جدول جو
جدول جو

معنی شعشاع - جستجوی لغت در جدول جو

شعشاع
(شَ)
دراز. رجوع به شعشع شود، سبک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نیکو، خوب خلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، زیرک و ماهر در کار. (از اقرب الموارد) ، خوشنما. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پریشان. متفرق، سایۀ تنک پراکنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعشع شود
لغت نامه دهخدا
شعشاع
دراز، زیرک، کار دان، پراکنده، (لطیف)، کویک هندی از درختان
تصویری از شعشاع
تصویر شعشاع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعاع
تصویر شعاع
نور خورشید، روشنی آفتاب، روشنایی، پرتو، خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر می آید
شعاع دایره: در ریاضیات خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطه ای از خط دایره متصل می شود و نصف قطر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعشع
تصویر شعشع
تابنده، روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان، تاب دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
خارخوشه. شعاع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع و شعاع شود، جمع واژۀ شعاع. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
خار خوشه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داس خوشه. (مهذب الاسماء). بیخ خوشۀ جو و گندم. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23). رجوع به شعاع و شعاع شود، پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روشنی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خط روشنی که نزدیک طلوع به نظر می آید. ج، اشعّه، شعع، شعاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پراکندگی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، پرتو و درخشش و روشنایی. (ناظم الاطباء). در فارسی با لفظ گرفتن و افتادن و افکندن مستعمل است. (از آنندراج). نور. روشنی. روشنایی. پرتو. تار. (یادداشت مؤلف) :
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.
کسایی.
شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو.
عطار.
از شعاع ماه نو باشد کفن
کشتۀ شمشیر ابروی ترا.
فتوت (از آنندراج).
- شعاع خورشید یا آفتاب، پرتو آفتاب:
شعاع خورشید از کلۀ کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت.
مسعودسعد.
در زحل گویی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده اند.
خاقانی.
شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی.
خاقانی.
- شعاع شمس، تیغ آفتاب و روشنی آفتاب. و یندو. (ناظم الاطباء).
، روشنی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و برخی گفته اند شعاع چیزی است سیال و غیر از پرتو است. (کشاف اصطلاحات الفنون). روشنایی آفتاب. (دهار). روشنی و تابش آفتاب. (مهذب الاسماء). تارهای روشن خور. فروغ. نور آفتاب. آنچه پراکنده شود از روشنی خور. تیغ آفتاب. تیغ. (یادداشت مؤلف) :
گر خطوط شعاع دیدۀ عقل
همه را بر سر هم افزایی.
امیدی.
فتاده بر رخ هامون شعاع بادۀ گلگون
گذشته از سر گردون نسیم عنبر سارا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پی جور و بلا عدل و امان آمد پدید.
امیر معزی (از آنندراج).
تاچهرۀ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.
خاقانی.
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد.
خاقانی.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریاشد کهسار به صبح اندر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 497).
آینه کز زنگ آلایش جداست
پر شعاع نور خورشید خداست.
مولوی.
چشمی نشد ز روی تو روشن چو چشم من
نفتد به روزن کسی این شمع را شعاع.
واله هروی (از آنندراج).
- شعاع افکن، نورافکن. که پرتواندازد. (یادداشت مؤلف).
- شعاع افکندن، نور و روشنایی انداختن:
آتش این مشعلۀ تابدار
بر تو شعاع افکند انجام کار.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شعاع گرفتن، استضائه. استناره. کسب نور و روشنایی:
خور ز رنگ تیغ گوهردار او گیرد شعاع
گرچه هر گوهر به کان رنگ از شعاع خور گرفت.
امیرمعزی (از آنندراج).
- تحت الشعاع، نزد منجمان عبارت است از مخفی بودن کوکب زیر نور آفتاب، و حد تحت الشعاع مختلف می شود هر کوکب را به سبب اختلاف عرض و اختلاف منظر در هر شهرو هر برج و هر جهت. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تحت الشعاع در جای خود شود.
، (اصطلاح هندسه) در علم هندسه خط راستی که در دایره از مرکز به یک نقطۀ محیط و در کره از مرکز به یک نقطۀ سطح جانبی وصل شود، همه شعاعهای دایره و کره باهم برابرند زیرا محیط دایره و سطح کره از مرکز خود به یک فاصله است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن. رجوع به شع شود، پریشان کردن خون و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شع و شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ)
از ’ش وع’، کلمه ای است که در خشنودی و شعف از رضامندی و صبر و تفویض گویند. (ناظم الاطباء). امراست بر تحریض بر قناعت و صبر بر تنگی عیش و تطویل شعر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخوش آیندی از بلند شدن مویها گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
دراز، سایۀ پراکندۀ تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعشاع شود، تابان. (یادداشت مؤلف) :
وآن سر و آن فرق کش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده.
مولوی
لغت نامه دهخدا
ابن شعشاع. از راویان حدیث بود. وی از پدرش روایت کند و عبدالصمد بن عبدالوارث بوسیلۀ طلحه بن حسین از او نقل حدیث کند. (از الجرح والتعدیل ص 583 و 584). ابن حجر آرد: ابن حبان او رادر زمرۀ ثقات آرد و هم اوست که روایتی در اباحت گوشت خران اهلی از حضرت علی (ع) نقل کرده است. عبدالصمد توزری بوسیلۀ طلحه بن حسین از زبیر از علی (ع) روایت دارد. ابن حبان پدر زبیر را در ثقات یاد نکند بنابراین ابن شعشاع جزو ضعفا است. (از لسان المیزان)
لغت نامه دهخدا
کم پراکنده: چون سایه، تابنده، شید پراکنی نور افکندن نور پراکندن، تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
آفتاب، روشنی، نور، پرتو، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعشع
تصویر شعشع
((شَ شَ))
نور افکندن، تابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
((شُ))
نور خورشید، روشنایی، پرتو، نصف قطر، خطی مستقیم از مرکز دایره به نقطه ای از محیط دایره
فرهنگ فارسی معین
اشعه، پرتو، درخشندگی، روشنی، نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد