جدول جو
جدول جو

معنی شرب - جستجوی لغت در جدول جو

شرب
نوعی پارچۀ کتانی نازک و لطیف که از آن دستار یا پیراهن می دوختند، برای مثال دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده / صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده (حافظ - ۸۴۶)
تصویری از شرب
تصویر شرب
فرهنگ فارسی عمید
شرب
نوشیدن آشامیدن، کنایه از نوشیدن شراب یا سایر مسکرات
شرب مدام: شراب خوردن دایم
تصویری از شرب
تصویر شرب
فرهنگ فارسی عمید
شرب
(تَ)
دانستن و دریافتن. (از منتهی الارب). فهمیدن کلام. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شرب
(شَ)
کتانی است بسیار لطیف مصریان را و زردوزش به میان بندند. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 201). کتان نازک تنک وباریک که بر سر بندند و پیراهن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). جامه ای از کتان رقیق که بیشتر در مصر بافند. (یادداشت مؤلف). جنسی باشد از کتان نازک و رقیق که بیشتر در مصر بافند و اکابر و بزرگان آنجا بر سر بندند و آن بسیار لطیف و گرانمایه است. (برهان). کتان تنک و باریک. (غیاث اللغات). جهانگیری گوید: آن رابیشتر در مصر بافند، پس لفظ عربی مصری است. (فرهنگ نظام). قسمی از کتان مصری اعلا و نفیس. (ناظم الاطباء). نوعی از ریشه های بافتۀ گلابتون یا ابریشم که در شیراز آن را ’شرابه’ نامند یا نوع آن را ’شرابه’ نامندبه تخفیف و تشدید هر دو. (یادداشت مؤلف) : یزدادی آورده است...: و شرب گرانقیمت و کافوری که ورای آن نباشد به نیکوئی و خوبی. (تاریخ طبرستان).
سربرهنه که تا نهد بر سر
شرب در بستۀ ملوّن خویش.
سوزنی.
بر در هر دکان طرائف بغداد و خزهای کوفه و دیبای روم و شرب مصر و جواهر بحرین و آبنوس عمان و عاج هندوستان و تحفه های چین و چوبینه های طبرستان و پشمینه و گلیمهای آذربادگان و گیلان و فرشهای ارمن از زیلو و قالی و هرچه بدان ماند از ظرف و اوانی و فرش و اثاث و امتعه و عقاقیر و اخلاط و توابل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53). علی رأسه عمامه شرب رقیق سحابی اللون. (رحلۀ ابن جبیر).
نخوت شرب به والا که ز پر مگس است
چیست در باغ چو طاووس مگس هست بکار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 13).
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدان طریق که طاووس میکشد شهپر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس به گلستان بنگر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
- شرب زرفشان، نوعی شرب و ظاهراً زر تار تنک:
گرچه چون زنبور خصمت راست شرب زرفشان
همچو کرم پیله بر خود جامه اش گردد کفن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 31).
ز نیش با عسلی خرقه زد بسی سوزن
که دوخت بر تن خود شرب زرفشان زنبور.
نظام قاری (دیوان البسه ص 32).
تویی که دست تو چون شرب زرفشان آمد
دلت چو صوف پر از موج بروی آب بحور.
نظام قاری (دیوان البسه ص 33).
- شرب زرکش، نوعی شرب و ظاهراً زر تار:
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده ’والجسم ذائب’.
نظام قاری (دیوان البسه ص 29).
شرب زرکش پوشش اندام اوست.
جامی.
- شرب زرکشیده، شرب زرکش:
دامن کشان همی رفت در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز عشقش جیب قصب دریده.
حافظ.
- شرب سیاه، و از آن طیلسان کردندی. (رحلۀ ابن جبیر). رجوع به احرام شود
لغت نامه دهخدا
شرب
(شَ)
نوعی از گیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شرب
(شَ / شَ رِ)
موضعی است نزدیک مکۀ معظمه. (منتهی الارب). واقعۀ فجار عظمی در این محل بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شرب
(شُ)
خوردگی و نوشیدگی اسم است مصدر را، و قراء نافع وعاصم و حمزه فشاربون شرب (به ضم شین) الهیم و الباقون بفتحها و هو اختیار ابی عبید. (منتهی الارب). گفته اند شرب مصدر است و شرب یا شرب اسم مصدر و قری ٔ فشاربون شرب الهیم بالوجوه الثلاثه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شرب
(شِ)
آب. (منتهی الارب) ، بهره ای از آب و فی المثل اخیرها اقلها شرباً واصله فی سقی الابل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهره ای آب. (از ترجمان جرجانی). بهره ای از آب اراضی و جز آن. (از تعریفات). در لغت عبارت است از آب مشروب و آنچه گفته اند که شرب از حیث لغت نصیب و بهرۀ معین از آب جاری یا راکد باشد برای ذیروح یا غیر ذیروح اشاره به همین معنی است. و شریعه هنگام انتفاع از آب است برای سیرابی مزارع یا چارپایان. و شریعه در شرع نوبت انتفاع است از آب برای آبیاری یا برای سیراب ساختن چارپایان و مآل هر دو تعریف یکی باشد و بیرجندی گوید: المفهوم من اکثر الکتب، ان الشرب هو نوبه الانتفاع بالماء سقیاً للمزارع و المشاجر و اما سقی الدواب فداخل فی الشفه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). خوره. نوبۀ آب. نیاوۀ آب. (مهذب الاسماء). نصیب و بهره از آب. (غیاث اللغات) ، جای آب خوردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آبشخور:
شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا.
خاقانی.
، هنگام آب خوردن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شرب
(کُ)
مشرب. تشراب. نوشیدن آب را یا شرب مصدر است و بالضم و الکسر اسم مصدر. (منتهی الارب). آب را با جرعه نوشیدن یا آنکه شرب مصدر است و به ’ضم’و به ’کسر’ دو اسم مصدرند و در آن دو در رساندن نوشیدنی به درون وساطت لب شرط نیست. (از اقرب الموارد). ایصال الشی ٔ الی جوفه مما لایتأتی فیه المضغ. (تعریفات). آشامیدن. (ترجمان علامۀ جرجانی). سقی. آشامیدن. نوشیدن. مقابل أکل. (یادداشت مؤلف) :
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دائم ز منده.
فرالاوی.
وز دهر سیاه کاسه در کامم
صدساله غم است شرب یکروزه.
خاقانی.
ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
تر کنی اندر شراب خلد پوز.
مولوی.
- أکل و شرب، خوردن و آشامیدن.
- شرب الهیم، آشامیدن تشنه: فشاربون شرب الهیم. (قرآن 55/56).
بهمتی که همی داشت کشت در ساعت
حریف هامان برکف نهاده شرب الهیم.
سوزنی.
- شرب و اکل، آشامیدن و خوردن. (ناظم الاطباء) :
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
سعدی.
، تشنه شدن، سیراب گردیدن. از لغات اضداد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، تشنه شدن شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، دروغ بربستن بر کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ضعیف و ناتوان شدن شتر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درکشیدن می و ساغر. نوشیدن شراب و جز آن از مسکر. (یادداشت مؤلف). شراب خوردن. (برهان قاطع). در اصطلاح فقه آشامیدن مسکر، شرب غیر جایز است و مجازات مرتکب، 80تازیانه است.
- شرب الیهود،معنی لغوی آن شراب خوردن یهود است، چون آن قوم بر سبیل اختفاء شراب خورند. بمعنی پنهان خوردن شراب. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نگفتنی است سخن گرچه محرمی
درکش زبان و پرده نگهدار و می بنوش.
حافظ.
کسی تا کی کند شرب الیهود از بیم رسوایی
ایاغم پر کن ای ساقی که کاری با عسس دارم.
سالک یزدی.
- ، آشامیدن مسکرهای گوناگون درهم و آمیخته بایکدیگر. (یادداشت مؤلف).
- ، آشامیدن با پلشتی. و بی اندامی. (یادداشت بخط مؤلف).
- ، خوردن مال یکدیگر نه بر طبق حقی شرعی. (یادداشت مؤلف). تصرف در مال غیر. غارت کردن آن بی هیچ مناسبتی و حقی.
