شدکار، برای مثال به زخم پای ایشان کوه دشت است / به زخم یشک ایشان دشت شدیار (عنصری - ۳۹)، یکی را زمین بوستان است و شوره / یکی کشت و فالیز و شدیار دارد (ناصرخسرو۱ - ۲۲۳)
شدکار، برای مِثال به زخم پای ایشان کوه دشت است / به زخم یشک ایشان دشت شدیار (عنصری - ۳۹)، یکی را زمین بوستان است و شوره / یکی کشت و فالیز و شدیار دارد (ناصرخسرو۱ - ۲۲۳)
به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان). شدکار. شیار و شخم زمین. زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی). شخم. زمین گاوکرده. (لغت فرس اسدی) : مثیره، گاو شدیار. (منتهی الارب) : به زخم پای ایشان کوه دشت است بزخم یشک ایشان دشت شدیار. عنصری. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. یکی را زمین بوستانست و شوره یکی کشت و فالیز و شدیار دارد. ناصرخسرو. وهم او دیده باد را صورت سهم او کرده کوه را شدیار. ابوالفرج رونی. تمام شد به سم مرکبان آهوسم زمین هند زبهر نهال دین شدیار. مسعودسعد. گاهت از روی مزرعه فکند جرم کیوان چو خوک در شدیار. سنایی. عارفان از دو جهان کاهلترند زانکه بی شدیار خرمن می برند. مولوی
به معنی شدکار است که شخم کردن و شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن و با ذال نقطه دار هم آمده است به معنی زمینی که آن را گاو رانده باشند تا تخم بیفشانند. (برهان). شدکار. شیار و شخم زمین. زمین گاوکرده که تخم کارند در او. (اوبهی). شخم. زمین گاوکرده. (لغت فرس اسدی) : مَثیرَه، گاو شدیار. (منتهی الارب) : به زخم پای ایشان کوه دشت است بزخم یشک ایشان دشت شدیار. عنصری. گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شدیار. ناصرخسرو. یکی را زمین بوستانست و شوره یکی کشت و فالیز و شدیار دارد. ناصرخسرو. وهم او دیده باد را صورت سهم او کرده کوه را شدیار. ابوالفرج رونی. تمام شد به سم مرکبان آهوسم زمین هند زبهر نهال دین شدیار. مسعودسعد. گاهت از روی مزرعه فکند جرم کیوان چو خوک در شدیار. سنایی. عارفان از دو جهان کاهلترند زانکه بی شدیار خرمن می برند. مولوی
شیار، زمینی که آن را شیار کرده و تخم پاشیده باشند، زمین شیار شده، برای مثال تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار / کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار (رودکی - ۵۲۳)
شیار، زمینی که آن را شیار کرده و تخم پاشیده باشند، زمین شیار شده، برای مِثال تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار / کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار (رودکی - ۵۲۳)
شدیار = شدکار، (حاشیۀ برهان چ معین)، زمینی را گویند که بجهت زراعت با گاوآهن شکافته باشند، (برهان)، زمین گاوآهن زده، (فرهنگ اسدی)، شکاف که با گاوآهن در زمین کرده باشند، (ناظم الاطباء)، اثری که بر زمین ماند از راندن گاوآهن، (یادداشت مؤلف)، زمین شکافی برای تخم ریزی، (رشیدی)، گویا شیار و شدیار و شدکار، دریدن زمین است با نوک گاوآهن و مثل آن بدرازا، و شخم اعم است چه با بیل نیز (گویا) چون زمین را زیرورو کنند باز آن زمین را شخم کرده توان گفت، عمل شیاردن، (یادداشت مؤلف) : جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست، فرخی، حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم آن بحق ندهی و بس آسان بپاشی در شیار، سنایی، ، زراعت، (برهان) (ناظم الاطباء)، شیاریدن مصدر آن است، (جهانگیری)، کیل، (یادداشت مؤلف)، خراش و شکاف باریک که در روی چیزی ایجاد شود، (فرهنگ فارسی معین)
شدیار = شدکار، (حاشیۀ برهان چ معین)، زمینی را گویند که بجهت زراعت با گاوآهن شکافته باشند، (برهان)، زمین گاوآهن زده، (فرهنگ اسدی)، شکاف که با گاوآهن در زمین کرده باشند، (ناظم الاطباء)، اثری که بر زمین ماند از راندن گاوآهن، (یادداشت مؤلف)، زمین شکافی برای تخم ریزی، (رشیدی)، گویا شیار و شدیار و شدکار، دریدن زمین است با نوک گاوآهن و مثل آن بدرازا، و شخم اعم است چه با بیل نیز (گویا) چون زمین را زیرورو کنند باز آن زمین را شخم کرده توان گفت، عمل شیاردن، (یادداشت مؤلف) : جیحون برِ یک دست تو انباشته چاهیست سیحون برِ دست دگرت خشک شیاریست، فرخی، حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم آن بحق نَدْهی و بس آسان بپاشی در شیار، سنایی، ، زراعت، (برهان) (ناظم الاطباء)، شیاریدن مصدر آن است، (جهانگیری)، کیل، (یادداشت مؤلف)، خراش و شکاف باریک که در روی چیزی ایجاد شود، (فرهنگ فارسی معین)
انگبین چیدن از خانه زنبور عسل، (منتهی الارب)، شور، شیاره، مشار، مشاره، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به مصادر مذکور شود، ریاضت دادن اسبان را یا سوار شدن بر آن در وقت عرض بیع یا آزمودن تا بنگرد نجابت و تک آنرایا برگردانیدن وی را، و کذلک الامه، (منتهی الارب)
انگبین چیدن از خانه زنبور عسل، (منتهی الارب)، شَور، شیاره، مَشار، مَشاره، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، رجوع به مصادر مذکور شود، ریاضت دادن اسبان را یا سوار شدن بر آن در وقت عرض بیع یا آزمودن تا بنگرد نجابت و تک آنرایا برگردانیدن وی را، و کذلک الامه، (منتهی الارب)
مصدر شدیار باشد که به معنی جفت گاو راندن و زمین را شکافتن و مستعد ساختن است بجهت زراعت کردن. (برهان). جفت راندن در زمین. (شرفنامۀ منیری). شیاریدن. شخم زدن
مصدر شدیار باشد که به معنی جفت گاو راندن و زمین را شکافتن و مستعد ساختن است بجهت زراعت کردن. (برهان). جفت راندن در زمین. (شرفنامۀ منیری). شیاریدن. شخم زدن
شیار است، یعنی زمین را بجهت زراعت کردن بشکافند و مستعد سازند و با ذال نقطه دار هم گفته اندبه معنی زمینی که آن را شیار کرده باشند و تخم افشانده باشند. (برهان). زمین بسیار شخم زده باشد. (لغت فرس اسدی طوسی). کوم. (سروری). زمین کنده بود به گاو. (صحاح الفرس). زمینی را گویند که بجهت زراعت شکافته باشند. (جهانگیری). زمینی که برای شخم کاشتن شیار کرده باشند و آن را شتکار نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی). شکاف که از راندن گاوآهن در زمین پدید آید. زمین شیارشده. زمین بسیار شیارزده باشد. (یادداشت مؤلف). شخم. شیار. شدیار. شتکار: تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار کشت و درودم اینست خرمن همین و شدکار. رودکی. چو پوست روبه بینی به خان واتگران بدان که تهمت او دنبه ای به شدکار است. رودکی. به شدکار تخم اندر افکند بخت بتندید شاخ برآور درخت. عنصری (از صحاح الفرس). گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین شدکار. ناصرخسرو. در راه دهقانی زمین پالیز را شدکار میکرد آن شغل را گذاشت و چند قدمی پیش آمد و برحضرت خواجه سلام گفت. (انیس الطالبین)
شیار است، یعنی زمین را بجهت زراعت کردن بشکافند و مستعد سازند و با ذال نقطه دار هم گفته اندبه معنی زمینی که آن را شیار کرده باشند و تخم افشانده باشند. (برهان). زمین بسیار شخم زده باشد. (لغت فرس اسدی طوسی). کوم. (سروری). زمین کنده بود به گاو. (صحاح الفرس). زمینی را گویند که بجهت زراعت شکافته باشند. (جهانگیری). زمینی که برای شخم کاشتن شیار کرده باشند و آن را شتکار نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی). شکاف که از راندن گاوآهن در زمین پدید آید. زمین شیارشده. زمین بسیار شیارزده باشد. (یادداشت مؤلف). شخم. شیار. شدیار. شتکار: تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار کشت و درودم اینست خرمن همین و شدکار. رودکی. چو پوست روبه بینی به خان واتگران بدان که تهمت او دنبه ای به شدکار است. رودکی. به شدکار تخم اندر افکند بخت بتندید شاخ برآور درخت. عنصری (از صحاح الفرس). گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین شدکار. ناصرخسرو. در راه دهقانی زمین پالیز را شدکار میکرد آن شغل را گذاشت و چند قدمی پیش آمد و برحضرت خواجه سلام گفت. (انیس الطالبین)
