دانه خستۀ مقل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
واحد خشل، یعنی یک دانه خستۀ مقل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شِلْ لَ)
جمع واژۀ شلیل. (تاج العروس) (منتهی الارب). جمع واژۀ شلیل، بمعنی جامه ای که زیر زره در بر کنند، و زره کوتاه در زیر زره بزرگ عام. (آنندراج). رجوع به شلیل شود، دوموی شدن مرد: اشمط الرجل اشماطاً. (منتهی الارب) (آنندراج). درآمیختن سپیدی به سیاهی موی کسی. (از المنجد). اشمئطاط. اشمیطاط. رجوع به دو مصدر مزبور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رله
تصویر رله
فرانسوی باز پخش، گامه (مرحله)، اسپ تازه دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
لغز، گناه، لالنگ خوراکی که مردم از خانه مردم با خوان دوست و خویش بردارند و با خود برند، سنگریزه نرم ماسه کار نیک، تا سه، تنگدمی تازی گشته از لاتین دو انگشتی از گیاهان شکوفه سپرغم گیاهی است از تیره صلیبیان که در حدود 4 گونه آن شناخته شده و در نواحی گرم آسیای غربی و شمال افریقا روید سله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جله
تصویر جله
سبد و بمعنی گره ریسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حله
تصویر حله
ضعف، شکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خله
تصویر خله
پاروی قایق رانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذله
تصویر ذله
خواری، گناهکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشله
تصویر اشله
زیر زره ها: جامه ای که زیرزره پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
وسیله ای که برای گرفتن حیوانات بکار میرود، دام، پایه نردبان هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اله
تصویر اله
خدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعله
تصویر شعله
اخگر، فروزینه
فرهنگ واژه فارسی سره