جدول جو
جدول جو

معنی شعاعی - جستجوی لغت در جدول جو

شعاعی(شُ)
شعاعی ّ. منسوب به شعاع. (از ناظم الاطباء). رجوع به شعاع و شعاعیه شود
لغت نامه دهخدا
شعاعی
تیغیک پرتوی، ریشه پای
تصویری از شعاعی
تصویر شعاعی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاعی
تصویر شاعی
(پسرانه)
شیعی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شراعی
تصویر شراعی
دارای بادبان، سایه بان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
نور خورشید، روشنی آفتاب، روشنایی، پرتو، خط روشنی که نزدیک طلوع آفتاب به نظر می آید
شعاع دایره: در ریاضیات خط مستقیم که از مرکز دایره به نقطه ای از خط دایره متصل می شود و نصف قطر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکاعی
تصویر شکاعی
گیاهی که ساقۀ باریک و شاخ و برگ سست و ضعیف دارد، چرخله، چرخه، کافیلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاعی
تصویر شاعی
شیعی، شیعه، برای مثال زآب خرد گر خبرستی تو را / میل تو زی مذهب شاعی ستی (ناصرخسرو - ۲۴۹)، تابع
فرهنگ فارسی عمید
(شُ عا)
شکاعی ̍. گیاهی است باریک ازداروها و آنرا باب سنجاب و آفتاب پرست نیز گویند و به جهت دقت آن لاغر را بدان تشبیه دهند و گویند: کأنه عودالشکاعی. شکاعاه یکی، یا واحد ندارد، و یقال شکاعی واحده و شکاعی کثیره. شکاعیان. ج، شکاعیات. شکاعی به گیاه باد آورد ماند و بادآورد نیست. تبهای کهنه و آماس کام و درد دندان را نفع بخشد. (منتهی الارب) (آنندراج). از گیاهان باریک است و به بادآورد یا خار مبارک ماند. واحد، شکاعاه، یا واحد ندارد، و گویند شکاعی واحده و شکاعی کثیره. تثنیه، شکاعیان. ج، شکاعیات. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جرجر. (مهذب الاسماء). چرخله. (از (ناظم الاطباء). چرچه. (بحر الجواهر). ذوثلاث شوکات. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بادآورد و آفتاب پرست و چرخله و تذکرۀ ضریر انطاکی و تحفۀ حکیم مؤمن و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عْ عا)
بند زدن ظرفهای شکسته. مرمت کردن کاسه و مانند آن. بش زنی. بندزنی:
عهدهای شکسته را چه طریق
چاره هم توبت است و شعابی.
سعدی (کلیات، قصاید، چ فروغی).
رجوع به شعّاب شود
لغت نامه دهخدا
شیعی، شیعه: و آنگاه کشتن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام اندر عاشورابه اتفاق افتاد تا ماتم شد شاعیان را، (التفیهم)،
یار تو خیر و خرمی چون یار شاعی فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 102)،
این از بلاگریخته یعنی که شاعیم
فتنه بجهل و شیفتۀ کربلا شده ست،
ناصرخسرو،
زآب خرد گر خبرستی ترا
میل تو زی مذهب شاعیستی،
ناصرخسرو،
اما جماعتی که بی شبهت شاعی مذهب بوده اند عاصم است و کسائی و حمزه و باقیان از حجازی و شامی همه عدلی مذهب بوده اند، (النقض ص 195 196)، و رجوع به النقض ص 206، 213، 229، 233، 235، 251، 252، 253، 271، 280، 286، 367، 369، 376، 383، 394 شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
خارخوشه. شعاع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع و شعاع شود، جمع واژۀ شعاع. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
خار خوشه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داس خوشه. (مهذب الاسماء). بیخ خوشۀ جو و گندم. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23). رجوع به شعاع و شعاع شود، پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روشنی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خط روشنی که نزدیک طلوع به نظر می آید. ج، اشعّه، شعع، شعاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پراکندگی. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، پرتو و درخشش و روشنایی. (ناظم الاطباء). در فارسی با لفظ گرفتن و افتادن و افکندن مستعمل است. (از آنندراج). نور. روشنی. روشنایی. پرتو. تار. (یادداشت مؤلف) :
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.
کسایی.
شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو.
عطار.
از شعاع ماه نو باشد کفن
کشتۀ شمشیر ابروی ترا.
فتوت (از آنندراج).
- شعاع خورشید یا آفتاب، پرتو آفتاب:
شعاع خورشید از کلۀ کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت.
مسعودسعد.
در زحل گویی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده اند.
خاقانی.
شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی.
خاقانی.
- شعاع شمس، تیغ آفتاب و روشنی آفتاب. و یندو. (ناظم الاطباء).