یار و مونس شب. رفیق و مصاحب در شب، شربت قند. شیره. (فرهنگ فارسی معین) ، نام معجونی است که آن را در شب خورند و خوابند. (برهان). مسهل یا ملینی که هنگام خفتن خورند. (یادداشت مؤلف) : چون چهار روز بگذرد (از بیماری لقوه) یک مثقال ایارج فیقرا بر سبیل شبیار بخورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، رستنی باشد تلخ، و آن را به عربی صبر گویند. طبع آن گرم و خشک است و مسهل صفرا بود و رطوبت و بلغم از سر و مفاصل جذب کند و بهترین آن سقوطری میباشد و سقوطر جزیره ای است نزدیک به سواحل یمن. (برهان). صبر زرد: پشم است و مینمایدت انگلیون شکّر نماید او بتو شبیارش. ناصرخسرو
یار و مونس شب. رفیق و مصاحب در شب، شربت قند. شیره. (فرهنگ فارسی معین) ، نام معجونی است که آن را در شب خورند و خوابند. (برهان). مسهل یا ملینی که هنگام خفتن خورند. (یادداشت مؤلف) : چون چهار روز بگذرد (از بیماری لقوه) یک مثقال ایارج فیقرا بر سبیل شبیار بخورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، رستنی باشد تلخ، و آن را به عربی صبر گویند. طبع آن گرم و خشک است و مسهل صفرا بود و رطوبت و بلغم از سر و مفاصل جذب کند و بهترین آن سقوطری میباشد و سقوطر جزیره ای است نزدیک به سواحل یمن. (برهان). صبر زرد: پشم است و مینمایدت انگلیون شکّر نماید او بتو شبیارش. ناصرخسرو
جمع کثرت دار، بمعنی خانه مانند جبل و جبال، (تاج العروس)، جمع واژۀ دار، (منتهی الارب) : ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی، منوچهری، تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نه بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن، منوچهری، ، زادگاه، وطن، موطن: گر تخم و بار من نبریدی برغم دیو خرماستان شدستی اکنون دیار من، ناصرخسرو، بنگر که چون شده ست پس از من دیار من با او چه کرد دهر جفاجوی بدفعال، ناصرخسرو، چون بهین عمر شد چه باید برد غصه از یار و درد سر ز دیار، خاقانی، بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم، حافظ، شیطان راه ما نشود گندم بهشت ما را بس است نان جوین دیار خویش، صائب، ، شهر، مدینه، ناحیه: بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید او را از این دیار براندی بدان دیار، منوچهری، ای باد عصر اگر گذری بردیار بلخ بگذر ب خانه من و آنجای جوی حال، ناصرخسرو، خیزدلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد، خاقانی، مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد که از دیار عزیزی رسد سلام وفا، خاقانی، هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم، خاقانی، آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان، نظامی، بزرگزادۀ نادان بشهر واماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند، سعدی، بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار که برو بحرفراخ است و آدمی بسیار، سعدی، چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد، سعدی، حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن، حافظ، آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست، حافظ، من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم، حافظ، خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش تا یادصحبتش سوی ما رهبر آمدی، حافظ، دردا که در دیار شما درد یار نیست آنجا که درد یار نباشد دیار نیست، ؟ ، کشور، ملک، مملکت، بلاد، (از غیاث) : نام و بانگ تو رسیده ست به هر شاه و ملک زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار، فرخی، تا من در این دیارم مدح کسی نگفتم جز آفرین و مدحت شه را بحقگزاری، منوچهری، جامه ها بافتندی از پی من که نبافد کسی بهیچ دیار، مسعودسعد، بهر دیار که آثار جود او برسید گذر نیارد کردن در آن دیار وبا، مسعودسعد، عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت بلند قدرش بالای هر ملک پیمود، مسعودسعد، از تاختن عدو به دیارش چه بد کند یا بولهب چه وهن به طه برافکند، خاقانی، از دیار هندوستان هرکجا نافح ناری و طالب تاری و ساکن داری ... بود رو بدو آورد، (ترجمه تاریخ یمینی)، میان او و بهاءالدوله حق جوار و قرب دیار ثابت گشت، (ترجمه تاریخ یمینی)، منقاد حکم اوست هر سید وهر ملک مستبد که از مردم دیار ترک و