جدول جو
جدول جو

معنی شعموم - جستجوی لغت در جدول جو

شعموم
(شُ)
درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). طویل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شموم
تصویر شموم
بسیار بویا، بو دهنده، خوش بو، بوی خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عموم
تصویر عموم
همه، همگی، شامل شدن، فراگرفتن، همه را فراگرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
درمانده به سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زعامیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
زن نرم اندام. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ذیل مادۀ رعم) (از متن اللغه). در منتهی الارب و به تبع آن در ناظم الاطباء و آنندراج این ماده به این معنی بدون ’میم’ اول ’رعوم’ آمده است و احتمال تصحیف یا اشتباه میرود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دراز نیکوصورت. گویند: رجل شغموم و امراءه شغموم و جمل شغموم و ناقه شغموم. ج، شغامیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اشتر تمام خلق. ج، شغامیم. (مهذب الاسماء). و رجوع به شغمومه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گیاه دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عمامه دار و عمامه بسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فراگرفتن همه را. (از منتهی الارب). همه افراد را شامل بودن. همگی را شامل شدن، و عام شدن: عم ّ المطر الارض، باران همه زمین را فراگرفت. (از اقرب الموارد).
- عموم و خصوص مطلق، (اصطلاح منطق) عبارت از آن است که دو کلی چنان باشند که مفهوم اولی برهمه افراد دومی صدق کند، ولی مفهوم دومی فقط شامل بعض افراد اولی باشد، مانند: ’حیوان’ و ’انسان’ که هر انسانی حیوان است، اما هر حیوانی انسان نیست. (از فرهنگ فارسی معین).
- عموم و خصوص من وجه، (اصطلاح منطق) آن است که مفهوم دو کلی چنان باشد که یک مورد اجتماع و دو مورد افتراق داشته باشند، مانند ’حیوان’ و ’ابیض’. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خوشبو. معطر. بوی خوشدار. (ناظم الاطباء). سخت خوشبو و معطر. (از اقرب الموارد) ، آنچه بوییدنی است از گل و سپرغم و مانند آن. بوییدنی. ج، شمومات. (یادداشت مؤلف). چیز بوییدنی. (آنندراج) ، دارویی باشد که ببویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شموم
تصویر شموم
خوشبو، معطر و بوی خوشدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عموم
تصویر عموم
همگی را شامل شدن، عام شدن، کلیه تمامی، جملگی، همه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عموم
تصویر عموم
((عُ))
شامل شدن، فرا گرفتن، همه، تمام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عموم
تصویر عموم
همگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تمام، جمیع، عامه، کافه، کل، همگان، همه
فرهنگ واژه مترادف متضاد