- شله
- آشی که آنرا شله زرد گویند قصاص
معنی شله - جستجوی لغت در جدول جو
- شله
- نوعی پارچۀ نخی نازک سرخ رنگ
- شله
- قصاص، سزا دادن بر گناه و کار بد از طرف شخص زیان دیده یا حاکم شرع برابر آنچه مرتکب شده است، کشتن قاتل
شله کردن: قصاص کردن، کشتن قاتل به خون خواهی مقتول
- شله
- جای خاکروبه و زباله، جایی که در آن آشغال و خاکروبه می ریزند، فرج زن، لته ای که زنان در ایام حیض به کار می برند
- شله ((شَ لَ یا لِ))
- قصاص
- شله ((شُ لِّ))
- آش برنج، شوربا
- شله ((شَ لَّ))
- جایی که در آن آشغال و خاکروبه ریزند
- شله ((شُ لَ یا لِ))
- جای خاکروبه و زباله، فرج (زن)، شرم زن، لته ای که زنان در ایام حیض در شرم خود نهند
- شله
- آش، شوربا، آش برنج
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
زیر زره ها: جامه ای که زیرزره پوشند
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
چشم چران، هرزه و ولگرد
خواری، گناهکاری
اخگر، فروزینه
فرانسوی باز پخش، گامه (مرحله)، اسپ تازه دم
لغز، گناه، لالنگ خوراکی که مردم از خانه مردم با خوان دوست و خویش بردارند و با خود برند، سنگریزه نرم ماسه کار نیک، تا سه، تنگدمی تازی گشته از لاتین دو انگشتی از گیاهان شکوفه سپرغم گیاهی است از تیره صلیبیان که در حدود 4 گونه آن شناخته شده و در نواحی گرم آسیای غربی و شمال افریقا روید سله
سبد و بمعنی گره ریسمان
ضعف، شکستگی
پاروی قایق رانی
وسیله ای که برای گرفتن حیوانات بکار میرود، دام، پایه نردبان هم گویند
دزدی، زنبیل و سبدی که طعام و جامه و بار مینماید در وی نهند، زن دندان ریخته، بیماری سل
پادشاه و ملک، شهریار
ازپارسی شالک شال کوچک
شش روز بعد از عید رمضان که روزه داشتن در آن شش روز سنت است
مثل و مانند، جمع مشابه، شبهات - جمع شبهه
شکستگی درسر و روی زخم سر سرشکستگی جراحت سر، جمع شجاج
بازوات (تشدید) مونث شد نیرومند تهمتن استوار تندی ستهم زور سزد تنویی سردرگمی پارسی است رشته رشته ای که دانه های گرانبها رابدان کشیده باشند، گونه ای جامه زربفت، آموده (طره علاقه) چند رشته نخ بهم پیچیده که به یک اندازه آن هارا بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها (یا قوت و مروارید) را بدان کشیده به گردن یا جامه آویزند، نوعی جامه زر دوزی شده. گشته گردیده، از حالی بحالی در آمده، انجام یافته، منقضی گشته، رفته گذشته
زبانه آتش، پاره آتش که میدرخشد
مونث شث و کبت (زنبورعسل)، گوزدشتی
بیمار و دردمند، درمانده و ناتوان
حریص، آزمند
از کار باز ماندن دست و پا شل شدن