روم است، (ترجمه تاریخ یمینی)، مضطرب از دولتیان دیار ملک بر او شیفته چون روزگار، نظامی، لاف کیشی کاسه لیسی طبل خوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار، مولوی، هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد، (گلستان)، اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب را بچه گرفتی، (گلستان)، جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار ندیده ام که فروشند بخت در بازار، عرفی، - چین دیار، دیار چین، کشور چین: سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار، نظامی، - روسی دیار، دیار روس، کشور روس: ز شیران بر طاس و روسی دیار گرفتار شد تیغ زن ده هزار، نظامی، - یونان دیار، دیار یونان: عروس گرانمایه را نیز کار برآراست تا شد بیونان دیار، نظامی، ، نواحی، سرزمین، ولایات، (از غیاث) : ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار، فرخی، نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است که اگر بودی بدان دیار من یک چندی بماندمی، (تاریخ بیهقی ص 263)، و استوار قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند، (تاریخ بیهقی ص 384)، خلیفت مائی در آن دیار (تاریخ بیهقی ص 398)، از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود بتیغ و نیزه شماری در آنحدود و دیار، بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 28)، و چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند تا او بازگردد و تعرض دیار روم نرساند، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 104)، در سالی پنجاه هزار کم و بیش از بردۀ کافر و ... از دیار کفر ببلاد اسلام می آرند، (کلیله و دمنه)، آفتاب ملت احمدی بر آن دیار ... بتافت، (کلیله و دمنه)، در آن دیار هم شرایط بحث ... هرچه تمامتر، بجای آوردم، (کلیله و دمنه)، و میگویند که در هندوستان چنین کتابی است می خواهیم که بدین دیار نقل افتد، (کلیله و دمنه)، لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک پر آبهاست در ره و من سگ گزیده ام، خاقانی، بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها، خاقانی، سلطان را اندیشۀ غزوی دردیار غور افتاد، (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود، (ترجمه تاریخ یمینی)، مددخواست تا لشکری را که از دیار ترک بمزاحمت او آمده بودند ... (ترجمه تاریخ یمینی)، چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ، سعدی، یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق را بخدمت مصطفی فرستاد ... سالی در دیار عرب بود، (گلستان)، - دیار و دمن، نواحی و سرزمین: روزی اندر شکارگاه یمن با دلیران آن دیار و دمن، نظامی
جمع کثرت دار، بمعنی خانه مانند جبل و جبال، (تاج العروس)، جَمعِ واژۀ دار، (منتهی الارب) : ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی، منوچهری، تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نه بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن، منوچهری، ، زادگاه، وطن، موطن: گر تخم و بار من نبریدی برغم دیو خرماستان شدستی اکنون دیار من، ناصرخسرو، بنگر که چون شده ست پس از من دیار من با او چه کرد دهر جفاجوی بدفعال، ناصرخسرو، چون بهین عمر شد چه باید برد غصه از یار و درد سر ز دیار، خاقانی، بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم، حافظ، شیطان راه ما نشود گندم بهشت ما را بس است نان جوین دیار خویش، صائب، ، شهر، مدینه، ناحیه: بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید او را از این دیار براندی بدان دیار، منوچهری، ای باد عصر اگر گذری بردیار بلخ بگذر ب خانه من و آنجای جوی حال، ناصرخسرو، خیزدلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد، خاقانی، مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد که از دیار عزیزی رسد سلام وفا، خاقانی، هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم، خاقانی، آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان، نظامی، بزرگزادۀ نادان بشهر واماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند، سعدی، بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار که برو بحرفراخ است و آدمی بسیار، سعدی، چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد، سعدی، حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن، حافظ، آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست، حافظ، من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم، حافظ، خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش تا یادصحبتش سوی ما رهبر آمدی، حافظ، دردا که در دیار شما درد یار نیست آنجا که درد یار نباشد دیار نیست، ؟ ، کشور، ملک، مملکت، بلاد، (از غیاث) : نام و بانگ تو رسیده ست به هر شاه و ملک زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار، فرخی، تا من در این دیارم مدح کسی نگفتم جز آفرین و مدحت شه را بحقگزاری، منوچهری، جامه ها بافتندی از پی من که نبافد کسی بهیچ دیار، مسعودسعد، بهر دیار که آثار جود او برسید گذر نیارد کردن در آن دیار وبا، مسعودسعد، عریض جاهش پهنای هر دیار گرفت بلند قدرش بالای هر ملک پیمود، مسعودسعد، از تاختن عدو به دیارش چه بد کند یا بولهب چه وهن به طه برافکند، خاقانی، از دیار هندوستان هرکجا نافح ناری و طالب تاری و ساکن داری ... بود رو بدو آورد، (ترجمه تاریخ یمینی)، میان او و بهاءالدوله حق جوار و قرب دیار ثابت گشت، (ترجمه تاریخ یمینی)، منقاد حکم اوست هر سید وهر ملک مستبد که از مردم دیار ترک و روم است، (ترجمه تاریخ یمینی)، مضطرب از دولتیان دیار ملک بر او شیفته چون روزگار، نظامی، لاف کیشی کاسه لیسی طبل خوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار، مولوی، هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد، (گلستان)، اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب را بچه گرفتی، (گلستان)، جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار ندیده ام که فروشند بخت در بازار، عرفی، - چین دیار، دیار چین، کشور چین: سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار، نظامی، - روسی دیار، دیار روس، کشور روس: ز شیران بر طاس و روسی دیار گرفتار شد تیغ زن ده هزار، نظامی، - یونان دیار، دیار یونان: عروس گرانمایه را نیز کار برآراست تا شد بیونان دیار، نظامی، ، نواحی، سرزمین، ولایات، (از غیاث) : ز بهر آنکه بتان را همی پرستیدند مخالفان هدی اندر آن بلاد و دیار، فرخی، نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است که اگر بودی بدان دیار من یک چندی بماندمی، (تاریخ بیهقی ص 263)، و استوار قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند، (تاریخ بیهقی ص 384)، خلیفت مائی در آن دیار (تاریخ بیهقی ص 398)، از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود بتیغ و نیزه شماری در آنحدود و دیار، بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 28)، و چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند تا او بازگردد و تعرض دیار روم نرساند، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 104)، در سالی پنجاه هزار کم و بیش از بردۀ کافر و ... از دیار کفر ببلاد اسلام می آرند، (کلیله و دمنه)، آفتاب ملت احمدی بر آن دیار ... بتافت، (کلیله و دمنه)، در آن دیار هم شرایط بحث ... هرچه تمامتر، بجای آوردم، (کلیله و دمنه)، و میگویند که در هندوستان چنین کتابی است می خواهیم که بدین دیار نقل افتد، (کلیله و دمنه)، لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک پر آبهاست در ره و من سگ گزیده ام، خاقانی، بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها، خاقانی، سلطان را اندیشۀ غزوی دردیار غور افتاد، (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود، (ترجمه تاریخ یمینی)، مددخواست تا لشکری را که از دیار ترک بمزاحمت او آمده بودند ... (ترجمه تاریخ یمینی)، چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ، سعدی، یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق را بخدمت مصطفی فرستاد ... سالی در دیار عرب بود، (گلستان)، - دیار و دمن، نواحی و سرزمین: روزی اندر شکارگاه یمن با دلیران آن دیار و دمن، نظامی
