جدول جو
جدول جو

معنی شراشر - جستجوی لغت در جدول جو

شراشر
(شَ شِ)
گرانیها، نفس، محبت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمامۀ تن. (منتهی الارب). تمامی تن. (از ناظم الاطباء)
جمع واژۀ شرشره. (از منتهی الارب). رجوع شود به شرشره
لغت نامه دهخدا
شراشر
مصری. ورّاق و او کتابت مصحف نیز می کرده است. در نیمۀ اول قرن چهارم. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
شراشر
تمام جسد، نفس
تصویری از شراشر
تصویر شراشر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرار
تصویر شرار
آنچه از آتش به هوا می پرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرشر
تصویر شرشر
صدای فروریختن پیاپی آب و مانند آن، به طور پیاپی و مستمر مثلاً شرشر عرق از صورتش می ریخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرار
تصویر شرار
اشرارها، شریران، بدکاران، جمع واژۀ اشرار
فرهنگ فارسی عمید
(شِ شِ)
رجوع به شرشر شود
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ)
آسورشناس معروف آلمانی است که به راهنمائی او تمام کتیبه ها و خطوط میخی آسوری ترجمه شده است. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 60)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ / شِ شِ)
گیاهی است که بر زمین همچو رسن دراز روید. (منتهی الارب). گیاهی است که مانند ریسمانهایی دراز بر روی زمین می رویدو خاری ندارد که کسی را آزار دهد. (از اقرب الموارد) ، شواء شرشر، بریان خون یا روغن چکان. (منتهی الارب). بریان روغن چکان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ)
دهی از دهستان حشمت آباد بخش درود شهرستان بروجرد. سکنۀ آن 179 تن و آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ)
حکایت صوت ریختن آب از بلندی. آواز ریختن آب از ناودان و مانند آن. حکایت صوت ریختن بول و جز آن. آواز کمیز چون بریزد. (یادداشت مؤلف). صدای ریزش باران شدید و سیل آسا. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، قیدی برای بیان کیفیت باران و شدت ریزش آن: دیشب وقتی ما براه افتادیم شرشر باران می آمد. شاعری شعر ذیل را که بسیار معروف است:
نم نم باران به می خواران خوش است
رحمت حق بر گنهکاران خوش است.
بدین صورت تحریف کرده و تغییر داده است:
شرشر باران به می خواران خوش است
لعنت حق بر گنهکاران خوش است.
(فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- آب شرشر، شرشره:
ای قلب سوزناک ! مگر خود جهنمی !
ای چشم اشکبار! مگر آب شرشری !
؟ (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- شرشر باران آمدن، باران متصل پیاپی به تندی باریدن.
- شرشر خون از سر شکسته سرازیر شدن، بسیار خون آمدن از جای شکستگی.
- شرشر شاشیدن، شاشیدن بحالت ایستاده و بی انقطاع.
رجوع به شرشره شود
لغت نامه دهخدا
زرنیخ مصعد است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
پارۀ آتش که برجهد. شراره، یکی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در استعمال فارسیان شرار به معنی آتشپارۀ واحد مستعمل است. (از غیاث اللغات). سرشک آتش. (دهار). ایژک. آییژ. بلک. ابلک جرقه. اخگر:
گه فروغش بر زمین چون لالۀ نعمان شود
گه شرارش بر هوا چون دیدۀ عبهر شود.
فرخی.
آتشی دارددر دل که همه روز از آن
برساند بسوی گنبد افلاک شرار.
فرخی.
به وقت آن که هوا تفته بد ز باد سموم
هوا چو آتش و گرد اندر او بسان شرار.
عنصری.
هم با شعاع باشد هم با شرار باشد
زینش لباس باشد زانش دثار باشد.
منوچهری.
چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار
چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن.
منوچهری.
گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود
کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود.
ناصرخسرو.
وگر آتشست اندر ابر بهاری
چرا آب نابست بر ما شرارش.
ناصرخسرو.
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد.
مسعودسعد.
تیز دولت را بسی شادی نباید کرد زانک
هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار.
سنائی.
و آن شرارم که بقوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
به شرار دل و دود نفسم
مانده بر عارض جعد کشنت.
خاقانی.
آتشی زد غم تو در جانم
که شرارش بر آسمان افتاد.
خاقانی.
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری.
نظامی.
قوت کوهی ز غباری مخواه
آتش دیگی ز شراری مخواه.
نظامی.
آتش صبحی که در این مطبخ است
نیم شراری ز تف دوزخ است.
نظامی.
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
و آن شرار از آب می گیرد قرار.
مولوی.
بیم است شرار آه مشتاق
کاتش بزند حجاب مستور.
سعدی.
در این چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست.
حافظ.
بیار زان می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسددر دل گلاب انداز.
حافظ.
گرفتم سهل سوز عشق را اول ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا.
صائب
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
مخفف اشرار، جمع واژۀ شریر بر خلاف قیاس:
سحر و ضد سحر را بی اختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شرشر
تصویر شرشر
آواز ریختن آب از ناودان و مانند آن، صدای آبشار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرار
تصویر شرار
پاره آتش که برجهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرار
تصویر شرار
((ش))
جمع شر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرار
تصویر شرار
بدی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرار
تصویر شرار
((شَ))
جرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرشر
تصویر شرشر
((شُ. شُ))
صدای ریزش مایع رقیق
فرهنگ فارسی معین
اخگر، جرقه، شراره، شرر، لهب، لهیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جار و جنجال سرو صدا کردن، طعام دادن در ایام سوگواری محرم.، صدای ریختن آب
فرهنگ گویش مازندرانی