نام آبی در نجد. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی نمیر را به نجد و آنرا روزی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است مر بنی نمیر را. (از مجمع الامثال میدانی ص 759). آبی است بنی نمیر را و گویند یک وادی است در نجد که قسمت یمینی آن را شرف وقسمت یساری آن را شریف نامند. (از معجم البلدان)
نام آبی در نجد. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی نمیر را به نجد و آنرا روزی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است مر بنی نمیر را. (از مجمع الامثال میدانی ص 759). آبی است بنی نمیر را و گویند یک وادی است در نجد که قسمت یمینی آن را شرف وقسمت یساری آن را شریف نامند. (از معجم البلدان)
مرد بزرگ قدر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج، شرفاء، اشراف، شرف. (ناظم الاطباء). بزرگوار. (مهذب الاسماء) (دهار) (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی). وجیه. (زمخشری). صاحب شرف. ج، شرفاء. اشراف، شرف. یا شرف مفرد است به معنی شریف. مؤنث، شریفه، ج، شرائف، شریفات. (از اقرب الموارد). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء). نعت از شرف. بزرگ. بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب. رفیع. نبیل. بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام. مقابل خسیس. مقابل وضیع. (یادداشت مؤلف). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل. (غیاث اللغات). ذؤابه. عرض.عرض. عراعر. علی. مجید. وعل. وعل. (منتهی الارب) : روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه). مقام دولت و اقبال را مقیم تویی زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم. سوزنی. شریف اگر متضعف شود خیال مبند که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد. سعدی (گلستان). - شریف الوجود، عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. (از ناظم الاطباء). - شریف زاده، آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی: شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد. ابن یمین. - شریف کش، قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار: ای چرخ شریف کش که دونی جان را دیت از دهات جویم. خاقانی. - شریف و وضیع یا وضیع و شریف، مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. (از ناظم الاطباء). خرد و بزرگ. (یادداشت مؤلف) : در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف نهاده روی جهانی بدین مبارک در. فرخی. چون او به جهان در نه شریف و نه وضیع. منوچهری. دخترکان سیاه زنگی زاده بس به وضیع و شریف روی گشاده. منوچهری. مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و منقاد باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). همه داده گردن به علم و شجاعت وضیع و شریف و صغارو کبارش. ناصرخسرو. هرکس را که در خدمت ومصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع... (تاریخ جهانگشای جوینی). ، هر شی ٔ بزرگ قدر. (غیاث اللغات). مقابل خسیس: عضو شریف. شغل شریف. مکان شریف. (یادداشت مؤلف). رفیع. (اقرب الموارد). بلند. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی) : بلکه ز ما زنده و شریف سخنگوی نیست مگرجان فر خجسته و میمون. ناصرخسرو. ای آنکه نهال شریف نصرت از کنیت و نام تو بار دارد. مسعودسعد. شریفترین همه است (همه قوای ثلاثه است قوه انسانی یا نفس ناطقه) وخسیس ترین قوتهای سه گانه قوت شهوانی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکه نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر روز منزلت وی... شریفتر... می شد. (کلیله و دمنه). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). جان را وقایۀ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440). ای شام شریف طرۀ مشکینت وی صبح نشابور رخ رنگینت. مفید بلخی (از آنندراج). - احوال شریف، تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر. - حال شریف، احوال شریف. مزاج شریف. رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود. - مجلس شریف، محکمۀ قضاوت. (ناظم الاطباء). - ، مجمع نجبا. (ناظم الاطباء). - مزاج شریف، خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. (ناظم الاطباء). ، سید علوی. (یادداشت مؤلف) : رفت صوفی گفت خلوت با دو یار تو فقیهی این شریف نامدار. مولوی. دیگری گفت: پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه باشد. (گلستان سعدی). - شریف رضی، سیدرضی. رجوع به رضی شود. - شریف مرتضی، سیدمرتضی. رجوع به علم الهدی موسوی شود. ، دیناری از طلا مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
مرد بزرگ قدر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج، شُرَفاء، اَشراف، شَرَف. (ناظم الاطباء). بزرگوار. (مهذب الاسماء) (دهار) (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی). وجیه. (زمخشری). صاحب شرف. ج، شرفاء. اشراف، شَرَف. یا شرف مفرد است به معنی شریف. مؤنث، شریفه، ج، شرائف، شریفات. (از اقرب الموارد). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء). نعت از شرف. بزرگ. بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب. رفیع. نبیل. بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام. مقابل خسیس. مقابل وضیع. (یادداشت مؤلف). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل. (غیاث اللغات). ذؤابه. عَرض.عُرض. عُراعَر. علی. مجید. وَعل. وَعِل. (منتهی الارب) : روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه). مقام دولت و اقبال را مقیم تویی زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم. سوزنی. شریف اگر متضعف شود خیال مبند که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد. سعدی (گلستان). - شریف الوجود، عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. (از ناظم الاطباء). - شریف زاده، آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی: شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد. ابن یمین. - شریف کش، قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار: ای چرخ شریف کش که دونی جان را دیت از دهات جویم. خاقانی. - شریف و وضیع یا وضیع و شریف، مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. (از ناظم الاطباء). خرد و بزرگ. (یادداشت مؤلف) : در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف نهاده روی جهانی بدین مبارک در. فرخی. چون او به جهان در نه شریف و نه وضیع. منوچهری. دخترکان سیاه زنگی زاده بس به وضیع و شریف روی گشاده. منوچهری. مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و منقاد باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). همه داده گردن به علم و شجاعت وضیع و شریف و صغارو کبارش. ناصرخسرو. هرکس را که در خدمت ومصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع... (تاریخ جهانگشای جوینی). ، هر شی ٔ بزرگ قدر. (غیاث اللغات). مقابل خسیس: عضو شریف. شغل شریف. مکان شریف. (یادداشت مؤلف). رفیع. (اقرب الموارد). بلند. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی) : بلکه ز ما زنده و شریف سخنگوی نیست مگرجان فر خجسته و میمون. ناصرخسرو. ای آنکه نهال شریف نصرت از کنیت و نام تو بار دارد. مسعودسعد. شریفترین همه است (همه قوای ثلاثه است قوه انسانی یا نفس ناطقه) وخسیس ترین قوتهای سه گانه قوت شهوانی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکه نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر روز منزلت وی... شریفتر... می شد. (کلیله و دمنه). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). جان را وقایۀ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440). ای شام شریف طرۀ مشکینت وی صبح نشابور رخ رنگینت. مفید بلخی (از آنندراج). - احوال شریف، تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر. - حال شریف، احوال شریف. مزاج شریف. رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود. - مجلس شریف، محکمۀ قضاوت. (ناظم الاطباء). - ، مجمع نجبا. (ناظم الاطباء). - مزاج شریف، خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. (ناظم الاطباء). ، سید علوی. (یادداشت مؤلف) : رفت صوفی گفت خلوت با دو یار تو فقیهی این شریف نامدار. مولوی. دیگری گفت: پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه باشد. (گلستان سعدی). - شریف رضی، سیدرضی. رجوع به رضی شود. - شریف مرتضی، سیدمرتضی. رجوع به علم الهدی موسوی شود. ، دیناری از طلا مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
قومی است که عمال سلاطین مصر را معزول العمل ساخته بطناً بعد بطن به طریق توارث متکفل امور ریاست کعبه اند و آن جماعت را شرفاء کعبه گویند و شریف مفرد آن است. (آنندراج). لقب بزرگ و رئیس مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) : شریف مکه، حاکم مکۀ معظمه که سید باشد. (غیاث اللغات) : ما شریف کعبۀ عشقیم و دائم برهمن ارمغان از بهر ما ناقوس و زنار آورد. مالک یزدی (از آنندراج). رجوع به شرفا شود
قومی است که عمال سلاطین مصر را معزول العمل ساخته بطناً بعد بطن به طریق توارث متکفل امور ریاست کعبه اند و آن جماعت را شرفاء کعبه گویند و شریف مفرد آن است. (آنندراج). لقب بزرگ و رئیس مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) : شریف مکه، حاکم مکۀ معظمه که سید باشد. (غیاث اللغات) : ما شریف کعبۀ عشقیم و دائم برهمن ارمغان از بهر ما ناقوس و زنار آورد. مالک یزدی (از آنندراج). رجوع به شرفا شود
او راست کتاب معما موسوم به ’الفیۀ شریف’ (تألیف سال 908 هجری قمری) او بیتی ساخته که هزار اسم به طریق تعمیه از آن پدید آیدبا تعدد ایهام در هر اسم، بیت این است: از قد و ابرو بدید آن ماه چهر موج آب دیده ام بالای مهر. طریق استخراج این اسامی را در یک جلد کتاب گنجانده و در این باب گوید: بیتی که یک کتاب بود در بیان او معلوم نیست گفته کسی غیر این ضعیف کرده شریف تعمیه در وی هزار نام زآن رو ملقب است به الفیۀ شریف. (یادداشت مؤلف) سیداحمد شریف حسنی. از سادات آل رسول بود. او راست: آثارالانظار و مبتکرات الافکار چ مصر 1319 هجری قمری (از معجم المطبوعات مصر) سی و یکمین از امرای بنی مرین مراکش، در 875 هجری قمری (یادداشت مؤلف) یا میر شریف هراتی. نقاش معروف به زمان صفویه. (یادداشت مؤلف) ابوالمظفر بن ابی الهیثم هاشمی، ملقب به علوی معاصر ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالمظفر و نیز تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 شود ابویعلی محمد بن محمد بن صالح هاشمی عباسی، معروف به ابن هباریه شاعر عرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن هباریه شود
او راست کتاب معما موسوم به ’الفیۀ شریف’ (تألیف سال 908 هجری قمری) او بیتی ساخته که هزار اسم به طریق تعمیه از آن پدید آیدبا تعدد ایهام در هر اسم، بیت این است: از قد و ابرو بدید آن ماه چهر موج آب دیده ام بالای مهر. طریق استخراج این اسامی را در یک جلد کتاب گنجانده و در این باب گوید: بیتی که یک کتاب بود در بیان او معلوم نیست گفته کسی غیر این ضعیف کرده شریف تعمیه در وی هزار نام زآن رو ملقب است به الفیۀ شریف. (یادداشت مؤلف) سیداحمد شریف حسنی. از سادات آل رسول بود. او راست: آثارالانظار و مبتکرات الافکار چ مصر 1319 هجری قمری (از معجم المطبوعات مصر) سی و یکمین از امرای بنی مرین مراکش، در 875 هجری قمری (یادداشت مؤلف) یا میر شریف هراتی. نقاش معروف به زمان صفویه. (یادداشت مؤلف) ابوالمظفر بن ابی الهیثم هاشمی، ملقب به علوی معاصر ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالمظفر و نیز تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 شود ابویعلی محمد بن محمد بن صالح هاشمی عباسی، معروف به ابن هباریه شاعر عرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن هباریه شود
مصدر به معنی رسف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رفتن رفتار پای بند بر پای. (از آنندراج). رسفان. (اقرب الموارد). و رجوع به رسف و رسفان شود
مصدر به معنی رَسْف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رفتن رفتار پای بند بر پای. (از آنندراج). رَسَفان. (اقرب الموارد). و رجوع به رَسْف و رَسَفان شود
یا شقیف ارنون. قلعه ای است در شام. (تاج الملوک ص 161). قلعۀ بسیار استواری است در یک مغاره از کوه نزدیک بایناس از زمین دمشق بین بایناس و ساحل واقع است. (از معجم البلدان)
یا شقیف ارنون. قلعه ای است در شام. (تاج الملوک ص 161). قلعۀ بسیار استواری است در یک مغاره از کوه نزدیک بایناس از زمین دمشق بین بایناس و ساحل واقع است. (از معجم البلدان)
مصدر به معنی شفف. (از ناظم الاطباء). مصدر به معنی شفوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (از آنندراج). و رجوع به شفف و شفوف شود، باد سخت آمدن. (المصادر زوزنی)
مصدر به معنی شَفَف. (از ناظم الاطباء). مصدر به معنی شفوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (از آنندراج). و رجوع به شفف و شفوف شود، باد سخت آمدن. (المصادر زوزنی)
مزدور و بندۀ مستعان به. (منتهی الارب). اجیر، و گویند مملوک و بردۀ حقیرداشته شده. (از اقرب الموارد) ، پیر فانی. ج، عسفاء. (منتهی الارب). جمع آن عسفاء است بر قیاس، و عسفه است برخلاف قیاس. (از اقرب الموارد)
مزدور و بندۀ مستعان به. (منتهی الارب). اجیر، و گویند مملوک و بردۀ حقیرداشته شده. (از اقرب الموارد) ، پیر فانی. ج، عُسفاء. (منتهی الارب). جمع آن عسفاء است بر قیاس، و عِسَفه است برخلاف قیاس. (از اقرب الموارد)
شنیف بن یزید. محدث است. (منتهی الارب). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
شنیف بن یزید. محدث است. (منتهی الارب). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
چاه بسیارآب در زمین سنگلاخ که آب آن منقطع نشود. ج، اخسفه، خسف، ماده شتر بسیارشیر که در سرما شیرش زود منقطع شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، اخسفه، خسف، ابر بسیارآب که از جانب چشمه برآید. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، اخسفه، خسف
چاه بسیارآب در زمین سنگلاخ که آب آن منقطع نشود. ج، اخسفه، خُسُف، ماده شتر بسیارشیر که در سرما شیرش زود منقطع شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، اخسفه، خُسُف، ابر بسیارآب که از جانب چشمه برآید. (منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، اخسفه، خُسُف