جدول جو
جدول جو

معنی شعلع - جستجوی لغت در جدول جو

شعلع
(شَ عَلْ لَ)
دراز از مردم و از حیوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء). شعنلع. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به شعنلع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعله
تصویر شعله
(دخترانه)
شعله، آتش، زبانه و درخشش آتش، فروغ، روشنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
نور خورشید، روشنی آفتاب، روشنایی، پرتو، خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر می آید
شعاع دایره: در ریاضیات خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطه ای از خط دایره متصل می شود و نصف قطر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعله
تصویر شعله
زبانۀ آتش، آنچه با آن آتش را مشتعل می کنند
شعله زدن: زبانه زدن، زبانه کشیدن آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعشع
تصویر شعشع
تابنده، روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان، تاب دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(شُ لَ)
شعله. سپیدی در دم اسب و پیشانی و پس سر آن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شعل شود، هیمه ای که در آن آتش درگرفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زبانه ودرخشش آتش. ج، شعل. (منتهی الارب). ج، شعل، شعلات، شعول. (ناظم الاطباء). درخشش و زبانۀ آتش. به فتح خطاست. (غیاث اللغات) (از آنندراج). پارۀ آتش که می درخشد. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). زبانه. زبانۀ آتش. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعله شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
ابوالعباس شعله بن بدر اخشیدی. فرمانروای دمشق و امیری شجاع و زبردست بود. وی در سال 344 هجری قمری در جنگی که با مهلهل عقیلی میکرد کشته شد.
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ)
از ’ش وع’، کلمه ای است که در خشنودی و شعف از رضامندی و صبر و تفویض گویند. (ناظم الاطباء). امراست بر تحریض بر قناعت و صبر بر تنگی عیش و تطویل شعر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخوش آیندی از بلند شدن مویها گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
دراز، سایۀ پراکندۀ تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعشاع شود، تابان. (یادداشت مؤلف) :
وآن سر و آن فرق کش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شَ فَلْ لَ)
بمعنی شعلع. درازبالای از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به شعلع و شعنلع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ لَ)
دراز از مردم و از حیوان. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعلع شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است و بدان جا جنگی بوده است. (معجم البلدان) ، موضعی و آبی در بادیه. (منتهی الارب). آبی است در بادیه و گویند منزلی است میان بصره و کوفه: عرنی، تا عین جمل سی میل و تا صیدسی میل و تا اخادید سی میل و تا اقر سی میل و تا سلمان بیست میل و تا لعلع بیست میل است و تا بارق بیست میل و تا مسجد سعد چهل میل و تا مغیثه سی میل و تاعذیب بیست وچهار میل و تا قادسیه شش میل و تا کوفه چهل وپنج میل است. (از معجم البلدان). و رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 274 و ج 6 ص 64 و المعرب جوالیقی ص 132 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
کلمه ایست که بدان گوسفند و شتر را رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ عُ)
جمع واژۀ شعله. (ناظم الاطباء). رجوع به شعله و شعله شود، جمع واژۀ شعیله. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعیله شود
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
جمع واژۀ شعله. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شعله و شعله شود.
- بنوشعل، بطنی از تمیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
سپیدی در دم اسب و پیشانی و پس سر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعله شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ /لِ)
شعله. زبانۀ آتش و وراغ. (ناظم الاطباء). زبانه. زبانۀ آتش. الاو. الو. آتش افروخته. لهیب. آفرازه. پارۀ آتشی که می درخشد. پارۀ آتش که می بجهد. قبس. مقباس. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: زبانۀ درخشش آتش، وشو، سرکش، بیباک، درگیر، دوزخ سوار، موجدار، خس پوش، افسرده، از صفات آن و تیغ، خنجر، سنان، علم، نخل، شاخ، شاخسار، انگشت، مینا، گل، شبنم، آب، موج، جویبار، طلا، حریر، کلاه، عروس، از تشبیهات اوست، و با لفظ چیدن و نهادن و زدن و فکندن و گرفتن و پیچیدن و کشیدن و مکیدن و کشتن و نشاندن و نشستن و کشته شدن مستعمل است. (آنندراج) :
به دست هریک از ایشان یکی پلارک تیغ
چنانکه باشد در دست دیو شعلۀ نار.
؟ (از فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیر خار است.
مسعودسعد.
مستحق است که... از شعلۀ صولت انصار حق شرری در نهاد او زنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345). شعلۀ آن حرب بر آن حالت زبانه میزند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352).
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است.
(بوستان).
آتش چو به شعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
امیرخسرو دهلوی.
ز اقتدار تو نبودعجب اگر یابد
سنان شعلۀ هیجا ز نوک خار شکست.
حسین ثنایی (از آنندراج).
