جدول جو
جدول جو

معنی شفتالو - جستجوی لغت در جدول جو

شفتالو
میوه ای شبیه هلو و کوچک تر از آن
تصویری از شفتالو
تصویر شفتالو
فرهنگ فارسی عمید
شفتالو
(شَ)
یک قسم میوۀخوشبوی و آبدار و گوارا که هلو نیز گویند. (ناظم الاطباء). خوخ. (دهار). شفترنگ. (لغت فرس اسدی). فرسق. فرسک. خوخه. (منتهی الارب). دراقن. هلو. تفاح فارسی. در تبریز و آذربایجان امروز به نوعی هلوهای ریز و پیشرس گویند که مغز هستۀ آن تلخ است و هلو در آنجا سپس رسد و درشت است و مغز هستۀ شیرین دارد. و این دو غیر از شلیل است که پوست املس دارد نه مزغب. (یادداشت مؤلف). میوه ای است معروف، و بی ریشه و پیوندی و کاردی از صفات اوست. (آنندراج). اسم فارسی خوخ است. (تحفۀ حکیم مؤمن). درختی است از تیره گل سرخیان از دستۀ بادامیها که در حقیقت یکی از گونه های هلو بشمارمیرود. میوه اش از هلو کوچکتر است و طعمش نیز بخوبی طعم هلو نمیباشد. گل و برگ و دیگر مشخصات این گیاه مانند هلو است، و در اکثر نقاط شفتالو و هلو را مرادف با هم نام میبرند. (فرهنگ فارسی معین) :
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس.
رنگ شفتالو از شمایل شاخ
کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ.
نظامی.
شفتالوی تر و تازه به از شفتالوی لب نازنینان دل پرور. (ترجمه محاسن اصفهان ص 108).
فاما درخت شفتالو و آلوچه در حساب طاقاتند. (ترجمه تاریخ قم ص 110).
زآنکه در خوان چنین میوه ضرورت باشد
مثل شفتالو و تالانه و انگور و انار.
بسحاق اطعمه.
لب خود بر لبش پیوستم از بس تشنۀ وصلم
که شفتالو چو پیوندی بود آبی دگر دارد.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
ز باغ حسن خوبانی که بی آبی مباد آنرا
بجز شفتالو شیرین بهی دیگر نمی دارد.
؟ (از غیاث اللغات).
- شفتالوی آردی، قسمی از شفتالو. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- شفتالوی کاردی، قسمی از شفتالوی نفیس. (غیاث اللغات) (آنندراج). خوخ اقرع. (بحر الجواهر).
، ماچ و بوسه و قبله. (ناظم الاطباء). کنایه از بوسه است. (از برهان) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا). به مناسبت شیرینی آن کنایه از بوسه نیز باشد. (از آنندراج) :
گر هیچ به سیب زنخش بازرسی
باری بررس که نرخ شفتالو چیست.
شمس الدین قندهاری.
و شفتالوی تر و تازه به از شفتالوی لب نازنین دل پرور. (ترجمه محاسن اصفهان ص 108).
خرم آن دم که میی زآن لب خندان گیرم
دو سه شفتالو از آن سیب زنخدان گیرم.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شفتالو
قسمتی میوه خوشبوی و آبدار و گوارا که شبیه به هلو میباشد ولی کوچکتر از آنست
فرهنگ لغت هوشیار
شفتالو
((شَ))
درختی از تیره گل سرخیان که از گونه های هلو به شمار می رود. میوه اش از هلو کوچک تر است. گل، برگ و دیگر اجزای این گیاه مانند هلوست
فرهنگ فارسی معین
شفتالو
هلو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فتال
تصویر فتال
بسیار تاب دهنده، ریسمان تاب
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، شب خوٰان، مرغ چمن، هزاران، هزاردستان، هزار، هزارآوا، عندلیب، بوبرد، زندلاف، زندواف، زندوان، مرغ سحر، زندباف، بوبردک، مرغ خوش خوٰان، شباهنگ، صبح خوٰان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتال
تصویر فتال
پسوند متصل به واژه به معنای فتالنده مثلاً گهرفتال برای مثال جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد / فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال (ازرقی - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
یکی از آبادیهای زیارت خواسته رود، در استراباد رستاق، رجوع به سفرنامۀ مازندران بخش انگلیسی ص 128 و ترجمه وحید مازندرانی ص 171 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ تِ)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 109 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآمدن غلاف دانۀ سلم و طلع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن دانۀ سلم و سمر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَتْ تا)
دهی از دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت، که در دوهزار و پانصد گزی خاور راه شوسۀ خمام به بندرانزلی واقع است. جلگه ای معتدل، مرطوب و دارای 410 تن سکنه است. آب آنجا را نهر کته سر سفیدرود تأمین میکند. محصول عمده این ده برنج، غلات، توتون، سیگار، صیفی و شغل اهالی زراعت و حصیربافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان، دارای 250 تن سکنه. آب آن از شمرود و محصول عمده اش برنج، ابریشم، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نبات ادبر. (مهذب الاسماء). سماروغ. نوعی قارچ. (یادداشت مؤلف). فطر. کمات. کما. (مهذب الاسماء) : الفقعه، شمالو. (دهار). القرحان، نوعی است از شمالو. (مهذب الاسماء). رجوع به سماروغ و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
از بلوکات ولایت خوی و سلماس، دارای 13 قریه و 24 فرسخ مساحت آن است. مرکز آن شنتال علیا، حد شمالی کوه آردین، شرقی چهریق، جنوبی شبیران، و غربی چهریق و گردیان میباشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ورق بازی که دارای هفت خال باشد. (یادداشت مؤلف). در هر دست ورق چهار هفت لو وجود دارد
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نام یکی از دوازده پسر یعقوب. (یادداشت مؤلف) :
ز بلهان دو فرزند مردانه بود
هنرمند نفتالی و دانه بود.
شمسی (یوسف و زلیخا از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده و پاشیده و شکافته و دریده باشد. (برهان). دریده و شکافته و پراکنده و پاشیده باشد. (هفت قلزم). بمعنی پراکنده و شکافته و دریده و برافشانده و افتالیدن مصدر آن است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پراکنده و پاشیده. شکافته و دریده و افشان. (ناظم الاطباء). فتار. فتال. (فرهنگ فارسی معین) :
دو نوبهار پدید آمده زاول سال
ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال
از این بهار شده دست جود درافشان
وزان بهار شده چشم ابر درافتال.
قطران (از فرهنگ ضیا) (از آنندراج).
و در ابیات زیر بحذف همزه ’فتال’ آمده است. (آنندراج) :
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال.
ازرقی هروی (از آنندراج).
آتش و دود چو دنبال یکی طاوسی
که براندوده بطرف دم او قار بود
وان شررگوی (کذا) طاوس بگرد دم خویش
لؤلؤی خرد فتالیده بمنقار بود.
منوچهری (از آنندراج).
نافه را و مشک را و سیم را وجام را
برفراز و برفتال و برفشان و برگرای.
منوچهری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
تثنیۀ شفه. دو لب. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). هر دو لب، و لام کلمه آن حرف هاء است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شفه و شفتین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شفتالو. (ناظم الاطباء). ظاهراً معرب شفتالو. رجوع به شفتالو شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شفتالو. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی شفتالو که میوه ای است. (از یادداشت مؤلف) :
چندان کرمت نیست که خشنود کنی
درویشی از آن باغ به شفتالودی.
سعدی.
باری غرور از سر بنه وانصاف درد من بده
ای باغ شفتالود و به ما نیز هم بد نیستیم.
سعدی.
مقدر است که هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود.
سعدی.
، به معنی شفتالو که بوسه باشد. (یادداشت مؤلف) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا) :
گرد عنبر نشسته بر زنخش
راست گویی سهی است مشک آلود
گر به چنگال صوفیان افتد
ندهندش مگر به شفتالود.
سعدی.
نگارم در نگارستان به بالا سرو در بستان
الهی داد من بستان دو شفتالود از آن عنبر.
سعدی.
یک بوسه به ما نداد تا تیغ نزد
گویا همه کاردی است شفتالودش.
سعدی (از آنندراج).
دست بردش به سیب مشک آلود
چند نوبت گرفت شفتالود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پف آلود. در تداول خانگی آماس کرده و مائل بزردی و بیشتر در پشت چشم و روی مردم بکار رود. 4آماسیده روی. مهبّل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هزار داستان، ریسمانتاب از هم گسستن جدا کردن بریدن، شکستن، در ترکیب به معنی فتالنده آید بمعانی ذیل الف - گسلنده: زره فتال گهر فتال. ب - پراکنده کننده داغان کننده مغز فتال، از جای برکنده. بسیار فتل، کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاله
تصویر فتاله
ریسمان بافی ریسمان ریسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفتان
تصویر شفتان
تثنیه شفه دولب لبان
فرهنگ لغت هوشیار
در تداول خانگی آماس کرده و مائل به زردی و بیشتر در پشت چشم و روی مردم بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هفت لو
تصویر هفت لو
ورق دارای هفت خال (دربازی ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفتالن
تصویر نفتالن
نفتالین فرانسوی بیبکش بید کش نفتالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتال
تصویر فتال
((فَ تّ))
بسیار تاب دهنده، کسی که نخ و ریسمان و مانند آن ها را تاب داده و فتیله کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتال
تصویر فتال
((فَ یا فِ))
از هم گسستن، بریدن، شکستن، در ترکیب با برخی واژه ها معنای از هم پاشنده، پراکنده کننده می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پفتال
تصویر پفتال
((پَ))
پیر، سالخورده، خوردنی و مشروبات گوناگون
فرهنگ فارسی معین
از توابع راستوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
هلو از انواع هلو، پخته شده و رسیده
فرهنگ گویش مازندرانی
آشتالو
فرهنگ گویش مازندرانی
تنبل، چاق، بی خاصیت، پیر و فرتوت
فرهنگ گویش مازندرانی
کفتار
فرهنگ گویش مازندرانی