- ، در اصطلاح فتیان (در علوم فتوت). خوردن آب و نمک است از قدح بر یاد کبیری تا بدو منسوب شود و تعارف احزاب و تناسب ثابت گردد. (نفائس الفنون علم تصوف). اوسط التجلیات التی غایاتها فی کل مقام. (تعریفات اصطلاحات صوفیه).
- شرب شراب، نوشیدن شراب. (ناظم الاطباء).
- شرب مدام، شرابخواری پیوسته و شب و روز بدون انفصال. (ناظم الاطباء) :
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما.
حافظ.
- ، نوشیدن می.
- شرب مسکرات، آشامیدن مایعات مسکر.
، مشرب. سلوک. رفتار: یکی از پیران میگوید: سی سال تمام نماز قضا کردم که همه را در صف پیشین کرده بودم لیکن یکروز دیرتر رسیدم در صف پس بماندم در باطن خود خجلتی یافتم ازمردمان که گویند: دیر آمده است دانستم که شرب من همه از برای مردمان بود. (کیمیای سعادت). جنس پنجم (ازاقسام ریا)... آنکه فرانماید که وی را مرید بسیار است و شاگرد بسیار دارد... و گوید: من چندین پیر دیده ام و چندین سال اندر پیش فلان پیر بوده ام... و به این سبب رنجها بر خویشتن نهد و اندر شرب ریا آن همه آسان که راهب باشد که خویشتن را با مقدار نخودی آورده باشد از طعام و به شرب آنکه مردمان همی دانند و ثناء وی همی گویند. (کیمیای سعادت ص 576). اما بدان قدر که شرب ریا بوده است وی را عقوبت کنند یا بدان قدر از ثواب وی کمتر کنند. (کیمیای سعادت ص 577). طریق دیگر اندر اظهار آن بود که پس از فراغ آن طاعت بگوید که: چه کرده ام ؟ و از این نیز نفس را لذت شرب باشد. (کیمیای سعادت ص 589)
لغت نامه دهخدا
شرب
آشامیدن نوشیدن آشامندگان می می آشامان، بهره آب، آبشخور پارچه ای از کتان بسیار نازک و گران بها که در قدیم از آن پیراهن و دستار می کردند و کشور مصر به ساختن آن مشهور بود. آشامیدن نوشیدن، حلاوت طاعت و لذت کرامت و راحت انس
فرهنگ لغت هوشیار
شرب
((شُ))
آشامیدن
تصویری از شرب
تصویر شرب
فرهنگ فارسی معین
شرب
((شَ))
پارچه ای از کتان بسیار نازک و گرانبها که در قدیم از آن پیراهن و دستار می کردند و کشور مصر به ساختن آن مشهور بود
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شربت
تصویر شربت
مقداری از آشامیدنی که به یک بار آشامیده شود،
مخلوط عصارۀ میوه و آب که قند یا شکر در آن حل کرده باشند،
در پزشکی داروی آشامیدنی حاوی قند
شربت الماس: کنایه از شمشیر آبدار، شمشیر تیز
شربت حیوان: آب حیات، شربت خضر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شربه
تصویر شربه
شارب، سبیل، آشامنده، نوشنده
فرهنگ فارسی عمید
(شُ بُ)
گیاه برهم نشستۀ یکدیگر را پوشیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انبوه از گیاه. غملی. اما این کلمه در شعر لبید شرببه با ’هاء’ آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَبْ بَ)
جایگاهی است بین سلیله و ربذه. گویند: در موقع مسافرت به مکه وقتی که از نقره وماوان بگذرند به شربه میرسند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَبْ بَ)
زمین گیاه ناک که در آن درخت نباشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، راه و روش کار. یقال: مازال علی شربه واحده، ای علی امر واحد، یعنی بر امر واحد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جانب وادی و در حدیث سهل ’ان أخاه عبداﷲ وجدقتیلا فی شربه’ بدین معنی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شَ بَ)
نام دو موضع است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ / شِبَ)
سرخی روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مقدار سیرابی از آب. (منتهی الارب). مقدار سیرابی از آب، چون حسوه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شربه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ بَ)
بسیارآب خوار. (از اقرب الموارد). نیک آب خوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ بُ)
وادیی است میان یمامه و بصره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
آشامیدنی: چندانکه شربت مرگ را تجرع افتد... هرآینه بدوباید پیوست. (کلیله و دمنه). شربتهای تلخ که آن روزتجرع افتد واجب کند که محبت دنیا را بر دلها سرد کند. (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد و از... تجرع شربتهای تلخ تجنب ننماید... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه).
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان.
خاقانی.
چو فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد.
نظامی.
شربت خاص خورد و خلعت خاص
یافت از قرب حق برات خلاص.
نظامی.
- شربت غرور:
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید.
خاقانی.
- شربت وصل:
از لب بفرست شربت وصل
ای یار اگر شفای او بینی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 691).
، آنگاه که آن را مطلق آرند آب قراح به قند یا شکر شیرین کرده باشد. (در تداول فارسی). آب که در آن قند حل کرده اند. آب سرد که با قند آن را شیرین کرده باشند. (یادداشت مؤلف). آن را از قند و عسل و دوشاب هم کنند. (برهان). جلاب: جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها. (تاریخ بیهقی).
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله.
ناصرخسرو.
قدحی برف آب در دست گرفته و شکر در آن ریخته... فی الجمله شربت از دست نگارینش بگرفتم. (گلستان سعدی).
خادما شربت پربرف و عرق پیش آور
با طبقهای پر از نقل و به رویش دستار.
بسحاق اطعمه.
، آب میوه ها که با شکر و یا عسل پخته قوام آورند. (ناظم الاطباء). آب میوه ها و یادواها و گلهای تر و خشک در آب خیسانیده و جوشانیده با شکر و یا عسل قوام آورده. (فهرست مخزن الادویه).
- شربت آلات، انواع شربتها که از آب میوه ها پخته باشند. (ناظم الاطباء).
، در اصطلاح پزشکی از این لفظ مفهوم تناول اراده شود خواه آن شی ٔ جامد باشد یا مایع و از این جهت است که گویند: شربتی از فلان دوا یک مثقال است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون) :
گفتا بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم بلبت بر
زآفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش
برخوردنی و شربت من پیر هنرور
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز بتدریج همی داد مزور.
ناصرخسرو.
شربتهای خنک، چون: شراب غوره و شراب انار و سکنجبین... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از شربتهای معروف است: شربت زوفا. شربت زرک نعناعی. شربت زرک. شربت ریواج. شربت دینار. شربت خرغوله. شربت حماض ترنج. شربت حب الاس. شربت تمر هند. شربت جو.شربت بزوری گرم. شربت بزوری. شربت بزوری سرد. شربت بادرنجبویه. شربت بادام. شربت انجبار. شربتهای طبی: شربت بیدمشک. شربت بنفشه. شربت هفت بادام. شربت نعناع. شربت کوکنار. شربت نیلوفر. شربت لیموی سفرجلی. شربت گل مکرر. شربت گل گاوزبان. شربت خشخاش. شربت فواکه: شربت غوره. شربت عناب. شربت صندل. شربت سیب و صندل. شربت سیب. شربت سوسن. شربت سکنجبین. رجوع به کتب طبی قدیم و مخزن الادویه و تحفه و جز اینها شود.
- شربت ساختن، درست کردن شربت.آماده کردن شربت:
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت.
مولوی.
- شربت کردن، شربت ساختن. شربت دادن:
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند.
مولوی.
- شربت گرم آب، مسهل بود و دوای قی را نیز گویند:
امتحان را کار فرما ای کیا
شربت گرم آب ده بهر نما.
مولوی (مثنوی چ کلالۀ خاور ص 70).
، مأخوذ از شربه تازی. در اصطلاح اطبا مقدار دوائی خشک یا تر که در یکبار خورده شود. (غیاث اللغات). مقدار خوراک طبی از داروئی مایع. مقدار خوراک از دارو. مقداری که توان آشامید از دوائی مایع و توسعاً غیرمایع. (یادداشت مؤلف) مقداری از هر دارو که یکبار خورده شود. (ناظم الاطباء). یک جرعه آب. یک جرعه دارو: شادنج عسلی... و دم الاخوین و... همه را برب آبی بسرشند شربتی از دو درم تا پنجدرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند جوزبوا دارچینی... شربتی چند گوز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زیره و نطرون از هریکی یک مثقال و یک شربت کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، آشام. جرعه. غمجه.مقداری که توان آشامید از مایعی:
جهانی کجاشربت آب سرد
نیرزد بر او دل چه داری به درد.
فردوسی.
بر آن نهادند که... شربتی از این (از شراب) بدو دهند تاچه پدیدار آید، چنان کردند و شربتی از این... دادند... گفتند: دیگر خواهی، گفت: بلی، شربتی دیگر بدو دادند در طرب کردن... آمد و گفت یک شربت دیگر بدهید...پس شربت سوم بدو دادند. (نوروزنامه). اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد. (سندبادنامه ص 253). هر مرد که شربتی از آن آب بخوردی، ظاهر صورت او منعکس شدی. (سندبادنامه ص 251). خواهم که جملۀ آب این دریا را که در پیش ماست به یک شربت بخوری. (سندبادنامه ص 305).
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر.
نظامی.
شه چونان پارۀ شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید.
نظامی.
... سر در بیابان نهاد... تا تشنه و بیطاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربت آبی به پشیزی همی آشامیدند. (گلستان سعدی).
ما به یک شربت چنین بیخود شدیم
دیگران چندین قدح چون خورده اند؟
سعدی.
، زهر مذاب. (یادداشت مؤلف).
- شربت دادن، زهر دادن: هم در شب بفرمود تا قاورد را شربت دادند و هر دو پسرش را میل کشیدند. (راحهالصدور راوندی).
- شربت زهر، زهر مذاب:
که بسا مخلصا که شربت زهر
نوش کرد از برای همدردی.
خاقانی.
شربت زهر ار تو دهی تلخ نیست
کوه احد ار تو نهی نیست بار.
سعدی.
، نام دارویی است که آن را فراسیون گویند و به عربی صوف الارض و حشیشهالکلب خوانند و آن گندنای کوهی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
صاحب تاج العروس گوید: شربه مقدار سیراب شدن از آب است مانند حسوه و غرفه و لقمه. یک مقدار خوردنی از آب و جز آن. (منتهی الارب). جرعه. شربت، آنچه را که یک دفعه آشامند. (از اقرب الموارد). یکبار خوردن. (منتهی الارب) ، شربت. در اصطلاح پزشکی از این لفظ مفهوم تناول اراده شود و خواه آن شی ٔ جامد باشد یا مایع و ازاین جهت است که گویند: شربتی از فلان دوا یک مثقال است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، خرمابن که از دانه روید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
وادیی است در بین یمامه و بصره در طریق مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
ریشه و پرزۀ جامه (لغت مولده است). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
نوشیدن و آشامیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، در خویشتن چیدن. (تاج المصادر بیهقی). درخوردن جامه خوی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سرایت کردن و درگذشتن از چیزی بچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرایت کردن رنگ در جامه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
آرامی تازی گشته شروان سروکوهی، درخت پسته، درخت سدر درخت سدر، درخت پسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشرب
تصویر تشرب
نوشیدن و آشامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شربت
تصویر شربت
آشامیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شربش
تصویر شربش
پرزه پرزه جامه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شارب، آبخورها بروت ها بسیارنوشی، کاسه آبخوری، تشنگی، داروی ترایمان آشام، سرخی روی آبنوشنده بسیارنوشی، کاسکه آبخوری، تشنگی، داروی ترایمان آشام، سرخی روی آبنوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه آبخوری، جام جام می، ریسمان نازک کاسه آب خوری، جام شرابخوری، ریسمانی بغایت باریک و نازک و لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شربت
تصویر شربت
((شَ بَ))
نوشیدنی، آب آمیخته با شکر یا عصاره میوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شربت
تصویر شربت
دوشاب، نوشابه
فرهنگ واژه فارسی سره
آشامیدنی، جلاب، مشروب، معجون، نوشیدنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد