خشک شدن یک پستان گوسپند و یا درازتر از دیگری گردیدن آن. (ناظم الاطباء) ، ترک موافقت مردمان بسبب خباثت و لئامت. (فرهنگ فارسی معین) ، شوخ و بی باک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به بدی درشدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). رجوع به شطارت شود، برغم مردمان دور گردیدن از آنان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دور گردیدن. (آنندراج). رجوع به شطوره و شطور شود، روی کردن به سوی کسانی. (از اقرب الموارد) ، نظر کردن به سوی کسی به روشی که در نظر کردن بدو دیگری را نیز بنگرند. (ناظم الاطباء)
خشک شدن یک پستان گوسپند و یا درازتر از دیگری گردیدن آن. (ناظم الاطباء) ، ترک موافقت مردمان بسبب خباثت و لئامت. (فرهنگ فارسی معین) ، شوخ و بی باک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به بدی درشدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). رجوع به شطارت شود، برغم مردمان دور گردیدن از آنان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دور گردیدن. (آنندراج). رجوع به شطوره و شطور شود، روی کردن به سوی کسانی. (از اقرب الموارد) ، نظر کردن به سوی کسی به روشی که در نظر کردن بدو دیگری را نیز بنگرند. (ناظم الاطباء)
ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جرقّه، اخگر، سینجر، لخچه، لخشه، آلاوه، جذوه، جمر، آتش پاره، جمره، ضرمه، آییژ، ژابیژ، خدره، ابیز، ایژک، بلک
ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، جَرَقّه، اَخگَر، سَیَنجُر، لَخچِه، لَخشِه، آلاوِه، جَذوِه، جَمر، آتَش پارِه، جَمَرِه، ضَرَمِه، آییژ، ژابیژ، خُدرِه، اَبیز، ایژَک، بِلک
تعداد. اندازه. حساب. (ناظم الاطباء). عدد. عد. شمار. شمارش. (یادداشت مؤلف). - از شماره برون شدن، بی حد و حساب شدن. بیرون از اندازه و حساب گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهی است. فرخی. اگر خواهی سپاهش را شماره برون باید شد از حد اماره. (ویس و رامین). - به شماره افتادن نفس، بهر. (یادداشت مؤلف). بهر در منتهی الارب بمعنی تاسه آمده و یکی از معانی تاسه در برهان چنین است: پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن همچنین بمعنی صدای نفس کشیدن هست. رجوع به تاس و تاسه و تاسیدن در برهان شود. - شماره کردن، احصاء. (یادداشت مؤلف). - ، حساب کردن. شمردن. (ناظم الاطباء). ، عداد. شمار. (یادداشت مؤلف) ، نمره: شمارۀ منزل. شمارۀ اتومبیل. (یادداشت مؤلف). - شمارۀ ترتیب، نمره ای که به شیئی یا شخصی به ترتیب (تقدم مرتبه، الفبایی نام خانوادگی، زودتر رسیدن و غیره) دهند. نمرۀ ترتیب. (فرهنگ فارسی معین)
تعداد. اندازه. حساب. (ناظم الاطباء). عدد. عد. شمار. شمارش. (یادداشت مؤلف). - از شماره برون شدن، بی حد و حساب شدن. بیرون از اندازه و حساب گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهی است. فرخی. اگر خواهی سپاهش را شماره برون باید شد از حد اماره. (ویس و رامین). - به شماره افتادن نفس، بُهر. (یادداشت مؤلف). بُهر در منتهی الارب بمعنی تاسه آمده و یکی از معانی تاسه در برهان چنین است: پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن همچنین بمعنی صدای نفس کشیدن هست. رجوع به تاس و تاسه و تاسیدن در برهان شود. - شماره کردن، احصاء. (یادداشت مؤلف). - ، حساب کردن. شمردن. (ناظم الاطباء). ، عداد. شمار. (یادداشت مؤلف) ، نمره: شمارۀ منزل. شمارۀ اتومبیل. (یادداشت مؤلف). - شمارۀ ترتیب، نمره ای که به شیئی یا شخصی به ترتیب (تقدم مرتبه، الفبایی نام خانوادگی، زودتر رسیدن و غیره) دهند. نمرۀ ترتیب. (فرهنگ فارسی معین)
آنکه در بازار روانی داشته باشد. (منتهی الارب). آنچه در بازار روائی داشته باشد. (ناظم الاطباء) : ناقه عطاره، ماده شتر که در بازار رایج است و خریدار دارد. (از اقرب الموارد) ، مؤنث عطار، یعنی زن بوی خوش فروش. (ناظم الاطباء). و رجوع به عطار شود
آنکه در بازار روانی داشته باشد. (منتهی الارب). آنچه در بازار روائی داشته باشد. (ناظم الاطباء) : ناقه عطاره، ماده شتر که در بازار رایج است و خریدار دارد. (از اقرب الموارد) ، مؤنث عطار، یعنی زن بوی خوش فروش. (ناظم الاطباء). و رجوع به عطار شود
جرقّه. (یادداشت مؤلف). خدره. (نصاب الصبیان). نیم سوخته. (دهار). آتشپاره و جرقۀ آتش. (ناظم الاطباء) : سر نوک نیزه ستاره ببرد سر تیغ تاب از شراره ببرد. فردوسی. از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره. منوچهری. حراقه وار درزنم آتش به بوقبیس ز آهی که چون شراره مجزا برآورم. خاقانی. از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. شراره زان ندارد پرتو شمع که این نور پراکنده است و آن جمع. نظامی. هیمۀ بسیار را شراره ای کافی است. (از شاهد صادق). ، زبانۀآتش. (ناظم الاطباء). - شرارۀ کارزار، اشتداد جنگ. (ناظم الاطباء)
جرقّه. (یادداشت مؤلف). خدره. (نصاب الصبیان). نیم سوخته. (دهار). آتشپاره و جرقۀ آتش. (ناظم الاطباء) : سر نوک نیزه ستاره ببرد سر تیغ تاب از شراره ببرد. فردوسی. از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره. منوچهری. حراقه وار درزنم آتش به بوقبیس ز آهی که چون شراره مجزا برآورم. خاقانی. از شرارۀ آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح. خاقانی. شراره زان ندارد پرتو شمع که این نور پراکنده است و آن جمع. نظامی. هیمۀ بسیار را شراره ای کافی است. (از شاهد صادق). ، زبانۀآتش. (ناظم الاطباء). - شرارۀ کارزار، اشتداد جنگ. (ناظم الاطباء)
کوس اشتران، درد غند (غند قند) چکانه (قطره چکان) چکه، آب کم بستن شتران بر نسقی واحد و پشت سر هم، دردی که از جوشاندن قند سفید به دست آید: (قناد)، . . ششم کرت بجوشانند (قند سفید را) دردی ماند که آن را قطاره خوانند بغایت سیاه و کدر بود
کوس اشتران، درد غند (غند قند) چکانه (قطره چکان) چکه، آب کم بستن شتران بر نسقی واحد و پشت سر هم، دردی که از جوشاندن قند سفید به دست آید: (قناد)، . . ششم کرت بجوشانند (قند سفید را) دردی ماند که آن را قطاره خوانند بغایت سیاه و کدر بود
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
چارخانکش رده کش افزار جدول کشان و آن آلتی است پولادی یا چوبی یا استخوانی راست و مستقیم (معمولا به طول 20 تا 50 سانتیمتر و به عرض 3 تا 5 ساتنیمتر) که بدان خط مستقیم کشند مسطر. توضیح: همین کلمه است که به صورت ستاره (مشدد و مخفف) تحریف شده
چارخانکش رده کش افزار جدول کشان و آن آلتی است پولادی یا چوبی یا استخوانی راست و مستقیم (معمولا به طول 20 تا 50 سانتیمتر و به عرض 3 تا 5 ساتنیمتر) که بدان خط مستقیم کشند مسطر. توضیح: همین کلمه است که به صورت ستاره (مشدد و مخفف) تحریف شده
عدد، شمار، عددی که نماد و نشانه چیزی است، عددی که نوبت یا رتبه کسی یا چیزی را نشان دهد، عددی که اندازه چیزی را نشان دهد، هر واحد از روزنامه، مجله و مانند آن
عدد، شمار، عددی که نماد و نشانه چیزی است، عددی که نوبت یا رتبه کسی یا چیزی را نشان دهد، عددی که اندازه چیزی را نشان دهد، هر واحد از روزنامه، مجله و مانند آن