جدول جو
جدول جو

معنی شزیب - جستجوی لغت در جدول جو

شزیب(شَ)
شاخۀ پژمرده پیش از آنکه اصلاح یابد. ج، شزوب، کمانی که نه نو باشد نه کهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شزبه شود
لغت نامه دهخدا
شزیب
شاخ پژمریده، کمان
تصویری از شزیب
تصویر شزیب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکیب
تصویر شکیب
(پسرانه)
تحمل، بردباری، آرام و صبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعیب
تصویر شعیب
(پسرانه)
توشه دان، نام پدر همسر موسی (ع)، نام کوهی در یمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شریب
تصویر شریب
آب قابل آشامیدن، هر مایعی که قابل آشامیدن باشد، برای مثال کسی که خورده بود شربتی شراب هوات / بر او شرنگ شود خوش تر از شراب شریب (قطران - ۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
صبر، آرام، شکیبایی، صبر و بردباری
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شاخه ای است از جعیلات از کرفه از اثیج از هلال بن عامر از عدنانیه و در افریقای شمالی میزیسته اند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراهم آمدن و مجتمع گردیدن گوشت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ یَب ب)
شدید. سخت: ازیب البأس. انّه لازیب البطش، او سخت گیر است. (منتهی الارب)،
{{صفت مرکّب}} (اشارۀ وصف جنس) ازین گونه. ازین نوع. ازین قسم:
بپرسید از زال زر موبدی
ازین تیزهش راه بین بخردی.
فردوسی.
اندر این میانه هر جا که ازین بزرگی را یعقوب [لیث] عمل داده بود چون یعقوب اندرگذشت عصیان بدل اندر کردند عمرو را و خواستند که ملوک طوایف کردند. (تاریخ سیستان). من [سلطان محمود] رواداشتمی... که این حق [ماتمداری بوصالح] بتن خویش گذاردمی اما مردمان ازین گویند و باشد که عیب کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195).
از کوه فرودآمد زین پیری نورانی.
سنائی.
کردم غمش بر جان گزین، بادش فدا صدجان ازین
جان گرچه باشد نازنین هرگز بجانان کی رسد.
سلمان ساوجی.
چرخ گوید که کشم پیش تو درهای نجوم
در زوایای ضمیر تو ازین بسیار است.
وحشی.
گر در خیبر بزور، بازوی حیدر گشاد
بسکه ازین قلعه را سایۀ حق برگشاد.
کاتبی.
بسلامت نگذشته ست کسی از ره عشق
صد ازین قافله در رهگذر ما زده اند.
باقر کاشی.
پوشیده مرقعند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نارفته ره صدق و صفا گامی چند
بدنام کننده نکونامی چند.
؟
، چقدر. چه اندازه.چه بسیار. چه مایه. رجوع به از این و زین شود، چنین. (غیاث اللغات بنقل از شرح گلستان خان آرزو) : ازین جائی ندیده ام، یعنی چنین جائی ندیده ام.رجوع به از این و زین شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + زیب، زیبا. جمیل:
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورد بزیب
این همه یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
باد جنوب. (دستور اللغه). باد نکباء که میان صبا و جنوب وزد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
امری حزیب، کاری سخت. امری دشوار. ج، حزب
لغت نامه دهخدا
(شَ وِیْ یِ)
دهی است از بخش هویزۀ شهرستان دشت میشان و دارای 800 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
صبر. آرام. تحمل. (ناظم الاطباء) (از برهان). آرام. صبر. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). صبر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از لغت فرس اسدی). شکیبایی. مصابرت. اصطبار. صابری. (یادداشت مؤلف). شکیبیدن. صبر کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). آرام. قرار:
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فراز است پیش از پس هر نشیب.
فردوسی.
دل قارن آزرده شد از نهیب
نماند آن زمان با دلاور شکیب.
فردوسی.
ز لاله شکیب و ز نرگس فریب
ز سنبل نهیب و ز گلنار زیب.
فردوسی.
ببردی به مردی و پا در رکیب
ز دلها قرار و ز جانها شکیب.
فردوسی.
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب.
اسدی.
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
مسعودسعد.
دلش دانست کآن نز بیوفاییست
شکیبش بر صلاح پادشاییست.
نظامی.
نوای بلبل و آوای درّاج
شکیب عاشقان را داده تاراج.
نظامی.
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم.
نظامی.
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز ازراه برخاست.
نظامی.
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب.
سعدی.
رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب.
سعدی.
عضد را پسرسخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود.
سعدی.
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجود پارسایان را شکیبی.
سعدی (گلستان).
مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی.
سعدی.
- شکیب آور، صبور. متحمل. شکیبا:
شکیب آوری رهبر و تیزگام
ستوری کشی کمخور و پرخرام.
اسدی.
- شکیب آوردن، صبر کردن. تحمل کردن. شکیبایی گرفتن:
بدو گفت مندیش چندان به راه
شکیب آر تا من شوم پیش شاه.
اسدی.
- شکیب بردن، صبر و قرار و آرام ربودن. بیقرار کردن:
اندیشۀ آن خود از دلم برد شکیب
تا ازچه گرفت جای شفتالو سیب.
سنایی.
صنعت من برده ز جادو شکیب
شعر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
تا بدین عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب.
نظامی.
- شکیب دادن، آرام دادن. آرام یافتن:
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد دلم نداد شکیب.
نظامی.
- شکیب داشتن، صبر داشتن. آرام و قرار داشتن:
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب.
سعدی (بوستان).
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گرتو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
- شکیب سازی، تحمل پیشه کردن. آمادۀ شکیبایی شدن. به صبر واداشتن. صبر و تحمل ایجاد کردن:
چون ابن سلام از آن نیازی
شد نامزد شکیب سازی.
نظامی.
- شکیب شکن، که صبر و آرام و قرار را بشکند و از بین ببرد. که پیمانۀ صبر لبریز کند. (یادداشت مؤلف).
- شکیب کردن از کسی، صبر داشتن از دوری وی. تحمل کردن رفتار وی:
لیکن چه کنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
- شکیب گرفتن، آرام گرفتن. آرام شدن:
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب.
فردوسی.
- شکیب یافتن، آرام گرفتن. تحمل و صبر نمودن. ساکت نشستن:
بجای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب.
فردوسی.
- فراوان شکیب، پرحوصله. صبور. شکیبا. سخت بردبار:
فراوان شکیب است و اندک سخن.
نظامی.
- ناشکیب، بی آرام. بی صبر و قرار. بیقرار. ناآرام:
چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب
که شد هر کس ازدیدنش ناشکیب.
فردوسی.
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب.
فردوسی.
رجوع به مادۀ ناشکیب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ازب. طویل. دراز
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
نام شهری است و در شعر خالد بن زهیر هذلی آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرد بی زن. (منتهی الارب). مردی که او را اهل و خانواده نباشد. (از اقرب الموارد) ، مرد که از اهل و مال خود دور شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اعزاب. (ناظم الاطباء) ، شتر و گوسپند که از صاحب خود دور رود در چراگاه، جمع واژۀ عازب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: ابل عزیب، شترانی که بشب برنگردند بر حی و قبیله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شانب. خوشاب دندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
شائب. مخلوطکننده و آمیزنده. (ناظم الاطباء) ، و شیب شایب (شائب) مبالغه است یعنی پیری بسیار و موی بسیار سفید. (ناظم الاطباء). ج، شوایب. رجوع به شائب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بطنی است از آل عبدعون از قبیلۀ قراغول از شمر طوقه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
بطنی است از خزاعه. و محل سکونت ایشان به شام بود. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
بطنی است از زهیر از جذام از قحطانیه که با قبیلۀ زهیر در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر سکونت داشتند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
بطنی است از قبیلۀ آل مره که منازل ایشان از راه جنوبی به احساء و ریاض تا اطراف خرج و عقیر تا واحۀ جافورا و جبرین تا اواسط ربعالخالی امتداد دارد و به دو شاخه تقسیم می شوند: آل سعید و آل غفران. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
بطنی است بزرگ از قضاعه از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن شیبه بن عبدالله التمیمی منقری اهتمی ملقب به ابومعمر، از ندیمان خلفای بنی امیه و از دهاه بوده و چون فصاحت بیان داشت او را خطیب خواندندی. در سال 170 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229)
الحبطی بن سعید التمیمی از رجال حدیث و کتابی در فن روایت حدیث دارد. از مردم بصره و برای تجارت به مصر سفر میکرده است و به سال 186 هجری قمریدر بصره درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228)
ابن حمدان کحال، ابوعبدالرحمن، طبیب و شاعر مقیم قاهره بود. و دیوان شعر دارد و در سال 625 هجری قمری به دنیا آمد و در 657 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228)
ابن عمرو بن عدی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء. جدی است جاهلی فرزندانش از بطن مزیقیاءاز ازد از قحطانیهاند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229)
ابن اهود. بطنی است از بهراء از قحطانیه و از قبیلۀ شبیب بن اهودبن بهراء می باشند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
امین بن عمر دمشقی حنفی در دمشق نشو ونما یافت و در 55سالگی، در سال 1322 هجری قمریدرگذشت از آثار اوست: شرح البرده. قصه المولد، شرح علی الادعیه المأثوره. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 10)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
باریک و پژمرده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوار و باریک ساختن اسب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
نشاط. (مؤید الفضلاء). شادمانی. (منتهی الارب). خوشوقتی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنیب
تصویر شنیب
خوشابدندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
صبر و آرام و تحمل، آرام و صبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیب
تصویر شعیب
توشه دان، از چرم دوخته و یا توشه دان از دو طرف بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریب
تصویر شریب
هم پیاله آب ناگوار آب کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطیب
تصویر شطیب
خوش اندام خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شصیب
تصویر شصیب
سخت دشوار، بهره، بیگانه مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیب
تصویر حزیب
کار سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیب
تصویر بزیب
زیبا، جمیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازیب
تصویر ازیب
نشاط، شادمانی، خوشوقتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیب
تصویر عزیب
بی زن، دورافتاده آواره: مرد، چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
((شَ))
صبر، آرام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
صبر
فرهنگ واژه فارسی سره