هم پرتو دشنه ماهتابش
هم خنجر شعله نطع خوابش.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
چو نخل شعله به باغ جهان به یک عالم
نه کس بهار مرا دید نی خزان مرا.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
به شاخ شعله آن مرغی نشیند
که از آتش شرر چون دانه چیند.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
اگر بردی به نبضش شعله انگشت
شدی خاکسترش انگشت در مشت.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
در مجلس شراب رخ شرمگین مجوی
از جویبار شعله گل کاغذین مجوی.
صائب تبریزی (ازآنندراج).
ظهوری داغهای تازه و تر بر جگر چیدم
به موج شعله از دل جوشهای شام میشویم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
از هر رگم یکی علم شعله شد بپای
با غمزه ای که بر سر فصادی من است.
طالب آملی (از آنندراج).
گر به این قانون علی از دست دل افغان کنم
شعلۀ فریاد ما گردد گواه عندلیب.
ملا علی خراسانی (از آنندراج).
فسردگی مطلب از دلم که در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا.
بیدل (از آنندراج).
دل افسرده را آغوش سیلاب است آسایش
عروس شعله را در بستر آب است آسایش.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
عیار حسن سرکش را محبت میکند کامل
طلایه شعله را پروانه دست افشار میسازد.
فطرت (از آنندراج).
بی تو گل شعله ام به دامن آه است
در نظرم داغ همچو لاله سیاه است.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
سرگرم باده روز شدن تیره روزی است
مینای شعله ای شکند شب خمار شمع.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- امثال:
یک شعله بس است خرمنی را.
امیرخسرو.
- آب شعله، کنایه از سخنان آتشین. سخنان سوزناک و مؤثر:
گشایم تا به وصف او زبان را
به آب شعله میشویم دهان را.
ملا ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- بالا گرفتن شعلۀ کار کسی، سخت روشن و موفقیت آمیز شدن کار او. بالا گرفتن کار او. به کمال رسیدن کار وی: او به مدد ایشان مستظهر شد و شعلۀ کار او بالا گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190).
- پرشعله، که پر از زبانۀ آتش باشد. پرلهیب. کنایه از سخت روشن و تابان. برافروخته:
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پرشمع است و از گل باغ پرشعله.
فرخی.
- شعلۀ آتش، لهیب. لهبان. لهاب. لهب. (منتهی الارب) : لهیب، شعلۀ آتش خالص از دود. (منتهی الارب).
- شعلۀ آواز، سوز آواز. گیرایی آواها:
چنانکه آینه گیرند در چراغانی
عیان ز گردن او شعله های آواز است.
تأثیر (از آنندراج).
بود از شعلۀ آواز قلقل بزم ما روشن
سرت گردم مکن خاموش ساقی شمع مینا را.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
فکر جانسوز مرایک نقطه بی انداز نیست
یک سپندم بزم من بی شعلۀ آواز نیست.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- شعلۀ آه، سوز آه:
شعله های آه من در پیش خلق
پردۀ راز نهانم سوخته ست.
خاقانی.
چون شعلۀ آه بیدلان نقب
در گنبد جانستان زند صبح.
خاقانی.
در بزم تو بی شعلۀ آهی ننشینم
در عشق تو بی روز سیاهی ننشینم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعله افروز، آتش افروز. که آتش افروزد. که زبانۀ آتش برکند.
- شعله افروزی، آتش افروزی. صفت و عمل آتش افروز.
- شعله انگیختن، آتش افروختن:
شه انجم از پردۀ لاجورد
یکی شعله انگیخت از زرّ زرد.
فردوسی.
- شعله بالا، از اسمای محبوب. (از آنندراج).
- شعله برافکندن، شعله ور ساختن. سوزاندن. آتش زدن:
از سوز سینه شعله به طوفان برافکنم
وز شور گریه قطره به عمان برافکنم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعله پوش، شعله پیچ. که با شعله بپوشد. که با شعله پوشیده شود:
منم که دود دلم شعله پوش می آید
لبم چو صبح تبسم فروش می آید.
طالب آملی (از آنندراج).
- شعله پیچیدن در چیزی، آتش افتادن در آن چیز. شعله ور شدن. سوختن آن:
معاذاللّه مبادا شعله ای در دامنم پیچد
صبا خاکسترم را از سر ره دورتر ریزد.
ظهوری (از آنندراج).
- شعلۀ تاک، شراب انگور. (آنندراج) :
سوز جگر سوخته ام از گل صهباست
داغ دل صدپاره ام از شعلۀ تاک است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعلۀ جام، کنایه از شراب است. (آنندراج) :
به مغزم رسان شعلۀ جام را
کرم کن بجوشان من خام را.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعلۀ جوّال، آن است که سر چوبی که آتش در او گیرند آنرا بگردانند و در گردانیدن بصورت دایره بنظر آید. شعلۀ جوّاله. (آنندراج) :
ز لعب کینه به دست یلان آتش خوی
سنان به چرخ درآید چو شعلۀ جوال.
طالب آملی (از آنندراج).
چون به گردش فتاده در جولان
آب گردیده شعلۀ جوّال.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعلۀ جواله شود.
- شعلۀ جوّاله، شعلۀ گردنده ای که بسیار دور زند. (ناظم الاطباء). شعلۀ جوال. (آنندراج). به تشدید یا تخفیف ’واو’، شعله که گرد بر گرد و بسیار گردنده باشد وآن چنان باشد که به هر دو سر نی مشعلها بسته، گرد سر و دوش خود میگردانند به سرعت تمامتر. (از غیاث اللغات) :
شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیست
شعلۀ جوالۀ این دودمان پیداست کیست.
صائب (از آنندراج).
تا به گلشن رفت سرو آتشین رخسار من
طوق گردن ساخت قمری شعلۀ جواله را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعلۀ جوّال شود.
- شعله جولان، از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
بی رخ آن شعله جولان پیکر فرسوده ام
همچو اخگر زیر دیوار شکسته رنگ ما.
بیدل (از آنندراج).
- شعلۀ چراغ، قراط. (دهار).
- شعله چین، چینندۀ شعله. گردآورنده و بدست کننده شعله:
شقایق را نشان در آستین است
که دامان کدامین شعله چین است.
حکیم زلالی خوانساری (از آنندراج).
- شعله در چیزی چیدن، سوز و آه آتشین در آن نهادن:
ز رویش می سرایم گونه در گلزار می چینم
ز خویش مینویسم شعله در طومار میچینم.
ظهوری (از آنندراج).
- شعله رخ، شعله روی. شعله رخسار. رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شعله زار، شعله ستان. آنجا که آتش شعله ور است:
نسیمی از چمن عشق آتشی نفشاند
که گلستان مرا داغ شعله زار نکرد.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ستان شود.
- شعله زبان، آنکه با زبان خود آتش افروزد. آنکه بیان آتشین داشته باشد:
فیض شمعی که شد افسرده به محفل نرسد
مردن شعله زبانان سخن خاموشی است.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
- شعله ستان، آتشکده. آتشگاه. آنجا که آتش با شعله های فراوان برافروخته است. شعله زار:
آتش عشق ز خاکستر هند است بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله زار شود.
- شعله سوار، که بر شعله سوار باشد. بال و پر سوخته:
با بی پر وبالان چه برد دعوی پرواز
خاشاک به این شعله سواران بفروشیم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- شعله عذار، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله قامت، که قامت وی آتش بر جانها زند:
که ناگه سر کشید آن شعله قامت
عیان شد زور بازوی قیامت.
محمدرضا راسخ (از آنندراج).
- شعله گرفتن، آتش گرفتن. سوختن. سوزاندن:
برو ای شوق بزم دیگر ساز
که مرا شعله در کباب گرفت.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- شعله مزاج، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله مکیدن، آتش گرفتن. مشتعل شدن. سوختن:
در شعله مکیدنم نظر کن
زین ذوق به عاشقان خبر کن.
ابوالفضل فیاضی (از آنندراج).
- شعله نشاندن، خاموش کردن شعلۀ آتش. فرونشاندن آتش:
به موج آب گوهر کم نگردد گرمی آتش
عرق کی شعلۀ آن روی آتشناک بنشاند.
بیدل (از آنندراج).
- شعله نگاه، که نگاهی سوزان داشته باشد. دارای نگاهی آتشین:
گشت دل در گرو شعله نگاهی است که باز
میبرد چشم سمندر که در آن دانه شود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- شعله نوشی، نوشیدن شعله. به دم کشیدن لهیب آتش، سینه آکنده از سوز و گداز کردن:
عشق را بدنام کردی سینه بر آتش بدار
شعله نوشی کن بهل بازیچۀ پروانه را.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
- شعله نهادن، مشتعل ساختن. آتش زدن. سوزاندن:
من پنبه به گوش کرده بودم ناگاه
آواز کسی شعله به گوشم بنهاد.
؟ (از آنندراج).
- گرفتن شعله چیزی را، سوزاندن آن چیز. آتش زدن بدان. برافروختن آن. شعله ور ساختن آن:
یکی را شعله بر آتش گرفته
دلش را شعلۀ ناخوش گرفته.
امیرخسرو.
، فروغ و درخش و روشنی و تابش و نور و ضیاء. (ناظم الاطباء). فروغ. روشنی. تابش. (فرهنگ فارسی معین). لمعان. (ناظم الاطباء).
- شعلۀ آفتاب، کنایه از سوز آفتاب. تابش خورشید: پشت با بیشه داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن. رجوع به شع شود، پریشان کردن خون و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شع و شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گردون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارّاده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). گردون. گاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَلْ لَ عَ)
درخت پریشان شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرد سبک تیزخاطر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
خارخوشه. شعاع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع و شعاع شود، جمع واژۀ شعاع. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
خار خوشه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داس خوشه. (مهذب الاسماء). بیخ خوشۀ جو و گندم. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23). رجوع به شعاع و شعاع شود، پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روشنی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خط روشنی که نزدیک طلوع به نظر می آید. ج، اشعّه، شعع، شعاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پراکندگی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، پرتو و درخشش و روشنایی. (ناظم الاطباء). در فارسی با لفظ گرفتن و افتادن و افکندن مستعمل است. (از آنندراج). نور. روشنی. روشنایی. پرتو. تار. (یادداشت مؤلف) :
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.
کسایی.
شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو.
عطار.
از شعاع ماه نو باشد کفن
کشتۀ شمشیر ابروی ترا.
فتوت (از آنندراج).
- شعاع خورشید یا آفتاب، پرتو آفتاب:
شعاع خورشید از کلۀ کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت.
مسعودسعد.
در زحل گویی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده اند.
خاقانی.
شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی.
خاقانی.
- شعاع شمس، تیغ آفتاب و روشنی آفتاب. و یندو. (ناظم الاطباء).
، روشنی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و برخی گفته اند شعاع چیزی است سیال و غیر از پرتو است. (کشاف اصطلاحات الفنون). روشنایی آفتاب. (دهار). روشنی و تابش آفتاب. (مهذب الاسماء). تارهای روشن خور. فروغ. نور آفتاب. آنچه پراکنده شود از روشنی خور. تیغ آفتاب. تیغ. (یادداشت مؤلف) :
گر خطوط شعاع دیدۀ عقل
همه را بر سر هم افزایی.
امیدی.
فتاده بر رخ هامون شعاع بادۀ گلگون
گذشته از سر گردون نسیم عنبر سارا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پی جور و بلا عدل و امان آمد پدید.
امیر معزی (از آنندراج).
تاچهرۀ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.
خاقانی.
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد.
خاقانی.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریاشد کهسار به صبح اندر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 497).
آینه کز زنگ آلایش جداست
پر شعاع نور خورشید خداست.
مولوی.
چشمی نشد ز روی تو روشن چو چشم من
نفتد به روزن کسی این شمع را شعاع.
واله هروی (از آنندراج).
- شعاع افکن، نورافکن. که پرتواندازد. (یادداشت مؤلف).
- شعاع افکندن، نور و روشنایی انداختن:
آتش این مشعلۀ تابدار
بر تو شعاع افکند انجام کار.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شعاع گرفتن، استضائه. استناره. کسب نور و روشنایی:
خور ز رنگ تیغ گوهردار او گیرد شعاع
گرچه هر گوهر به کان رنگ از شعاع خور گرفت.
امیرمعزی (از آنندراج).
- تحت الشعاع، نزد منجمان عبارت است از مخفی بودن کوکب زیر نور آفتاب، و حد تحت الشعاع مختلف می شود هر کوکب را به سبب اختلاف عرض و اختلاف منظر در هر شهرو هر برج و هر جهت. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تحت الشعاع در جای خود شود.
، (اصطلاح هندسه) در علم هندسه خط راستی که در دایره از مرکز به یک نقطۀ محیط و در کره از مرکز به یک نقطۀ سطح جانبی وصل شود، همه شعاعهای دایره و کره باهم برابرند زیرا محیط دایره و سطح کره از مرکز خود به یک فاصله است
لغت نامه دهخدا
تصویری از لعلع
تصویر لعلع
گرگ، آبسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعل
تصویر شعل
افروزیدن، افروختن، مو شکافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
آفتاب، روشنی، نور، پرتو، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
کم پراکنده: چون سایه، تابنده، شید پراکنی نور افکندن نور پراکندن، تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله
تصویر شعله
زبانه آتش، پاره آتش که میدرخشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیع
تصویر شعیع
شتاب گردون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
((شُ))
نور خورشید، روشنایی، پرتو، نصف قطر، خطی مستقیم از مرکز دایره به نقطه ای از محیط دایره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعشع
تصویر شعشع
((شَ شَ))
نور افکندن، تابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله
تصویر شعله
((شُ لَ یا لِ))
زبانه آتش، فروغ، روشنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله
تصویر شعله
اخگر، فروزینه
فرهنگ واژه فارسی سره
بارقه، جرقه، زبانه، سعیر، شراره، شرر، لهب، لهیب، وراغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشعه، پرتو، درخشندگی، روشنی، نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد