جدول جو
جدول جو

معنی شرقشناس - جستجوی لغت در جدول جو

شرقشناس(اَ غَ)
خاورشناس. مستشرق. آنکه با فرهنگ و تمدن مشرق زمین معرفت داشته باشد. (یادداشت مؤلف). دانشمند غربی که به پژوهش در فرهنگ و تمدن خاوریان پردازد. رجوع به خاورشناس و مستشرق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
معروف، مشهور، کسی که بیشتر مردم او را بشناسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرق شناس
تصویر شرق شناس
مستشرق، خاورشناس، کسی که دانا به اوضاع و احوال، زبان ها و آداب ملل مشرق زمین است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
معروف، مشهور، نامدار، سرشناس، برای مثال ندانم کس از مردم روشناس / کزآن مردمی نیست بر وی سپاس (نظامی۵ - ۷۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
شناسندۀ زر، صراف، نقاد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ /دِ)
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری).
ندیدم کس از مردم روشناس
کز آن مردمی نیست بر وی سپاس.
نظامی.
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا بمغرب روشناسی.
نظامی.
دعای بی اثرم روشناس عرش نیم
ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی.
حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23).
، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
معروف. مشهور:
ای ز آسمان بصد درجه سرشناس تر
سرّ دقایق ازلت از برآمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
زرگر. صراف. ماهر زر. (آنندراج). صراف. نقاد. زرگر. طلاکار. (ناظم الاطباء). شناسندۀ زر. که زرشناسد و عیار و غش آن را تمیز دهد. رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
شناسندۀ بشر. واقف به حال بشر. بنا به اصطلاح جدید، مردم شناس
لغت نامه دهخدا
(شَ شِ)
کنایه از خروس عرشی باشد که چون او بانگ آورد خروسهای زمین به صدا درآیند. (از حاشیۀ دیوان خاقانی) ، خروس:
ماییم مرغ عرش که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ شِ)
خاورشناسی. صفت شرق شناس. عمل آشنایی و معرفت به فرهنگ و تمدن و اوضاع مشرق زمین. (یادداشت مؤلف). استشراق. خاورشناسی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به خاورشناسی و شرق شناس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سخن سنج. سخن شناس. (یادداشت مؤلف). آشنا به فنون و رموز شعر و ادب: امیر شعرشناس بود. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 63).
شاه فرهنگ دان شعرشناس
پیش از آن داستان که بود قیاس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
آدم شناس. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
مشهور معروف، ستاره کوکب جمع روشناسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرشناس
تصویر زرشناس
صراف، زرگر، شناسنده زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرقشناسی
تصویر شرقشناسی
خورایشناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرق شناسی
تصویر شرق شناسی
استشراق خاور شناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعر شناس
تصویر شعر شناس
سخن سنج، سخن شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرق شناس
تصویر شرق شناس
خاور شناس، مستشرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
((ش ِ))
سرشناس، مشهور، ستاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشناس
تصویر سرشناس
((~. ش))
معروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزشناس
تصویر ارزشناس
قدرشناس
فرهنگ واژه فارسی سره
خاورشناس، مستشرق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسمی، بنام، شهره، شهیر، مبرز، مشهور، معروف، نام آور، نامدار، نامور، نامی
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرشناس، مشهور، پرآوازه
فرهنگ گویش مازندرانی