جدول جو
جدول جو

معنی شروانیان - جستجوی لغت در جدول جو

شروانیان
(شَرْ)
مردم شروان. اهالی شهر شروان. ساکنان شروان:
من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من
خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده.
خاقانی.
قوت قوت عراق از مادت نطق من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیوانیدن
تصویر شیوانیدن
شیبانیدن، لرزانیدن، فریفته ساختن، آشفته کردن، درهم کردن، مخلوط کردن آرد با آب، خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروانیا
تصویر بروانیا
فاشرا، گیاهی خاردار با تارهایی شبیه تاک و میوه ای سرخ رنگ و خوشه دار به اندازۀ نخود که به گیاهان و اشیای نزدیک خود می پیچد و مصرف دارویی دارد
سپیدتاک، سپیتاک، سفیدتاک، سیاه دارو، ماردارو، هزارشاخ، هزارکشان، هزارجشان، هزارافشان، ارجالون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنوانیدن
تصویر شنوانیدن
مطلبی را به گوش کسی رساندن، به گوش رسانیدن، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ فارسی عمید
بیونانی لاجورد است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
به گرویدن واداشتن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 312). بسکون راء نیز جائز است و متعدی گرویدن میباشد. (فرهنگ شعوری) ، رهن گردانیدن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 312)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
از جملۀ شش طایفۀ ایران باستان که متمدن و شهرنشین بوده اند و تصور کرده اند که همان کرمانیان باشند. (تاریخ ایران باستان ص 227)
لغت نامه دهخدا
(شَرْ)
لقب عام ملوک شروان. (آثار الباقیه). لقب پادشاهان شروان (به اران) که آنان را لیزان شاه و خرسان شاه نیز می خوانده اند. (از حدود العالم). منظور خاقان اکبرابوالهیجا فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه و پسروی خاقان کبیر جلال الدین ابوالمظفر اخستان بن منوچهر است که پدر و پسر ممدوح خاقانی بوده اند:
چون عزم داری راه را چون دل دهی دلخواه را
فرمان شروانشاه را بر دل نگهبان دیده ام.
خاقانی.
یا گهرهایی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروانشاه کیخسرو مکان افشانده اند.
خاقانی.
رجوع به شروانشاهان و دیوان خاقانی چ سجادی صفحۀ سی و شش وسی و هفت مقدمه شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ شُ دَ)
شرم کردن کنانیدن و شرم کردن فرمودن و سبب شرم کردن گشتن. (ناظم الاطباء). شرمنده کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رجوع به روحانی بضم را شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نسل ششم شیبان بن جوجی موسوم به منگوتیمور یا ازبک، خان کل سیراردو معاصر بود. قبایل خاندان شیبان از آن تاریخ به بعد به ازبکان مشهور شدند و این اسم بر روی ایشان ماند. بعد از انقراض خاندان ’باتو’ چند تن از خاندان شیبان بمقام خانی کل رسیده اند و در دورۀ دوم ایام منازعات خاندانهای متخاصم، یعنی بعد از طرد توقتمش ’درویش خان’ و ’سیداحمد’ به احتمال قوی نمایندۀ خاندان شیبانی بوده اند. شعبه اصلی این خاندان در اردوگاه اولی خود ماندندو عنوان تزارهای تیومن را پیدا کردند و ایشان گاهی نیز بر قسمت عظیمی از سیبریه مسلط بودند، و اگرچه تا1659 میلادی یعنی تا موقعی که قبایل ’قلموق’ مساکنشان را بتصرف داشتند باقی بودند ولی مدتها قبل از این تاریخ اعتبار خود را از دست داده بودند و فقط اسمی از ایشان بجا مانده بود. از این شعبه مهمتر فرزندان پولادپسر منگوتیمورند که یک بار هم بمقام خانی کل سیراردو رسیده اند. دو پسر پولاد ابراهیم و عربشاه بترتیب جد خانان بخارا و خانان خوارزم و خیوه اند. خانات اول را محمد شیبانی نوادۀ ابوالخیرخان تأسیس کرد و ابوالزبیرخان خود نوادۀ ابراهیم است که در 1520 میلادی میزیسته. خانات بخارا تا ایام اخیر باقی بودند و ’کائوفمان’ سردار روسی آنرا در سال 1285 هجری قمری / 1868 م. تحت تبعیت روسیه درآورد. عربشاه مؤسس خانات خیوه، اگرچه بمقام خانی کل سیراردو نرسیده ولی سکه ای از او در دست است که قبل از هجوم توقتمش در دشت قپچاق ضرب شده. پنجمین پشت او ’ایلبرس خان’ پس از مرگ محمد شیبانی ظاهراً در حدود 921 هجری قمری / 1515 میلادی تمام ماوراءالنهر را بتصرف درآورد و فرزندان او تا اوایل قرن حاضر به خانان خیوه معروف به ودند ولی از سال 1289 هجری قمری / 1872 میلادی ببعد روسیه ایشان را تحت تعقیب خود درآورده بود. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیبانیه در دائره المعارف اسلامی و تاریخ جهانگشای ج 1 ص 1445 و طبقات سلاطین لین پول ص 214، 212، 241، 243 شود
قسمت عمده از قبایل شیبانی که در ناحیۀ ’تیومن’ سکونت داشتند تحت سرکردگی محمد شیبانی بماوراءالنهر کوچ کردند و امرای تیموری را از بین بردند و دولت ازبکان را تأسیس نمودند. این دولت که خانات بخارا و خیوه شاخه هایی از آن بودند تا تصرف این قسمت بتوسط روسها وجود داشتند. ازبکان تحت امر چند سلسله بر ماوراءالنهر مستولی بودند، و از آن جمله امرای شیبانی است که در تمام قرن یازدهم هجری این خطه را تحت حکومت خود داشتند، ولی خوارزم را خانان این ناحیه که نیز اولاد شیبان بودند وخراسان را صفویه از تحت حکومت ایشان بیرون بردند. اسامی افراد این شعبه از شیبانیان از این قرار است:
محمد شیبانی جلوس 906 هجری قمری / 1500 میلادی
کوچکونجی جلوس 916 هجری قمری / 1510 میلادی
ابوسعید جلوس 937 هجری قمری / 1530 میلادی
عبیدالله جلوس 940 هجری قمری / 1533 میلادی
عبدالله اول جلوس 946 هجری قمری / 1539 میلادی
عبداللطیف جلوس 947 هجری قمری 1540/ میلادی
نوروز احمد جلوس 959هجری قمری / 1551 میلادی
پیر محمد اول جلوس 963 هجری قمری / 1555 میلادی
اسکندر جلوس 968 هجری قمری / 1560 میلادی
عبدالله دوم جلوس 991 هجری قمری / 1583 میلادی
عبدالمؤمن جلوس 1006 هجری قمری / 1598 میلادی
پیر محمد دوم جلوس 1007 هجری قمری / 1599 میلادی
این سلسله را امرای هشترخان منقرض کردند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ترجمه عباس اقبال شود
خاندان ابودلف که ممدوح قطران بوده است و اسدی طوسی خاندان ابودلف را تازیک و از قبیلۀ شیبانیان میخواند و او که گرشاسبنامه را در سال 458 هجری قمری سروده پیداست که ابودلف زندگانی دراز کرده و تا آن هنگام زنده و فرمانروا بوده و اسدی در آن سال به نخجوان رسیده است و وزیر ابودلف که محمد پسر اسماعیل حصنی نام داشته و برادرش ابراهیم از او درخواسته که به پیروی از فردوسی داستانی را بنام ابودلف بنظم بسراید، او این خواهش را پذیرفته است. (از شهریاران گمنام ص 172، 224) :
شه ارمن و پشت ایرانیان
مه تازیان شاه شیبانیان.
اسدی (گرشاسب نامه ص 11).
سوار جهان پشت ایرانیان
مه تازیان تاج شیبانیان.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(مُ جَسْ سَ مَ / مِ تَ)
به سمع رساندن. به گوش رسانیدن. (یادداشت مؤلف). سبب فهمیدن و شنیدن شدن و فهمیدن و شنیدن فرمودن. (ناظم الاطباء). اسماع. (تاج المصادر بیهقی). شنواندن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شنواندن شود، گوشزد کردن، وادار به شنیدن کردن. (از فرهنگ فارسی معین) :... موسی (ع) مر ایشان را سخن خدای عزوجل بشنوانید. (ترجمه طبری بلعمی).
این پندها که من شنوانیدمت همه
یارانت را چنانکه شنودیش بشنوان.
ناصرخسرو.
خلق را به حج خواندند چنانکه فرمودند: و أذن فی الناس بالحج یأتوک رجالاً. خدای تعالی همه را بشنوانید اندر اصلاب پدران تا قیامت. (مجمل التواریخ والقصص). و در ضیافت دولت طفیلیان مملکت را مرحبائی و طال بقائی شنوانیده آید. (سندبادنامه ص 35). تجریس، شنوانیدن. تسفﱡه، سفاهت شنوانیدن. تسمیع، شنوانیدن آواز کسی را. تشرید، شنوانیدن عیب کسی را. تهجیل، فحش شنوانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شنواندن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ کَ دَ)
برآشوفتن. (یادداشت مؤلف). شوراندن. تحریک کردن. برانگیختن. رجوع به شوراندن شود، برهم زدن. بهم زدن. برگرداندن. زیر و رو کردن. بهم آمیختن.چیزی را زیر و زبر کردن تا نیک ممزوج شود، چنانکه پستی و سویقی را با آب یا با شکر. مخلوط کردن. آشوردن. آشوریدن. بشورانیدن. حرکت دادن. (از یادداشت مؤلف). آمیختن کنانیدن و آمیزش فرمودن. (ناظم الاطباء) : خاکستر شیخ که بتازی ’درمنه’ گویند در آب کنند و نیک بشورانند و یک شبانه روز بگذارند تا صافی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروها بکوبند و نرم بسایند چندانکه توانند و این کوفته در آب کنند و بشورانند به آهستگی و اندک اندک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و دیگرباره آب زیاده می کنند و می شورانند و آنچه بر سر می آید و به آب میرود به آهستگی اندر غضارۀ دوم میگردانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اجداح، اجتداح، تجدیح، جدح، شورانیدن پست را. خوض، آمیختن شراب را و شورانیدن. (منتهی الارب). حرث، شورانیدن آتش. (تاج المصادربیهقی). الحضو، آتش فاشورانیدن. (المصادر زوزنی).
- برشورانیدن، بهم زدن هر مایع آمیخته با چیزی تا خوب درآمیخته شود.
- شورانیدن زمین، اثاره. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شیار کردن زمین. (از منتهی الارب). شخم زدن آن. شیار کردن آن: شهر به شهر و منزل به منزل شدند [فرعون و هامان] تا به مصر رسیدند... و بر در مصر یک پاره زمین بود ویران بر راه بادیه فرعون آن زمین رابشورانید و آباد کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
، منقلب کردن: شورانیدن دل، دل بهم زدن. (یادداشت مؤلف).
- شورانیدن خویشتن،برهم زدن حالت طبیعی مزاج: و بسیار مردم اولی تر آن باشد که اندر این فصل دارو [یعنی مسهل] نخورند و خویشتن را نشورانند و اخلاط نجنبانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- شورانیدن منش، بهم زدن طبیعت. منقلب کردن حالت. دل بهم زدن. حال تهوع پدید آوردن: حب النیل... منش بشوراند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
، متموج کردن. به موج آوردن. (یادداشت مؤلف). متلاطم کردن دریا. (فرهنگ فارسی معین) : و آن بادها که دریا بشوراند و درخت برکند و گیاه تباه کند و آب سرد کند. (التفهیم)، مشوش کردن. (یادداشت مؤلف). پریشان فرمودن. (آنندراج). پریشان کردن. آشفته کردن: ابن المقفع را در سرای خالی بنشاندند چنانک هیچ چیز نبایستش و کس خاطرش نشورانید و او مشق همی کرد و همی نوشت [نقیضۀ قرآن را] . (مجمل التواریخ).
بهر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را.
نظامی.
- شورانیدن خواب بر کسی، بیدار کردن وی:
که چشم نازنین در خواب ناز است
مشوران خواب بر وی شب دراز است.
آصف جعفر.
، برانگیختن. برهم زدن. آشوفتن. به آشوب واداشتن. به آشوب کشاندن: عبدوس را بخواند... و گفت ما را این بدرگ [غازی] بهیچ کار نیاید که بدنام شد بدینچه کرد و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235)، برانگیختن مردم را. ایجاد فتنه و آشوب کردن. (فرهنگ فارسی معین). به انقلاب داشتن. (یادداشت مؤلف) : بعد از آن بنگرند که این ترکمانان چه کنند اگر آرمیده باشند و مجاملتی در میان می آرند خود یکچندی بباشند و ایشان رانشورانند. (تاریخ بیهقی). اگر حالی باشد دیگرگون تااین مرد [سوری] بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشورانند. (تاریخ بیهقی)، غسل دادن. (ناظم الاطباء). شوراندن. درشورانیدن: از راههای دور، رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب [رود گنگ] شورانند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414).
- درشورانیدن،شورانیدن. شوراندن. غسل دادن: تصیؤ، درشورانیدن سررا به شستن چنانکه چرک از وی پاک نشود. (منتهی الارب). تصیئه. (منتهی الارب).
، استعمال سلاح. بکار بردن آلت و ابزار جنگ: مردی جلد وکاری و سوار نیک و به شورانیدن همه سلاحها استاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572). و ریشه همین کلمه است در لغت مرکب سلحشور. و رجوع به سلحشور شود، آلوده کردن، دیوانه کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ کَ کَ دَ)
شیواندن. آمیختن و مخلوط کردن و بر هم زدن، خمیر کردن و آمیختن آرد گندم و جز آن رادر آب، رزانیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به شیوان و شیوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
کلیۀ مردم اورال آلتائی که در آسیای مرکزی و شمالی و در شمال کشور ایران سکونت دارند و اقوام هن و مجار و ترک از این قومند، (از لاروس)، مردم توران زمین، ساکنان سرزمین توران، مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: ... یکی تورانیان، یعنی فرزندان تور، پسر فریدون که محل سکونت آنها به قول خداینامه و شاهنامه مشرق ایران و ماوراءالنهر بوده است، این دسته مطابق تحقیقات علمی، طوایفی بوده اند آریائی نژادو از تیره ’سکا’ که زبان و آداب آنان ایرانی بوده است و تنها در کیش و تربیت اجتماعی با ایرانیان غربی و شمالی و جنوبی فرق داشته اند، مذهب آنان غالباً پرستیدن عناصر آفتاب و یا بت پرستی بوده است و گروهی شمنی مذهب، که آن نیز شعبه ای از بت پرستی است و از بودائی مأخوذ است بوده اند، شغل آنان چوپانی و صحراگردی وکارشان تاخت و تاز و حمله بر ممالک همسایه برای یافتن چراگاه بوده است، این مردم دیرگاه در ترکستان شرقی با اقوام زردپوست همجوار، و مشغول جنگ و پیکار بودند و در عهد ساسانیان و خاصه انوشیروان با طوایفی ازترکان آلتائی آمیزش یافتند، مردم ماوراءالنهر تا حدود تبت همه از این جنس بوده و همواره در برابر فشار طوایف آلتائی و ساکنان مغولستان و تبت مقاومت می کردند و گاه بگاه نیز به ایرانیان و بنی اعمام خود فشار آورده و جنگهای خونین و درازی براه می انداختند که از آن جمله حروب سلم و تور و ایرج و حرب افراسیاب و کیخسرو و حروب ارجاسپ و گشتاسب است و ... با ساسانیان هم بنام هون سفید و هپتال در زد و خورد بودند ... (ذیل سبک شناسی ج 2 ص 244)، رجوع به مزدیسنا و تاریخ ایران باستان ج 1 ص 218 و فرهنگ ایران باستان ص 238، 241، 251 و 304 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1272 شود
لغت نامه دهخدا
در تاریخ جهانگشای جوینی نام قبیله ای ذکر شده است از ترکان: از لشکر سلطان اورانیان که هم از قبیل اعجمیان بودندی، (جهانگشای جوینی)، و اغلب لشکر او جماعتی ترکان بودند از خیل خویشان مادرش که ایشان را اورانیان خواندندی، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ ارمانی، منسوب به ارمان:
ز پرده درآمد یکی پرده دار
بنزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز ایران و تورانیان
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه...
برفتند یکسر بنزدیک شاه
غریوان و گریان و فریادخواه
بکش کرده دست و زمین را بروی
برفتند زاری کنان پیش اوی
که ای شاه پیروز جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازین روی و زان روی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
ز ارمانیان نزد خسرو پیام...
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
فرقه ای که افراد آن از آیین زروانی پیروی می کردند. (فرهنگ فارسی معین 590). پیروان زروان. رجوع به زروان، مادۀ قبل و ایران باستان ج 2 صص 1523- 1525 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اشکانیان. پادشاهان پارت. اردوانیون: همگان او (اشک) را معظم داشتندی و مقدم دانستندی و نامه و سخن او را حرمت نهادندی بحکم آنکه از نژاد پادشاه بزرگ بود و میانۀ مملکت او داشت و این قاعده اشغانیان و اردوانیان در میان ملوک الطوایف تا آخر عهد ایشان مستمر بود... و این اشغانیان و اردوانیان را آثاری نبوده است که از آن باز توان گفت و آخر ایشان اردوان بود که اردشیر او رابکشت و دختر او را بزن کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 59). رجوع به اردوانیون و اشکانیان شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ)
آل مروان. بنی مروان. سلسله ای که از 380 تا 489 (478) هجری قمری بر دیاربکر (آمد) و ارزن و میافارقین و کیفا و جزیره حکومت داشته است. نسبت آنان به دوستک کردی حمیدی میرسد. مؤسس سلسله را ’باد’ رهبر کردان حکمران حصن کیفا نوشته اندکه به مرزهای ارمنیه حمله برد و قلعۀ ارجیش را اشغال کرد و پس از درگذشت عضدالدولۀ بویهی تسلط خود رابر آمد (دیار بکر) و میافارقین و نصیبین گسترش داد و در 380 هجری قمری در جنگ با حمدانیان کشته شد. پس ازوی خواهرزادۀ کردنژادش ابوعلی حصن بن مروان جای او را گرفت و سلسله به نام او به بنی مروان یا آل مروان یا مروانیان مشهور شد و پس از ابوعلی ممهدالدوله ابومنصور سعید بن مروان (387 تا 402) و از بعد وی نصرالدوله ابونصر احمد بن مروان (از 402 تا 453) بر نواحی مذکور حکومت کرد و خود در میافارقین مستقر بود و قصری در چهار فرسنگی میافارقین ساخته بود و فرزندش سعد برآمد (دیار بکر) حکم می راند. ناصرخسرو به هنگام عبوراز میافارقین و آمد از این نصرالدوله یاد می کند و می نویسد: مردی صدساله است و هست. نظام الدین (نظام الدوله) ابوالقاسم نصر بن احمد (حاکم میافارقین) و سعید برادر ابوالقاسم فرزند نصرالدوله (حاکم آمد) و سپس ابوالمظفر منصور بن نصر (از472 تا 489 یا 478) هجری حکومت داشته اند. بقایای این سلسله را حسام الدین تمرتاش بن ایلغاری صاحب ماردین در 532 بر انداخته است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ارزانی. رجوع به ارزانی شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آل برهان. خاندانی بزرگ از بخارا معاصر سلاجقه و خوارزمشاهیان. رجوع به آل برهان شود:
وارث صاحب شریعت صاحب درس و سبق
خسرو برهانیان صاحبقران روزگار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کروانیات
تصویر کروانیات
کاروانکیان تیره کاروانک ها
فرهنگ لغت هوشیار
آمیختن برهم زدن (عموما)، آرد گندم و مانند آن را در آب و امثال وی آمیختن (خصوصا)، لرزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
به گوش رسانیدن مطلبی را به سمع کسی رساندن اسماع، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پادشاه شروان و آن عنوان امرای ناحیه شروان - که در مشرق رود کورا و مغرب بحر خزر قرار دارد - می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع پروانه راسته ای از تیره حشرات که دارای 4 بال نازک پوشیده از پولکهای لطیف کوچکی است که غالبا رنگینند. قطعات دهانی این جانوران جهت مکیدن مایعات تغییر شکل یافته بدین صورت که دو آرواره حیوان بشکل لوله ای در آمده و خرطوم طویلی را تشکیل میدهد. پروانگان اقسام متعدد دارند که بعضی از آنها دارای رنگ آمیزیهای بسیار زیبا و جالب میباشند. یا پروانگان روزانه پروانگانی هستند که در موقع استراحت و نشستن روی دیوار یا گیاهان بالهایشان بطور عمودی قرار میگیرد و شامل تعداد زیادی از پروانه ها میباشند. این پروانه ها رنگهای بسیار زیبایی دارند و بر روی سبزیها پرواز میکنند. یا پروانگان شبانه. پروانگانی هستند که گونه های متعددی را شامل میشوند. بالهای این پروانه ها در موقع استراحت بحالت افقی قرار میگیرد. بعضی از گونه ها مانند پروانه کرم ابریشم نوزادشان پس از خروج از تخم که بشکل کرم در میاید بدور خود پیله ای می تند که از الیافش ابریشم تهیه میکنند و بعضی از گونه ها هم انگل میوه ها (از قبیل سیب و گلاب و آلو) میشوند و خسارات زیاد وارد میکنند شب پره. یا پروانگان غروب پروانگانی هستند که مانند پروانگان شیانه بالهایشان در موقع استراحت افقی است. گونه ای از این دسته پروانگان که در داخل اماکن مرطوب و زیرزمینهای تاریک میزیند و بر روی بالهای قهوه یی رنگشان نقش سر مرده ای را دارند. نوزاد 10 گونه اخیر انگل سیب زمینی میشود
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده هزار افشان از گیاهان گیاهی است که مانند عشقه بر درختها پیچد. میوه آن شبیه بانگور است و جهت دباغت بکار برند حالق الشعر هزار افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانیدن
تصویر روانیدن
فرستادن ارسال، جاری ساختن، رایج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواقیان
تصویر رواقیان
جمع رواقی، ستاوندیان
فرهنگ لغت هوشیار
متلاطم کردن (دریا)، بر انگیختن مردم را ایجاد فتنه و آشوب کردن، دیوانه کردن، بامیختن واداشتن، آلوده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیوانیدن
تصویر شیوانیدن
((دَ))
مخلوط کردن، فریفته ساختن، لرزانیدن، شیبانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنوانیدن
تصویر شنوانیدن
((شَ نَ دَ))
به گوش رسانیدن، وادار به شنیدن کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروانگان
تصویر پروانگان
((پَ نِ))
جمع پروانه، راسته ای از تیره حشرات که دارای چهاربال نازک پوشیده از پولک های لطیف کوچکی است که غالباً رنگینند. پروانگان اقسام مختلف دارند که بعضی از آن ها دارای رنگ آمیزی بسیار زیبا و جالب می باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شورانیدن
تصویر شورانیدن
((دَ))
آشوب کردن، به هیجان آورن، برانگیختن، دیوانه کردن، آلوده ساختن
فرهنگ فارسی معین