، روشنی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و برخی گفته اند شعاع چیزی است سیال و غیر از پرتو است. (کشاف اصطلاحات الفنون). روشنایی آفتاب. (دهار). روشنی و تابش آفتاب. (مهذب الاسماء). تارهای روشن خور. فروغ. نور آفتاب. آنچه پراکنده شود از روشنی خور. تیغ آفتاب. تیغ. (یادداشت مؤلف) :
گر خطوط شعاع دیدۀ عقل
همه را بر سر هم افزایی.
امیدی.
فتاده بر رخ هامون شعاع بادۀ گلگون
گذشته از سر گردون نسیم عنبر سارا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پی جور و بلا عدل و امان آمد پدید.
امیر معزی (از آنندراج).
تاچهرۀ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.
خاقانی.
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد.
خاقانی.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریاشد کهسار به صبح اندر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 497).
آینه کز زنگ آلایش جداست
پر شعاع نور خورشید خداست.
مولوی.
چشمی نشد ز روی تو روشن چو چشم من
نفتد به روزن کسی این شمع را شعاع.
واله هروی (از آنندراج).
- شعاع افکن، نورافکن. که پرتواندازد. (یادداشت مؤلف).
- شعاع افکندن، نور و روشنایی انداختن:
آتش این مشعلۀ تابدار
بر تو شعاع افکند انجام کار.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شعاع گرفتن، استضائه. استناره. کسب نور و روشنایی:
خور ز رنگ تیغ گوهردار او گیرد شعاع
گرچه هر گوهر به کان رنگ از شعاع خور گرفت.
امیرمعزی (از آنندراج).
- تحت الشعاع، نزد منجمان عبارت است از مخفی بودن کوکب زیر نور آفتاب، و حد تحت الشعاع مختلف می شود هر کوکب را به سبب اختلاف عرض و اختلاف منظر در هر شهرو هر برج و هر جهت. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تحت الشعاع در جای خود شود.
، (اصطلاح هندسه) در علم هندسه خط راستی که در دایره از مرکز به یک نقطۀ محیط و در کره از مرکز به یک نقطۀ سطح جانبی وصل شود، همه شعاعهای دایره و کره باهم برابرند زیرا محیط دایره و سطح کره از مرکز خود به یک فاصله است
لغت نامه دهخدا
(شَ عا)
شکاعی ̍. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شکاعی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
تابان و درخشان:
ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت زبانش شعشعی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شُ عی ی)
نیزه های بلند. منسوب است به شراع. (از اقرب الموارد) : رمح شراعی، نیزۀ دراز و راست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ را)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُعَ)
واحد شعاع، یعنی یک روشنی که نزدیک طلوع آفتاب دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مفرد شعاع. (منتهی الارب). رجوع به شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(شِ عی ی)
کشتی شراعی، کشتی بادبانی. کشتی که دارای شراع و بادبان است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
ابونصر محمد بن محمود بن محمد بن علی شجاع سرخسی معروف به سره مرد. محدث شافعی و فاضل و پرهیزگار و در مذهب شافعی بسیار متعصب بود و در مدافعه از آن اهتمام داشت. وی در ذیحجۀ سال 534 هجری قمری در سن هشتاد وشش سالگی در سرخس درگذشت. (از طبقات الشافعیه ص 84)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
منسوب است به شجاع که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شاعی. (ناظم الاطباء) : جأت الخیل شواعی و شوائع، آمدند اسبان متفرق. (از نشوءاللغه ص 16). و رجوع به شوائع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شعّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پریشان شدن. رجوع به شع شود، پریشان کردن خون و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شع و شعاع شود
لغت نامه دهخدا
(شُ عی یَ)
شعاعی. منسوب به شعاع. (از ناظم الاطباء). رجوع به شعاع و شعاعی شود
لغت نامه دهخدا
بعید، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، حصۀ مشترک، (منتهی الارب)، الشائع من الانصباء، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شعاعیات
تصویر شعاعیات
ریشه پاییان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطوط شعاعی
تصویر خطوط شعاعی
کشک های پرتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
آفتاب، روشنی، نور، پرتو، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
دور، پیرو، بهره همباز داراک همباز تابع پیرو طرفدار: شاعیان بنی امیه، شیعی شیعه: ز آب خرد گر خبرستی ترا میل تو زی مذهب شاعیستی. (ناصر خسرو 487)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاعی
تصویر شکاعی
کنگر خر از گیاهان چرخله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماعی
تصویر شماعی
سپندار گر سپندار ساز شماله ساز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شراعی
تصویر شراعی
شتر گردن دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط شعاعی
تصویر خط شعاعی
سمیره پرتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعاع
تصویر شعاع
((شُ))
نور خورشید، روشنایی، پرتو، نصف قطر، خطی مستقیم از مرکز دایره به نقطه ای از محیط دایره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاعی
تصویر شاعی
پیرو، طرفدار، شیعه، شیعی
فرهنگ فارسی معین
اشعه، پرتو، درخشندگی، روشنی، نور
فرهنگ واژه مترادف متضاد