جدول جو
جدول جو

معنی شعبده - جستجوی لغت در جدول جو

شعبده
(شَ / شُ بَ دَ / دِ)
شعبده. بازی که آن را نمودی باشد ولی بودی نداشته باشد. چشم بندی و نظربندی و حقه بازی. (ناظم الاطباء). نیرنگ. بازیگری. تردستی. نیرنج. چشم بندی. سبک دستی. (یادداشت مؤلف). در اصل شعبذه است که گاهی نیز باء آن را به واو تبدیل کنند و شعوذه گویند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 7-6) شعوذه. (منتهی الارب). بازیی را گویند که نمودی داشته باشد لیکن او را بودی نباشد و این به حرکت دست و سرعت آن صورت بندد. (برهان). بازیی که به سحر و فن کنند. (غیاث اللغات). بازیی را گویند که نمودی داشته باشد لیکن او را بودی نباشد. مانند: پنهان کردن بازیگران هند مهره را در زیر کاسه و به سرعت هرچه تمامتر از آنجا بیرون بردن چنانکه کسی درنیابد که بیرون برده است. شعبده را به وزن بتکده گفتن و درآمدن شعوده تأمل داشتن بنا بر عدم اطلاع است زیرا هر دو لغت عربی و به ذال معجم مصدر رباعی مجرد است و فارسیان بجای ذال با دال خوانند و این منشاء غلطی است که شده. (آنندراج) : به افتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). برجملۀ عادات و شعبدۀ خصمان واقف گشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603).
گویی همه بر من بکار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد.
مسعودسعد.
دل شعبده ای گشاده از فکرت
جان معجزه ای نموده در انشاء.
مسعودسعد.
به یک شعبده بست بازیش را
تبه کرد نیرنگ سازیش را.
نظامی.
چو زین شعبده یافت شاه آگهی
فرودآمد از تخت شاهنشهی.
نظامی.
شعبدۀ تازه برانگیختم.
هیکلی از قالب نو ریختم.
نظامی.
- شعبده بازه، شعبده باز. (آنندراج) :
تأثیر شد ار دختر رز رام تو جانان
سحر است فسان سازی این شعبده بازه.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به مدخل شعبده باز شود.
- شعبده کردن، چشم بندی نمودن. تردستی و نیرنگ کردن: روزی در حمامی رفت. چند کس را گواه گرفت که هیچ شعبده نکند و هر شعبده کند دروغ باشد. (منتخب لطایف عبید زاکانی، چ برلن ص 139).
- شعبده وار، برطریق شعبده. به نحو چشم بندی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شعبده
از شعبذه تازی: چشم بندی دوالبازی تردستی تردستی کردن حقه بازی نمودن، نیرنگ زدن، حقه بازی تردستی، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
شعبده
((شَ یا شُ بَ دِ))
تردستی کردن، حقه، نیرنگ
تصویری از شعبده
تصویر شعبده
فرهنگ فارسی معین
شعبده
نیرنگ
تصویری از شعبده
تصویر شعبده
فرهنگ واژه فارسی سره
شعبده
افسون، تردستی، ترفند، چشم بندی، حقه، حیله، سحر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعبده باز
تصویر شعبده باز
کسی که شعبده بازی کند، تردست، حقه باز، نیرنگ باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبده
تصویر عبده
عابد، عبادت کننده، پرستنده، آنکه خدا را پرستش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعبذه
تصویر شعبذه
نیرنگ، تردستی، حقه بازی، شعبده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَبْ بَ دَ)
کشتی قیر مالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ بِ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 150 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی زنان قالیچه و برک بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ / بِ)
شعبه. شاخه. (ناظم الاطباء). شاخۀ درخت. شاخ درخت. (یادداشت مؤلف) :
این سید شعله ای بود از نور نبوت و شعبه ای از دوحۀرسالت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 247).
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبه ای مرغی شکرگفتار می بینم.
سعدی.
، ریشه، فرع. (ناظم الاطباء). فرعی که از اصلی جدا شود. (فرهنگ فارسی معین) ، جزء و پاره ای از هر چیزی. (ناظم الاطباء). طایفه ای از هر چیز. (غیاث اللغات) ، بخش کوچکی از یک اداره. (فرهنگ فارسی معین). کوچکترین واحد اداری: دایره از مجموع چند شعبه. اداره از مجموع چند دایره، و ادارۀ کل از مجموع چند اداره تشکیل می شود، (اصطلاح موسیقی) به اصطلاح موسیقی شعبه به معنی نغمه که از نغمۀ دیگر برآورده شود چنانکه شعبه بیست و چهارند. دو شعبه از هر مقام و مقام دوازده گانه مشهورند. (غیاث اللغات) (آنندراج). شعبه نزد قدما بیست و چهار است: 1- دوگاه 2- سه گاه 3- چهارگاه 4- پنج گاه 5- عشیرا 6- نوروز عرب 7- نوروز خارا 8- نوروز بیاتی 9- ماهور 10- حصار 11- نهفت 12- غزال 13- اوج 14- نیریز 15- مبرقع 16- رکب 17- صبا 18- همایون 19- زاولی 20- اصفهانک 21- روی عراق 22- نهاوند 23- فوزی 24- محیر. (فرهنگ فارسی معین).
- شعبه رقص زرینه، نام شعبه ای از موسیقی. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
چو خواند شعبه رقص زرینه
نهفته کی بماند زو دفینه.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
شعبه. شاخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شاخ درخت. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). شاخ برین درخت. (دهار). شاخه (در درخت). شاخچه. شاخک. شاخ خرد درخت. ج، شعبات، شعب. (یادداشت مؤلف) ، آنچه مابین دو شاخ درخت و میان دو شاخ گاو و مانند آن بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، طایفه ای از هر چیز. (از اقرب الموارد). پاره ای از هر چیز و منه: الحیاء شعبه من الایمان، ای هو یمنع من المعاصی کما یمنع الایمان وکذا: الشباب شعبه من الجنون، ای طائفه منه. (منتهی الارب). جزء و پاره ای از چیزی. (ناظم الاطباء) ، پیوند کاسه و خنور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای که در کاسه بندند. (مهذب الاسماء) ، کرانۀ شاخ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنارۀ شاخۀ درخت. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مسیل خرد. (از اقرب الموارد) ، آبراهۀ در ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسیل در ریگ. (از اقرب الموارد) ، پشتۀ خرد، جوی بزرگ از جویهای رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شکاف کوه که آب باران در وی گرد آید و مرغان در آن جای گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سختی زمانه. ج، شعب، شعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فرقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
ابن حجاج بن ورد ازدی بصری، مکنی به ابوبسطام و متوفای سال 160 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر. (از یادداشت مؤلف). از ائمۀ مسلمین و رکنی متین از ارکان دین است. (از منتهی الارب)
نام یک سردار عرب. (فرهنگ لغات ولف) :
چو شعبه بیامد به نزدیک سعد
ابا آن سخنها چو غرنده رعد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ دَ)
عبادتگاه. معبد:
گر درآییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد به ما در معبده.
مولوی.
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست.
مولوی.
چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی
بشکست درصومعه کاین معبده تا کی.
مولوی.
بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست
زآنکه تو زندگی صومعه و معبده ای.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6ص 2859).
و رجوع به معبد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ دَ)
جمع واژۀ عبد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شعبده نمودن و سحر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شعوذه. (از اقرب الموارد). رجوع به شعبده و شعوذه شود
لغت نامه دهخدا
(شَعْ وَ دَ / دِ)
شعوذه. شعبده. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شعبده که نمود بی بود باشد. (برهان). و رجوع به شعبده و شعوذه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
ابن یزید (الطبیب) بن عمرو بن علی، از تمیم. شاعری بزرگ است که عهد جاهلیت و اسلام را دریافت. وی مردی شجاع بودو با مثنی بن حارثه و نعمان و جز آن در مدائن و غیره در جنگ با ایرانیان شرکت کرد. وی صاحب مرثیه ای است که از جملۀ آن است: و ماکان قیس هلکه هلک واحد. او در حدود سال 25 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ ذَ)
شعبده. (از ناظم الاطباء). برخی از قبایل عرب باء کلمه را به واو بدل سازند مانند شعبذه و شعوذه. (نشوءاللغه ص 151). رجوع به شعبده شود، تردستی. حقه بازی، نیرنگ. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ دِ)
هر محلی که برای تماشای عامۀ مردم باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ دِ)
خانه کعبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ دَ)
از آبهای بنی نمیر از ابوزیاد کلابی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
دهی از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 97 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعبده وار
تصویر شعبده وار
چشم بندانه دوالوار به طریق شعبده بنحو چشم بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبده بازی
تصویر شعبده بازی
عمل شعبده باز چشم بندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبده باز
تصویر شعبده باز
کسی که چشم بندی مینماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخ درخت، دسته، فرقه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عبد، بند گان، توانایی، ماند گاری، جاودانگی، فربهی، بویه کوب، ننگ، جمع عابد به معنی پرستندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعبذه
تصویر شعبذه
تردستی کردن حقه بازی نمودن، نیرنگ زدن، حقه بازی تردستی، نیرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبده
تصویر عبده
((عَ بَ دِ))
جمع عابد، پرستندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
((شُ بَ یا بِ))
شاخه، جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد، فرقه، دسته، فرعی که از اصلی جدا شود، جمع شعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعبه
تصویر شعبه
شاخه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شعبده بازی
تصویر شعبده بازی
چشم بندی
فرهنگ واژه فارسی سره
رشته، شاخه، بخش، قسمت، آژانس، باجه، فرع، نمایندگی، باند، دسته، فرقه، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد