جدول جو
جدول جو

معنی شغربه - جستجوی لغت در جدول جو

شغربه
(تَ وَضْ ضُ)
پای خود را بر پای حریف پیچیده بر زمین افکندن او را، چنانکه در بند کشتی گیری معمول است. (ناظم الاطباء) (از نشوءاللغه ص 19). پای در پس پای افکندن. (از مهذب الاسماء). مصدر شغربیه. (از منتهی الارب). شغزبه. و رجوع به شغزبه و شغربیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شربه
تصویر شربه
شارب، سبیل، آشامنده، نوشنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ غَرْ رِ بَ / مُ غَرْ رَ بَ)
خبر غیر شهر و گویند: هل جأکم مغربه خبر. (منتهی الارب). خبر دور و خبر بیگانه و گویند: هل جأکم من مغربه خبر، یعنی خبر بیگانه که از غیر آن شهر باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ غِ بَ / بِ)
ذلیل وخوار. (ناظم الاطباء). مجازاً به معنی ذلیل و خوار. (غیاث اللغات) ، فریفته. (ناظم الاطباء). بعضی شغبه را بمعنی فریفته نوشته. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
صاحب تاج العروس گوید: شربه مقدار سیراب شدن از آب است مانند حسوه و غرفه و لقمه. یک مقدار خوردنی از آب و جز آن. (منتهی الارب). جرعه. شربت، آنچه را که یک دفعه آشامند. (از اقرب الموارد). یکبار خوردن. (منتهی الارب) ، شربت. در اصطلاح پزشکی از این لفظ مفهوم تناول اراده شود و خواه آن شی ٔ جامد باشد یا مایع و ازاین جهت است که گویند: شربتی از فلان دوا یک مثقال است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، خرمابن که از دانه روید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَبْ بَ)
جایگاهی است بین سلیله و ربذه. گویند: در موقع مسافرت به مکه وقتی که از نقره وماوان بگذرند به شربه میرسند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَبْ بَ)
زمین گیاه ناک که در آن درخت نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، راه و روش کار. یقال: مازال علی شربه واحده، ای علی امر واحد، یعنی بر امر واحد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جانب وادی و در حدیث سهل ’ان أخاه عبداﷲ وجدقتیلا فی شربه’ بدین معنی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شَ بَ)
نام دو موضع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شِبَ)
سرخی روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مقدار سیرابی از آب. (منتهی الارب). مقدار سیرابی از آب، چون حسوه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شربه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ بَ)
بسیارآب خوار. (از اقرب الموارد). نیک آب خوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
غربت. رجوع به غربت شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
چشمۀ آبی نزدیک کوهی، و گاهی این کلمه را به تخفیف گویند. (منتهی الارب). آبی است نزدیک کوه غرّب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ بَ)
یکی از دروازه های بزرگ دارالخلافه در بغداد است که آن را به علت داشتن غربه (درخت) به همین نام خوانده اند. بعض از روات بدانجا منسوبند از آن جمله: ابوالخطاب نصر بن احمد بن عبدالله بن البطر الغربی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ بَ)
یکی شجر غرب، یعنی درخت خلاف است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ بَ)
مؤنث مغرب. (ناظم الاطباء). رجوع به مغرب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ بی یَ)
نوعی از بند کشتی گیران، و آن پای خود را بر پای حریف پیچیده بر زمین افکندن باشد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از نشوءاللغه ص 19). سرندی که در پای افکنند. (السامی فی الاسامی). بند کردن کشتی گیرپای خود را به پای خصم خویش و بر زمین افکندن وی بدین حیله. (از اقرب الموارد). و رجوع به شغربه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ بَ)
مؤنث شهرب، یکی شهرب. (منتهی الارب). رجوع به شهرب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ بَ)
جمع واژۀ غراب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اغرب. رجوع به غراب شود
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
تأنیث شارب. آشامنده. ج، شاربات و شوارب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
گروهی که بر کنارۀ جوی سکونت دارند و منسوب به آنندکه آب از وی خورند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَرْ رُ)
خندیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ بَ)
حساء. معرب است. (از نشوءاللغه ص 96). خورشی آبدار که با برنج و عدس یا سبزی با گوشت یا بی گوشت طبخ شود و معرب است. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بِهْ)
به شیرین. آبی مطبوع. (فرهنگ فارسی معین). قسمی از به که بغایت شیرین باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ بَ /بِ)
نام گاوی است که به تزویر شغالی که به دمنه موسوم است فریفته شد و با شیر جنگ کرد و کشته شدو این حکایتی است در کتاب کلیله و دمنه. (برهان). صحیح آن شنزبه است و شتربه مصحف آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به اصطلاح کتاب کلیله و دمنه نام گاوی که به مکر و حیلۀ دمنه با شیر جنگ کرد و کشته شد و آن را شنزبه نیز گویند. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’شنزبه’ (پس از شین نون و زا) آمده و گوید: ’بعضی به ضم شین و سکون تای قرشت و فتح رای مهمله خوانده اند و آن غلط است چنانکه از نسخ صحیحۀ کلیله و دمنه معلوم شده’. و در فرهنگ نظام نیز به ’شنزبه’ ضبط شده و شرحی پیرامون تصحیف کلمه آورده است. رجوع به شنزبه شود: با وی (برادر بزرگتر) دو گاو بود یکی را شتربه نام و دیگری را هندبه. (کلیله و دمنه).
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه.
خاقانی.
نخستین گفت کز خود برحذر باش
چو گاو شتربه زان شیر جماش.
نظامی.
بگو تا بیاید به خونم برون
به تزویر چون دمنه بر شتربه.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(شَغْ غا بَ)
ناقه شغابه، شتری که راه رفتن آن راست نباشد و کجروی کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَضْ ضی)
به بند شغزبیه بر زمین زدن حریف را و سخت گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از نشوءاللغه ص 19) ، پای درپیچیدن در کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، به زور گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به شغربه و شغربیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَضْ ضُ)
پای پیچیده افکندن حریف را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به شغربه و شغزبه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَضْ ضُ)
به معنی و وزن شغزبه است و آن در کشتی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به شغربه و شغزبه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ / بِ)
پوست بعضی از اندام که از کثرت کار فرمودن سخت و درشت و ستبر شده باشد. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). و رجوع به شغ و شغر و شغه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شغربیه
تصویر شغربیه
پشت پا زبانزدی در کشتی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غربه
تصویر غربه
دوری آوارگی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شارب، آبخورها بروت ها بسیارنوشی، کاسه آبخوری، تشنگی، داروی ترایمان آشام، سرخی روی آبنوشنده بسیارنوشی، کاسکه آبخوری، تشنگی، داروی ترایمان آشام، سرخی روی آبنوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی به شیرین و خوش طعم به مرغوب
فرهنگ گویش مازندرانی