گیاهی است که بر زمین همچو رسن دراز روید. (منتهی الارب). گیاهی است که مانند ریسمانهایی دراز بر روی زمین می رویدو خاری ندارد که کسی را آزار دهد. (از اقرب الموارد) ، شواء شرشر، بریان خون یا روغن چکان. (منتهی الارب). بریان روغن چکان. (از اقرب الموارد)
گیاهی است که بر زمین همچو رسن دراز روید. (منتهی الارب). گیاهی است که مانند ریسمانهایی دراز بر روی زمین می رویدو خاری ندارد که کسی را آزار دهد. (از اقرب الموارد) ، شواء شرشر، بریان خون یا روغن چکان. (منتهی الارب). بریان روغن چکان. (از اقرب الموارد)
حکایت صوت ریختن آب از بلندی. آواز ریختن آب از ناودان و مانند آن. حکایت صوت ریختن بول و جز آن. آواز کمیز چون بریزد. (یادداشت مؤلف). صدای ریزش باران شدید و سیل آسا. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، قیدی برای بیان کیفیت باران و شدت ریزش آن: دیشب وقتی ما براه افتادیم شرشر باران می آمد. شاعری شعر ذیل را که بسیار معروف است: نم نم باران به می خواران خوش است رحمت حق بر گنهکاران خوش است. بدین صورت تحریف کرده و تغییر داده است: شرشر باران به می خواران خوش است لعنت حق بر گنهکاران خوش است. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - آب شرشر، شرشره: ای قلب سوزناک ! مگر خود جهنمی ! ای چشم اشکبار! مگر آب شرشری ! ؟ (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - شرشر باران آمدن، باران متصل پیاپی به تندی باریدن. - شرشر خون از سر شکسته سرازیر شدن، بسیار خون آمدن از جای شکستگی. - شرشر شاشیدن، شاشیدن بحالت ایستاده و بی انقطاع. رجوع به شرشره شود
حکایت صوت ریختن آب از بلندی. آواز ریختن آب از ناودان و مانند آن. حکایت صوت ریختن بول و جز آن. آواز کمیز چون بریزد. (یادداشت مؤلف). صدای ریزش باران شدید و سیل آسا. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، قیدی برای بیان کیفیت باران و شدت ریزش آن: دیشب وقتی ما براه افتادیم شرشر باران می آمد. شاعری شعر ذیل را که بسیار معروف است: نم نم باران به می خواران خوش است رحمت حق بر گنهکاران خوش است. بدین صورت تحریف کرده و تغییر داده است: شرشر باران به می خواران خوش است لعنت حق بر گنهکاران خوش است. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - آب شرشر، شرشره: ای قلب سوزناک ! مگر خود جهنمی ! ای چشم اشکبار! مگر آب شرشری ! ؟ (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده). - شرشر باران آمدن، باران متصل پیاپی به تندی باریدن. - شرشر خون از سر شکسته سرازیر شدن، بسیار خون آمدن از جای شکستگی. - شرشر شاشیدن، شاشیدن بحالت ایستاده و بی انقطاع. رجوع به شرشره شود
پارۀ آتش که برجهد. شراره، یکی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در استعمال فارسیان شرار به معنی آتشپارۀ واحد مستعمل است. (از غیاث اللغات). سرشک آتش. (دهار). ایژک. آییژ. بلک. ابلک جرقه. اخگر: گه فروغش بر زمین چون لالۀ نعمان شود گه شرارش بر هوا چون دیدۀ عبهر شود. فرخی. آتشی دارددر دل که همه روز از آن برساند بسوی گنبد افلاک شرار. فرخی. به وقت آن که هوا تفته بد ز باد سموم هوا چو آتش و گرد اندر او بسان شرار. عنصری. هم با شعاع باشد هم با شرار باشد زینش لباس باشد زانش دثار باشد. منوچهری. چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن. منوچهری. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. وگر آتشست اندر ابر بهاری چرا آب نابست بر ما شرارش. ناصرخسرو. اندر دلم آتش که برفروزد از آب دو دیده شرار دارد. مسعودسعد. تیز دولت را بسی شادی نباید کرد زانک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. و آن شرارم که بقوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. به شرار دل و دود نفسم مانده بر عارض جعد کشنت. خاقانی. آتشی زد غم تو در جانم که شرارش بر آسمان افتاد. خاقانی. مگر زان سنگ و آهن روزگاری به دلگرمی فتد بر من شراری. نظامی. قوت کوهی ز غباری مخواه آتش دیگی ز شراری مخواه. نظامی. آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. آهن و سنگ است نفس و بت شرار و آن شرار از آب می گیرد قرار. مولوی. بیم است شرار آه مشتاق کاتش بزند حجاب مستور. سعدی. در این چمن گل بی خار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست. حافظ. بیار زان می گلرنگ مشکبو جامی شرار رشک و حسددر دل گلاب انداز. حافظ. گرفتم سهل سوز عشق را اول ندانستم که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا. صائب
پارۀ آتش که برجهد. شراره، یکی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در استعمال فارسیان شرار به معنی آتشپارۀ واحد مستعمل است. (از غیاث اللغات). سرشک آتش. (دهار). ایژک. آییژ. بلک. ابلک ْجرقه. اخگر: گه فروغش بر زمین چون لالۀ نعمان شود گه شرارش بر هوا چون دیدۀ عبهر شود. فرخی. آتشی دارددر دل که همه روز از آن برساند بسوی گنبد افلاک شرار. فرخی. به وقت آن که هوا تفته بُد ز باد سموم هوا چو آتش و گرد اندر او بسان شرار. عنصری. هم با شعاع باشد هم با شرار باشد زینش لباس باشد زانش دثار باشد. منوچهری. چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن. منوچهری. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. وگر آتشست اندر ابر بهاری چرا آب نابست بر ما شرارش. ناصرخسرو. اندر دلم آتش که برفروزد از آب دو دیده شرار دارد. مسعودسعد. تیز دولت را بسی شادی نباید کرد زانک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. و آن شرارم که بقوت برسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند. خاقانی. به شرار دل و دود نفسم مانده بر عارض جعد کشنت. خاقانی. آتشی زد غم تو در جانم که شرارش بر آسمان افتاد. خاقانی. مگر زان سنگ و آهن روزگاری به دلگرمی فتد بر من شراری. نظامی. قوت کوهی ز غباری مخواه آتش دیگی ز شراری مخواه. نظامی. آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. آهن و سنگ است نفس و بت شرار و آن شرار از آب می گیرد قرار. مولوی. بیم است شرار آه مشتاق کاتش بزند حجاب مستور. سعدی. در این چمن گل بی خار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست. حافظ. بیار زان می گلرنگ مشکبو جامی شرار رشک و حسددر دل گلاب انداز. حافظ. گرفتم سهل سوز عشق را اول ندانستم که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا. صائب