جدول جو
جدول جو

معنی شطوط - جستجوی لغت در جدول جو

شطوط
شط ها، رودخانه های بزرگ، جمع واژۀ شط
تصویری از شطوط
تصویر شطوط
فرهنگ فارسی عمید
شطوط
(تَ یَ)
مصدر به معنی شطّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دشوار کردن بر کسی و ستم نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شط شود، دور شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
شطوط
(شَ)
شطوطی. ماده شتر بزرگ و درازکوهان. ج، شطائط. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن اشتر که هر دو پهلوی کوهان او بزرگ بود. (مهذب الاسماء). رجوع به شطوطی شود
لغت نامه دهخدا
شطوط
(شُ)
جمع واژۀ شطّ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شط شود
لغت نامه دهخدا
شطوط
جمع شط، شهرودان و دور شدن، سخت گرفتن، ستم کردن رود بزرگ که وارد دریا شود، جمع شطوط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شروط
تصویر شروط
شرط ها، الزام و تعلیق چیزهایی به چیزهای دیگر، قرارها، پیمان ها، جمع واژۀ شرط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطوط
تصویر خطوط
خط ها، دست خط ها، سندها، سطرها، حکم ها، جمع واژۀ خط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شطور
تصویر شطور
شطرها، جزء ها، پاره ها، نیمه ها، جمع واژۀ شطر
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شعبه اصلی رود کارون را گویند. چهاردانگه. چون کارون برابر شهر شوشتر رسد به دو شعبه شود، قسمت اعظم آن به جانب مغرب پیچد و از شادروان شاپور گذرد وسپس روی به سوی جنوب کند این شعبه را شطیط یا چهاردانگه گویند. قسمت دیگر مستقیم به جنوب سرازیر شود و آن را گرگر یا دودانگه گویند و این دو شعبه در بند فیر باز به هم پیوندند و زمین وسط دو شعبه، شبه جزیره یا جلگۀ میناب نامیده می شود. (از یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان خسروآباد بخش قصبۀ معمرۀ شهرستان آبادان. واقع در کنار شطالعرب. جمعیت آن 300 تن و آب آن از شطالعرب است. محصول آنجا یونجه و خرما و شغل اهالی زراعت و کارگری شرکت نفت و حصیربافی است. راه آن ماشین رو و ساکنان آل ابومصرف هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قطّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قطّ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شیط. (منتهی الارب). شیاطه. (ناظم الاطباء). رجوع به شیط و شیاطه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خط. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، سند. نوشته گواهی: بفرمود تا بدیار شام و زمین حجاز... بگشتند و خطوط از جملۀ سادات و علویان بستدند. (کتاب النقض).
- خطوط شعاعی، مجموعه ای از خطوط که از یک نقطه گذرد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین نشیب، ناقۀ اصیل تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نازکی بدن و خوبی آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بطّ. (ناظم الاطباء). رجوع به بط شود، آنچه را که خافضه از زن قطع میکند. (ناظم الاطباء). آنچه که ختانه بگذارد از زن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، بلندی میان لب بالا که اندکی دراز شود و آن مرد را ابظر خوانند. (آنندراج). تندی میان لب پایین. (ناظم الاطباء). تندی میان لب بالایین. (آنندراج) (منتهی الارب). بلندی میان لب فرودین. (مهذب الاسماء) ، سر پستان گوسپند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، بظاره الشاه، تندی کنارۀ فرج گوسپند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طائری است که آن را عطیطوی نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو / شُبْ بو)
نوعی از ماهی باشد و آن در دجلۀبغداد و فرات بهم میرسد و زهرۀ او را در داروهای چشم بکار برند. نوعی از ماهی نرم بدن خردسر باریک دم گشاده میان بر شکل بربط. (از منتهی الارب). نوعی از ماهی باریک دم میان فراخ نرم بدن و خردسر. ج، شبابط و شبابیط. (از اقرب الموارد). گونه ای از ماهی استخوانی از خانوادۀ شبوطیان که در آب شیرین زیست کند. این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشتۀ آویزان در فک فوقانی به نام ریش است. بالۀ شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های مزبور در نیم کرۀ شمالی میزیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و بیست کیلوگرم وزن می یابند. (فرهنگ فارسی معین) :
ز دجله آرمت شبوط ماهی
چو از حلوان برۀ نوروزگاهی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مؤلف لباب الانساب مینویسد: گمان میرود محله ای است به بغداد به نواحی الدور، و معلوم نیست که این همان قطوطا است یا غیر آن، و به گمانم این دو یکی است. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
نام یکی از دستگاههای موسیقی است که شباهت به تنبور دارد و ایرانیان قدیم آن را بجای عود بکار میبردند و سبب تسمیۀ آن شبیه بودن این دستگاه است به ماهی شبوط و فقط فرقی که با عود دارد در آن است که گردن شبوط درازتر بود و دارای سه تار باشد و عرب در قدیم این دستگاه را به کار می برده است و اولین کسی که این آلت را به کار برد ’منصور زلزل’ نوازندۀ عود در قرن هشتم بوده است. (از الموسوعه العربیه ص 1074)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی شبﱡوط است. (منتهی الارب). رجوع به شبّوط شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
شحط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دور شدن. (تاج المصادر) (المصادر زوزنی). رجوع به شحط شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شرط. (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ شرط به معنی پیمان. (آنندراج). رجوع به شرط شود. شرطها و پیمانها. (ناظم الاطباء) : همچنین بر من است مر کتاب و خادمان و حجاب و جمیع توابع و لواحق او را مثل این بیعت در التزام شروط و وفا بعهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است میان قزوین و کوههای تارم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دور شدن. (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) ، راست قامت شدن، دارای اندام معتدل بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ طَ طا)
شطوط. ماده شتر بزرگ کوهان. ج، شطائط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شطوط شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَوْ وَ)
سبک شتاب رو. (منتهی الارب). الخفیف الکمیش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قطوط
تصویر قطوط
جمع قط، گربگان گربه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شروط
تصویر شروط
جمع شرط، پیمان، وفا بعهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطور
تصویر شطور
تک خانه، پستان نا برابر، جامه نا برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطون
تصویر شطون
ژرف چون چاه، دراز و کج، دور و دراز، رنج آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطیط
تصویر شطیط
جور کردن بر کسی در حکم
فرهنگ لغت هوشیار
سختباله ازماهیان دراروند رود به هم می رسد وزهره آن داروی چشمدرداست گونه ای ماهی استخوانی که از خانواده شبوطیان که در آب شیرین زیست کند این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشته آویزان در فک فوقانی بنام ریش می باشند. باله شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های ماهی مزبور در نیم کره شمالی می زیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و 20 کیلو گرم وزن می یابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطاط
تصویر شطاط
راست بالایی
فرهنگ لغت هوشیار
ددگاو از جانوران، جمع خط، سمیره ها، کشک ها، دبیره ها جمع خط. خط ها، نبشته ها، رشته ها راهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطوط
تصویر خطوط
((خُ))
جمع خط، خط ها، بنفشه ها، رشته ها، راه ها
فرهنگ فارسی معین