صاحب دیر. (از تاج العروس) (منتهی الارب). خداوند دیر. (دهار) (مهذب الاسماء). دیرنشین. ساکن دیر و صومعه. (ترجمان القرآن) ، کس. باشنده. کسی. هیچکس: دیاری در خانه نیست، هیچکس نیست. یقال ما بالدار دیار، کسی در آن نیست. جوهری گوید یقال ما به دوری و ما بها دیار، ای احد و آن فیعال از درت و اصل آن دیوار است و بعضی گفته اند که هر گاه واوی پس از یاء ساکن ماقبل مفتوح قرار گیرد واو آن قلب به یاء و در یکدیگر ادغام شودمانند ایام و قیام و ما بالدار دوری و لادیار و لادیور، یعنی احدی در آن نیست و استعمال نگردد جز برای نفی. (از لسان العرب). هیچکس، کما قال اﷲ تعالی رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا. (مقدمۀ لغت میر سید شریف جرجانی) : چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار. فرخی. همی روی که جهان را تهی کنی زبدان ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار. فرخی. وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم جز علی مرتضی اندر جهان دیار نیست. ناصرخسرو. بی طاعت دانا بسوی عقل خدایست بی طاعت دانا نبود هرگز دیار. ناصرخسرو. ماریست کزو همی نخواهد رست از خلق جهان بجمله دیاری. ناصرخسرو. هزار آغوش را پر کرده از خار یک آغوش از گلش ناچیده دیار. نظامی. در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم از خیل وفاداران دیار نمی بینم. عطار. راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست. عطار. خانه خالی ماند و یک دیار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه. مولوی. تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار. سعدی. اینهمه پرده که بر کردۀ ما میپوشی گر بتقصیر بگیری نگذاری دیار. سعدی. حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن. حافظ. دیّاری نیست، احدی نیست. آفریده ای نیست. (یادداشت مؤلف)
صاحب دیر. (از تاج العروس) (منتهی الارب). خداوند دیر. (دهار) (مهذب الاسماء). دیرنشین. ساکن دیر و صومعه. (ترجمان القرآن) ، کس. باشنده. کسی. هیچکس: دیاری در خانه نیست، هیچکس نیست. یقال ما بالدار دیار، کسی در آن نیست. جوهری گوید یقال ما به دوری و ما بها دیار، ای احد و آن فیعال از درت و اصل آن دَیوْار است و بعضی گفته اند که هر گاه واوی پس از یاء ساکن ماقبل مفتوح قرار گیرد واو آن قلب به یاء و در یکدیگر ادغام شودمانند ایام و قیام و ما بالدار دوری و لادیار و لادیور، یعنی احدی در آن نیست و استعمال نگردد جز برای نفی. (از لسان العرب). هیچکس، کما قال اﷲ تعالی رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا. (مقدمۀ لغت میر سید شریف جرجانی) : چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار. فرخی. همی روی که جهان را تهی کنی زبدان ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار. فرخی. وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم جز علی مرتضی اندر جهان دیار نیست. ناصرخسرو. بی طاعت دانا بسوی عقل خدایست بی طاعت دانا نبود هرگز دیار. ناصرخسرو. ماریست کزو همی نخواهد رست از خلق جهان بجمله دیاری. ناصرخسرو. هزار آغوش را پر کرده از خار یک آغوش از گلش ناچیده دیار. نظامی. در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم از خیل وفاداران دیار نمی بینم. عطار. راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست. عطار. خانه خالی ماند و یک دیار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه. مولوی. تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار. سعدی. اینهمه پرده که بر کردۀ ما میپوشی گر بتقصیر بگیری نگذاری دیار. سعدی. حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن. حافظ. دَیّاری نیست، احدی نیست. آفریده ای نیست. (یادداشت مؤلف)