جدول جو
جدول جو

معنی شرخجیه - جستجوی لغت در جدول جو

شرخجیه
(شَ جی یَ)
منسوب به شرخجی. رجوع به شرخجی و چرخچی شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورخجی
تصویر ورخجی
زشتی، بی مقداری، پستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیخیه
تصویر شیخیه
از فرق شیعۀ اثنا عشری، پیروان شیخ احمد احسائی که در استنباط احکام مخالف اجتهاد بودند
فرهنگ فارسی عمید
(فِ رَ جی یَ)
نوعی ماشین جنگی. افرنجیه. (دزی ج 2 ص 262). رجوع به افرنجیه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ خَ دی یَ)
شرابیست منسوب به صرخد. و هو موضع بالجزیره. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ عی یَ)
شتر مادۀ درازگردن. (از اقرب الموارد). ناقۀ درازگردن. (منتهی الارب). ماده شتر درازگردن. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد کلمه با ’یاء’ مشدد است، یعنی شراعیّه یا شراعیّه آمده است
لغت نامه دهخدا
(شُ فی یَ)
آذان شرافیه، گوشهای بزرگ، ناقه شرافیه، ماده شتر تنومند گوش فربه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُخْ خَ جی یَ)
دیهی است در یک فرسنگی بغداد در کلوادی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ حی یَ)
نام مسأله ای از عول پیش فقهای عامه. (یادداشت مؤلف). و آن چنان است که بازماندگان میت دو خواهر پدری و مادری و دوخواهر مادری و مادر شوهر او باشند در این مسأله چهار سهم کسر می آید و لهذا اصل فریضه به ده سهم عول می شود و ترکه نزد اهل سنت به شرح زیر میان آنان تقسیم می گ-ردد: 110 به م-ادر 210 به خواهران مادری به تساوی 310 به زوج 410 به خواهران پدری و مادری به تساوی می رسد و این مسأله را ام الفروخ و شریحیه نیز گفته اند چون زمانی که شریح، قاضی در کوفه می بود (84-81) زنی فوت شد و بازماندگانش کسانی بودند که در صورت مسألۀ فوق یاد گردید و چون به شریح مراجعه کردند او به استناد قضاء خلیفۀ ثانی به شرح بالا در میان آنان حکم نمود ولی شوهر به حکم شریح سخت اعتراض کرد و ازوی به فقهای دیگر شکوه می نمود و شریح او را بنام توهین به قاضی بازخواست کرد و تازیانه اش زد و به قضاوت خلیفۀ ثانی برای تبرئۀ خود استناد جست. (از عول وتعصیب تألیف نجات صص 313-314). رجوع به شریح شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عی یَ)
از غلات حلولیه، اصحاب ابومحمد حسن شریعی از اصحاب امام دهم و یازدهم. (از خاندان نوبختی ص 235 و 258). رجوع به مآخذ مندرج در متن بالا و نیز مدخل شریعی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ بی یَ)
جایگاهی است در جزیره، وقعه ای دراین مکان وقوع یافته است. (یادداشت به خط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ فی یَ / یِ)
دهی از دهستان مهتاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان. سکنۀ آن 210 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و حبوب و پنبه و پسته و انگور و صیفی است. راه آن فرعی است. صنایع دستی زنان کرباس بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
قسمتی از آسیای صغیر است که حدود آن متغیر بوده. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(خَ جی یَ)
نام نوعی از کتب است که درباره چگونگی پرداخت خراج و دریافت آن و معامله درباره آن نوشته میشده است چه مسأله خراج در قرن یازدهم هجری (بخصوص) مورد بحث مفصلی میان علمای شیعه قرار گرفت، زیرا گروهی از ایشان که ساکن عراق و زیر سلطۀ عثمانیها بودند صاحب نظری بودند مخالف نظر آن گروه دیگر که در ایران میزیستند. رجوع به الذریعه ج 7 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب چرخچی. توپچی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غُ یَ / یِ)
دبه را گویند. (فرهنگ خطی). دبه خایه. غر. رجوع به غر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ خی وِ)
شخول. شخیل. صفیر و خروج و دخول نفس از میان دولب به نحوی که آواز و صفیر برآید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ ری یَ)
ضعیف. ناتوان، منه: ساق خرخریه، ای ساق ضعیف و ناتوان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را جی یَ)
برج دراجیه، در باب توما از ابواب دمشق واقع شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ جی یَ)
موضعی است بشام. جریر راست:
یقول بوادی الأخرجیه صاحبی
متی یرعوی قلب النوی المتقاذف.
(معجم البلدان) ، سوراخ کرده گوش. نرمۀگوش سوراخ. آنکه نرمۀ گوش وی سوراخ کرده باشند. (تاج المصادر بیهقی). گوش سوراخ کرده. (زوزنی) ، منقطع چشم، منقطع کوه غیر جائی که تمام میشود، (اصطلاح عروض) شعری که در وزن آن تصرف خرم کرده باشند و آن عبارت از افتادن فاء فعولن و میم مفاعیلن باشد. مؤلف غیاث اللغات آرد: به اصطلاح عروض انداختن میم مفاعیلن است فاعیلن بماند مفعولن که لفظ مستعمل است بجای آن نهند. انداختن میم مفاعیل را به بریدن بینی تشبیه کردند. و شمس قیس گوید: خرم انداختن میم مفاعیلن باشد فاعیلن بماند مفعولن بجای آن بنهند و مفعولن چون از فاعیلن خیزد آنرا اخرم خوانند یعنی بریده بینی. رجوع به المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص 36 و44 شود، دو استخوان سوراخ دار یکی در طرف حنک اعلی و دیگری در دو کتف از جانب بازو. سر استخوان کتف از سوی بازو. (مهذب الاسماء). در سر کتف گویست که زائدۀ سر استخوان بازو در آنست و طرف این گو دو زائده دارد یکی بالا و یکی زیر که مانعاند از انخلاع استخوان بازو از کتف و این زائد را اخرم خوانند. (بحرالجواهر). ج، خرم. (مهذب الاسماء). و رجوع به اخرمان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
جوششی باشد سرخرنگ که بیشتر بر اندام اطفال پدید آید، سرخژه
فرهنگ لغت هوشیار
پیروان شیخ احمد احسائی همروزگار فتحعلیشاه که از بحرین برخاسته هر یک از رهنمودان شیعه را هم ارج پیامبر می دانسته و آنچه را در خواب از آنان می شنیده چون بازگفته ای راستین با پیروان خود در میان می نهاده کیان این گروه که شمارشان کم نیست کرمان است و پیشوای خود را (سرکار آقا) می نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرعیه
تصویر شرعیه
داتیک کیشیک مونث شرعی: احکام شرعیه، جمع شرعیات
فرهنگ لغت هوشیار
شخصیت منش منش منش برآسمان داردبرکشی - وبامردم نیامیزد به خوشی (ویس ورامین)، خویشیک مونث شخصی: امر شخصیه، قضیه ای که موضوع آن شخص و فرد معین باشد مانند زید عالم است مقابل محصوره که موضوع آن کل یا بعض است، جمع شخصیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرخری
تصویر شرخری
عمل شرخر، مدعاها را خریدن پیش از اثباتدر محکمه
فرهنگ لغت هوشیار
سامه دار زبانزد کرویز (منطق) مونث شرطی، قضیه ایست که حکم در آن معلق بر شرطی باشد مثلا اگر آفتاب بتابد روز است. مقابل قضیه حملیه. یا شرطیه متصله. قضیه ایست که حکم در آن بر اتصال حصول نسبت امری باشد بر فرض وقوع امری دیگر مثلا اگر آفتاب بر آید روز روشن باشد، در مقابل شرطیه منفصله که حکوم حکم منوط بعدم حصول امر است مانند این عدد یا زوج است یا فرد که زوج بودن معلق بر فرد بودن است و بلعکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجیه
تصویر ترجیه
امید داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرخایه
تصویر غرخایه
دبه خایه غر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجیه
تصویر ارجیه
دیرشده پس افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخیه
تصویر ارخیه
فرو هشته هر چه فرو انداخته شود از پرده و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
هنبازیان علی علیه السلام را در پیامبری هنباز محمدصلی الله علیه وآله می دانستند
فرهنگ لغت هوشیار
پیرون ابومحمدحسن شریعی بودندازپیروان حسن عسکری علیه السلام ونخستین کسی بودکه خودرا (باب) یادرخواند (خاندان نوبختی)
فرهنگ لغت هوشیار
شرور
فرهنگ گویش مازندرانی
چرخ دستی در بافندگی محلی، چرخ کوچکتر از چل
فرهنگ گویش مازندرانی
بزرگ خایه، آنکه ورم بیضه دارد
فرهنگ گویش مازندرانی