جدول جو
جدول جو

معنی شریف - جستجوی لغت در جدول جو

شریف
(پسرانه)
ارزشمند، عالی، سید، ارجمند، بزرگوار، نام کوهی در عربستان
تصویری از شریف
تصویر شریف
فرهنگ نامهای ایرانی
شریف
صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر
تصویری از شریف
تصویر شریف
فرهنگ فارسی عمید
شریف
(شَ)
او راست کتاب معما موسوم به ’الفیۀ شریف’ (تألیف سال 908 هجری قمری) او بیتی ساخته که هزار اسم به طریق تعمیه از آن پدید آیدبا تعدد ایهام در هر اسم، بیت این است:
از قد و ابرو بدید آن ماه چهر
موج آب دیده ام بالای مهر.
طریق استخراج این اسامی را در یک جلد کتاب گنجانده و در این باب گوید:
بیتی که یک کتاب بود در بیان او
معلوم نیست گفته کسی غیر این ضعیف
کرده شریف تعمیه در وی هزار نام
زآن رو ملقب است به الفیۀ شریف.
(یادداشت مؤلف)
سیداحمد شریف حسنی. از سادات آل رسول بود. او راست: آثارالانظار و مبتکرات الافکار چ مصر 1319 هجری قمری (از معجم المطبوعات مصر)
سی و یکمین از امرای بنی مرین مراکش، در 875 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
یا میر شریف هراتی. نقاش معروف به زمان صفویه. (یادداشت مؤلف)
ابوالمظفر بن ابی الهیثم هاشمی، ملقب به علوی معاصر ابوالفضل بیهقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالمظفر و نیز تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197 شود
ابویعلی محمد بن محمد بن صالح هاشمی عباسی، معروف به ابن هباریه شاعر عرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن هباریه شود
لغت نامه دهخدا
شریف
(شَ)
قومی است که عمال سلاطین مصر را معزول العمل ساخته بطناً بعد بطن به طریق توارث متکفل امور ریاست کعبه اند و آن جماعت را شرفاء کعبه گویند و شریف مفرد آن است. (آنندراج). لقب بزرگ و رئیس مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) : شریف مکه، حاکم مکۀ معظمه که سید باشد. (غیاث اللغات) :
ما شریف کعبۀ عشقیم و دائم برهمن
ارمغان از بهر ما ناقوس و زنار آورد.
مالک یزدی (از آنندراج).
رجوع به شرفا شود
لغت نامه دهخدا
شریف
(شَ)
نام شهری از ایران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شریف
(شَ)
مرد بزرگ قدر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دارای شرف و دارای بزرگی در دین و دنیا و مرد بزرگ قدر. ج، شرفاء، اشراف، شرف. (ناظم الاطباء). بزرگوار. (مهذب الاسماء) (دهار) (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی). وجیه. (زمخشری). صاحب شرف. ج، شرفاء. اشراف، شرف. یا شرف مفرد است به معنی شریف. مؤنث، شریفه، ج، شرائف، شریفات. (از اقرب الموارد). مرد بزرگوار و بزرگ قدر و اصیل و پاک نژاد و دارای شرافت و علو قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء). نعت از شرف. بزرگ. بزرگوار. ماجد. صاحب علوحسب. رفیع. نبیل. بزرگ قدر. گرانقدر. عالیقدر. والامقام. مقابل خسیس. مقابل وضیع. (یادداشت مؤلف). مرد بزرگ قدر و نجیب و اصیل. (غیاث اللغات). ذؤابه. عرض.عرض. عراعر. علی. مجید. وعل. وعل. (منتهی الارب) : روی به زنی کرد از شریف ترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را از اسب فرودآورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189). گردانید او را به پاکی فاضلتر قریش از روی حسب و کریمتر قریش از روی اصالت نسب و شریفتر قریش از روی اصل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. (کلیله و دمنه). تن و جان من... فدای ذات شریف ملک باد. (کلیله و دمنه).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
سعدی (گلستان).
- شریف الوجود، عزیزالوجود و کسی که دارای شرافت و بزرگی باشد. (از ناظم الاطباء).
- شریف زاده، آنکه اصل و نسب شریف دارد. دارای اصالت و نجابت خانوادگی:
شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.
ابن یمین.
- شریف کش، قاتل افراد شریف و نجیب و بزرگوارتر. نابودکننده مرد بزرگوار:
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم.
خاقانی.
- شریف و وضیع یا وضیع و شریف، مردم بزرگ قدر و مردم فرومایه و حقیر. (از ناظم الاطباء). خرد و بزرگ. (یادداشت مؤلف) :
در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدین مبارک در.
فرخی.
چون او به جهان در نه شریف و نه وضیع.
منوچهری.
دخترکان سیاه زنگی زاده
بس به وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و منقاد باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش.
ناصرخسرو.
هرکس را که در خدمت ومصاحبت ایشان بود از شریف تا وضیع... (تاریخ جهانگشای جوینی).
، هر شی ٔ بزرگ قدر. (غیاث اللغات). مقابل خسیس: عضو شریف. شغل شریف. مکان شریف. (یادداشت مؤلف). رفیع. (اقرب الموارد). بلند. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی) :
بلکه ز ما زنده و شریف سخنگوی
نیست مگرجان فر خجسته و میمون.
ناصرخسرو.
ای آنکه نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد.
مسعودسعد.
شریفترین همه است (همه قوای ثلاثه است قوه انسانی یا نفس ناطقه) وخسیس ترین قوتهای سه گانه قوت شهوانی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرکه نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر روز منزلت وی... شریفتر... می شد. (کلیله و دمنه). و آن درجت شریف و رتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). جان را وقایۀ ذات و فدای نفس شریف او می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440).
ای شام شریف طرۀ مشکینت
وی صبح نشابور رخ رنگینت.
مفید بلخی (از آنندراج).
- احوال شریف، تعارف احترام آمیزی است که هنگام دیدار دوست یا آشنایی بدو گویند، و معمولاً خطابی است مهتر را بر کهتر.
- حال شریف، احوال شریف. مزاج شریف. رجوع به دو ترکیب فوق در ذیل همین مدخل شود.
- مجلس شریف، محکمۀ قضاوت. (ناظم الاطباء).
- ، مجمع نجبا. (ناظم الاطباء).
- مزاج شریف، خوی عالی و این کلمه را نیز در پرسش حال می گویند. (ناظم الاطباء).
، سید علوی. (یادداشت مؤلف) :
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی این شریف نامدار.
مولوی.
دیگری گفت: پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه باشد. (گلستان سعدی).
- شریف رضی، سیدرضی. رجوع به رضی شود.
- شریف مرتضی، سیدمرتضی. رجوع به علم الهدی موسوی شود.
، دیناری از طلا مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شریف
(شُ رَ)
نام آبی در نجد. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی نمیر را به نجد و آنرا روزی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است مر بنی نمیر را. (از مجمع الامثال میدانی ص 759). آبی است بنی نمیر را و گویند یک وادی است در نجد که قسمت یمینی آن را شرف وقسمت یساری آن را شریف نامند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شریف
مرد بزگ قدر، اشراف، بزرگ قدر
تصویری از شریف
تصویر شریف
فرهنگ لغت هوشیار
شریف
((شَ))
بزرگوار، بلند قدر، پاک نژاد، گهری
تصویری از شریف
تصویر شریف
فرهنگ فارسی معین
شریف
بزرگ منش
تصویری از شریف
تصویر شریف
فرهنگ واژه فارسی سره
شریف
ارجمند، اصیل، باشرف، بانجابت، بزرگوار، سرافراز، شرافتمند، عالیقدر، عفیف، کریم، مجید، محترم، نبیل، نجیب
متضاد: وضیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شریف
نجیب، شریف
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شریفه
تصویر شریفه
(دخترانه)
مؤنث شریف، ارزشمند، عالی، سید، ارجمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ظریف
تصویر ظریف
(دخترانه)
نکته سنج، نکته دان، دارای اجزا یا ساختار نازک و باریک همراه با ظرافت و تناسب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شرین
تصویر شرین
(دخترانه)
در گویش سمنان شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
شریف گردانیدن، بزرگ داشتن، بلند کردن، بزرگوار نمودن، خلعت
تشریف آوردن: آمدن به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار می رود
تشریف بردن: رفتن به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار برده می شود
تشریف داشتن: حضور داشتن به صورت احترام آمیز برای شخص دیگری به کار برده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریفه
تصویر شریفه
مؤنث واژۀ شریف، صاحب شرف، دارای شرف، شرافتمند، بزرگوار، بلندقدر، برای مثال از هیئت شریفۀ نسوان دی که باد / بر هیئت آفرین و بر این هیئت آفرین (ایرج میرزا - ۱۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ هَِ)
بزرگوار کردن. بزرگ قدر گردانیدن. (از اقرب الموارد). بزرگداشت. بزرگ داشتن. بزرگوار داشتن. حرمت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بوبشر تبانی رحمه اﷲ هم امام بزرگ بودو به روزگار سامانیان، و ساخت زر داشت و بدان روزگار این تشریف سخت بزرگ بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). فرمود تا او را [فضل ربیع را] هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت واصطناع. درحال عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید. (تاریخ بیهقی). و وی این تشریف را [نعت حمید امیرالمؤمنین را] در روزگار مبارک امیر مودود یافت. (تاریخ بیهقی).
شرف چیز بهنگام پدید آید از او
چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر.
ناصرخسرو.
علی آن یافت ز تشریف که در روز غدیر
شد چو خورشید درخشنده در آفاق شهیر.
ناصرخسرو.
از خلیفه اندرخواست که او را گرامی کند و به خانه وی رود به مهمانی... تا او را اندر میان عرب تشریف بود. خلیفه اجابت کرد. (تاریخ بخارا). اما چون سوگند در میان است از جامه خانه خاص برای تشریف و مباهات... برگیرم. (کلیله و دمنه).
تشریف ضربت او، ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی، هنگام انفصالش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 229).
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته ام
تا پی تشریف سر، تاج کیان آورده ام.
خاقانی (ایضاً ص 257).
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بنددرهی، گردن فرازد.
نظامی.
به تشریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده، کنیز از پنج میرفت.
نظامی.
میم و واو و میم و نون، تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست.
مولوی.
ملک بهم برآمدو کشف خبر فرمود، قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند. نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت بنده است و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت آن نیست. (گلستان).
اجزای خاک مرده به تشریف آفتاب
بستان میوه و چمن لاله زار کرد.
سعدی.
- تشریف آوردن، آمدن شخص بزرگ. (ناظم الاطباء). آمدن. (آنندراج).
- تشریف بردن، رفتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد.
ملا وحشی (از آنندراج).
به روزنم همه ذرات نور در جنگند
از آن زمان که از این کلبه برده ای تشریف.
طالب آملی (ایضاً).
- تشریف دادن، بزرگ گردانیدن. بزرگی و فخر دادن. قدر دادن. شأن و مقام دادن کسی را:
درخواه کز آن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند.
نظامی.
چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید، از حضرت خود مرا نام نهاد و بخودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد و دویی برخاست. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر پای بر فرقم نهی، تشریف قربت میدهی
جز سر نمی دانم نهاد از عذر این اقدام را.
سعدی.
ز پشت پدر تا به پایان شیب
نگر تا چه تشریف دادش ز غیب.
(بوستان).
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آستانم.
سعدی.
میدهد تشریف غم هرگه که میخواهد به دل
هیچ مانع نیست در باز است مهمان آشناست.
شاپور طهرانی (از آنندراج).
و رجوع به تشریف آوردن شود.
- تشریف داشتن، حضور داشتن. این کلمه را از جهت اکرام و احترام گویند: فلان در آن مجلس تشریف داشتند که این حادثه پیش آمد.
- ، حرمت داشتن. فخر داشتن. بزرگی داشتن:
تشریف شهادت ز دم تیغ تو داریم
فرض است در ارواح طواف جسد ما.
طالب آملی (از آنندراج).
- تشریف شریف ارزانی داشتن، آمدن شخص بزرگواری ب خانه شخصی کوچکتر از خود. (ناظم الاطباء).
- تشریف فرما شدن، آمدن یا رفتن شخص بزرگ و گرانقدری به جایی.
- تشریف فرمایی، ورود شخص بزرگ یا سلطانی بجایی.
- تشریف فرمودن، تشریف دادن: و با فرمانبرداران چه تشریفها فرمود، تا تو زبان را پیوسته به شکر و ثنای خداوند مشغول سازی. (قصص الانبیاء ص 3).
- رئیس تشریفات، رسولدار. (یادداشت بخط دهخدا). درخارجه شخصی است که امور مهمانان سیاسی خارجی را از جهت پذیرایی و دید و بازدیدهای رسمی زیر نظر دارد. رجوع به تشریف و تشریف دادن و دیگر ترکیبهای تشریف شود.
، بالا برآمدن جای دیده بان، کنگره ساختن خانه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} فارسیان بمعنی خلعت آرند که امرا و سلاطین به کسی دهند برای بزرگ گردانیدن او و لفظ تشریف به لفظ پوشیدن و داشتن، و برای رفتن به لفظ بردن و دادن و آوردن و فرمودن مستعمل. (غیاث اللغات). و فارسیان به معنی خلعت با لفظ پوشیدن و در بر افکندن و داشتن و خواستن و به معنی رفتن با لفظ بردن و به معنی آمدن با لفظ دادن و آوردن و فرمودن استعمال نمایند. (آنندراج). خلعت و پایزه و پوششی که امرا و پادشاهان برای بزرگ گردانیدن کسی به وی دهند. (ناظم الاطباء). تشریف بمعنی خلعت، با لفظ پوشیدن و در برافکندن و داشتن و خواستن و به معنی رفتن با لفظ بردن و به معنی آمدن با لفظ دادن و آوردن و فرمودن استعمال نمایند. (آنندراج). خلعت و بجز انواع جامه بر همه بخشش ها، چون اسب و غلام و کنیز و حتی ملک و امثال اینها اطلاق می شده و هر طبقه یا گروهی خلعتی خاص داشتند چون خلعت وزیران یا خلعت قضات یا خلعت دبیران و جزاینها: پس چون پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی و همی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته و از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی تا آن روزی که خدای عزوجل خواست که او را تشریف رسالت پوشد. (ترجمه طبری بلعمی).
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت و ایجاب.
مسعودسعد.
امیر علی گفت پسر برهانی در این تشریفی که خداوند جهان فرمود [مراد اسبی است که سلطان سنجر به معزی بخشیده است] هیچ نگفتی. حالی دو بیتی بگوی. (چهارمقالۀ نظامی).
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو
ازبرای تو کنم، نز پی تشریف و نواز.
انوری.
مرا مشرف دارد به خلعت و تشریف
چو آستانش ببوسم به حرمت و تعظیم.
سوزنی.
دارد سر و تنم سر و پای و دل هوات
تشریف تو، سلاح تن و سر، نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 76).
دستار خز و جبۀ خارا نکوست، لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است.
خاقانی (ایضاً ص 77).
از حضرت بخارا تشریفی و خلعتی چنانکه به رسم اصحاب جیوش معتاد بود روانه کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 109). امیرالمؤمنین القادرباﷲ خلعتی نفیس و تشریفی گرانمایه به سلطان فرستاد که در هیچ عهد، هیچ کس را از ملوک و سلاطین، مثل آن... مشرف نگردانیده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176). سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 341).
به تشریفم حدیث از گنج میرفت
غلام از ده، کنیز از پنج میرفت.
نظامی.
پس آن گه داد با تشریف و منشور
همه ملک مهین بانو به شاپور.
نظامی.
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش.
(بوستان).
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و، بدگوی را گوشمال.
(بوستان).
چه خوب است تشریف شاه ختن
وزان خوبتر ژندۀ خویشتن.
(بوستان).
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده.
حافظ.
هرچه هست از قامت ناسازبی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ.
از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان درو.
صائب (از آنندراج).
گردد چو غنچه تنگ برش چتر سبز چرخ
تشریف جاهت ار فکند در بر آفتاب.
حسین ثنائی (از آنندراج).
چرا نپوشد تشریف امتیاز از حق
برهنه نیست به عهدش مگر که تیغ جهاد.
کلیم (ایضاً).
- تشریف بخشیدن، اهدا کردن خلعت:
اگر بیگانگان تشریف بخشند
هنوز از دوستان خوشتر گدایی.
سعدی.
- تشریف پوشیدن، خلعت و پایزه پوشیدن. (ناظم الاطباء).
- تشریف دادن، خلعت دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دادن پوششی به کسی بزرگداشت را:
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نامدار.
خاقانی.
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش.
نظامی.
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی.
نظامی.
- تشریف فرستادن، خلعت فرستادن. دادن پوشش و جز آن به کسی بزرگداشت را:
خواجه تشریفم فرستادی ز مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ وَخْخی)
بریدن شریاف کشت را. (منتهی الارب) (آنندراج). بریدن شریاف و برگهای کشت گیاه را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). افزودن برگ های کشت ببریدن. (المصادر زوزنی). رجوع به شریاف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
مؤنث شریف. (ناظم الاطباء). وجیهه. (یادداشت مؤلف). مؤنث شریف. ج، شرائف، شریفات. (اقرب الموارد). رجوع به شریف شود
شریفه. هرچیز که دارای شرافت باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شریف و شریفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مشهدی، امیر شریفی. از سادات مشهد و از نسل سیدشریف جرجانی و از گویندگان و موسیقی دانان قرن دهم هجری قمری بود. قطعۀ زیر از اوست:
بس که سیل غمت از دیده دمادم گذرد
روز هجر تو مرا چون شب ماتم گذرد
لاله روید ز زمینی که از آنجا گذرم
بس که خون دلم از دیدۀ پرنم گذرد.
(از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
نام دختر محمد بنی فضل که از راویان حدیث است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در اصطلاح علم حدیث، روات افرادی هستند که احادیث را از منابع مختلف دریافت کرده و آن ها را به دیگران منتقل می کنند. روات می توانند صحابه، تابعین و افرادی از نسل های بعدی باشند که بر اساس تجربه، یادگیری و امانت داری خود، احادیث را نقل می کنند. این افراد به عنوان پل ارتباطی میان نسل های مختلف مسلمانان در انتقال معارف دینی نقش دارند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از سریف
تصویر سریف
رزرده رسته درختان مو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریف
تصویر اریف
اریب
فرهنگ لغت هوشیار
پشتسوار، پس انداز سرباز پس انداز، رده، پشت هم، دنبالیاب شیوه ای در چامه سرایی که واژگان پیاپی در هر خانی باز آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
بزرگوار کردن، حرمت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریف
تصویر حریف
تیز، تند، زبان گز هم پیشه، همکار، هم حرف هم پیشه، همکار، هم حرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریفه
تصویر شریفه
مونث شریف سایه دست مونث شریف، جمع شرائف شریفات: مراسله شریفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریف
تصویر خریف
پائیز، خزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
((تَ))
بزرگ داشتن، خلعت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریف
تصویر حریف
هماورد، هم آورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
آمدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ظریف
تصویر ظریف
شکننده، مویین، نرم، زیبا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شریک
تصویر شریک
انباز، هم سود
فرهنگ واژه فارسی سره
خلعت، مژدگانی، حضور، بزرگ داشت
متضاد: خوارداشت، تحقیر، شرف دادن، شریف گردانیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد