جدول جو
جدول جو

معنی شخیب - جستجوی لغت در جدول جو

شخیب
(شَ)
شاهرگ قطعشده که از آن خون جاری شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکیب
تصویر شکیب
(پسرانه)
تحمل، بردباری، آرام و صبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شعیب
تصویر شعیب
(پسرانه)
توشه دان، نام پدر همسر موسی (ع)، نام کوهی در یمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شخیل
تصویر شخیل
سوت، سفیر، ناله، فریاد، شخل، شخول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخیش
تصویر شخیش
پرنده ای کوچک و خوش آواز، شخش برای مثال گرگ را کی رسد صلابت شیر / باز را کی بود نهیب شخیش (رودکی - ۵۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخیص
تصویر شخیص
بزرگ، مهتر، بزرگوار مثلاً شخص شخیص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شریب
تصویر شریب
آب قابل آشامیدن، هر مایعی که قابل آشامیدن باشد، برای مثال کسی که خورده بود شربتی شراب هوات / بر او شرنگ شود خوش تر از شراب شریب (قطران - ۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
صبر، آرام، شکیبایی، صبر و بردباری
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شانب. خوشاب دندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ وِیْ یِ)
دهی است از بخش هویزۀ شهرستان دشت میشان و دارای 800 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
شائب. مخلوطکننده و آمیزنده. (ناظم الاطباء) ، و شیب شایب (شائب) مبالغه است یعنی پیری بسیار و موی بسیار سفید. (ناظم الاطباء). ج، شوایب. رجوع به شائب شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْهْ)
ظفر نیافتن به آنچه مطلوب بود. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ خَیْ یِ / تُ خُیْ یِ)
وقع فی وادی تخیب، یعنی افتاد در باطل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و آن غیرمنصرف است بخاطر علمیت و وزن فعل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شمشیر بساخت نخستین که هنوز آن را سوهان و صیقل نکرده باشند. ج، خشب، خشائب، زنگ زدوده و ردی و بلایه. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، خشب، خشائب، برگزیده و چیده و تراشیده از تیر و کمان در تراش نخستین. ج، خشب، خشائب، شتر ستبر و هر چیزی که خشن باشد. ج، خشب، خشائب، دراز و درشت اندام برهنه استخوان در کمال سختی. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، خشب، خشائب
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
نعت تفضیلی از خیبت. خائب تر. نومیدتر.
- امثال:
اخیب من حنین.
اخیب من قابض علی الماء.
رجوع به مجمعالامثال میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بطنی است از آل عبدعون از قبیلۀ قراغول از شمر طوقه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
بطنی است از خزاعه. و محل سکونت ایشان به شام بود. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
بطنی است از زهیر از جذام از قحطانیه که با قبیلۀ زهیر در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر سکونت داشتند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
بطنی است از قبیلۀ آل مره که منازل ایشان از راه جنوبی به احساء و ریاض تا اطراف خرج و عقیر تا واحۀ جافورا و جبرین تا اواسط ربعالخالی امتداد دارد و به دو شاخه تقسیم می شوند: آل سعید و آل غفران. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
بطنی است بزرگ از قضاعه از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن شیبه بن عبدالله التمیمی منقری اهتمی ملقب به ابومعمر، از ندیمان خلفای بنی امیه و از دهاه بوده و چون فصاحت بیان داشت او را خطیب خواندندی. در سال 170 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229)
الحبطی بن سعید التمیمی از رجال حدیث و کتابی در فن روایت حدیث دارد. از مردم بصره و برای تجارت به مصر سفر میکرده است و به سال 186 هجری قمریدر بصره درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228)
ابن حمدان کحال، ابوعبدالرحمن، طبیب و شاعر مقیم قاهره بود. و دیوان شعر دارد و در سال 625 هجری قمری به دنیا آمد و در 657 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228)
ابن عمرو بن عدی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء. جدی است جاهلی فرزندانش از بطن مزیقیاءاز ازد از قحطانیهاند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229)
ابن اهود. بطنی است از بهراء از قحطانیه و از قبیلۀ شبیب بن اهودبن بهراء می باشند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
امین بن عمر دمشقی حنفی در دمشق نشو ونما یافت و در 55سالگی، در سال 1322 هجری قمریدرگذشت از آثار اوست: شرح البرده. قصه المولد، شرح علی الادعیه المأثوره. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 10)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شاخه ای است از جعیلات از کرفه از اثیج از هلال بن عامر از عدنانیه و در افریقای شمالی میزیسته اند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
صبر. آرام. تحمل. (ناظم الاطباء) (از برهان). آرام. صبر. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). صبر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از لغت فرس اسدی). شکیبایی. مصابرت. اصطبار. صابری. (یادداشت مؤلف). شکیبیدن. صبر کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). آرام. قرار:
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فراز است پیش از پس هر نشیب.
فردوسی.
دل قارن آزرده شد از نهیب
نماند آن زمان با دلاور شکیب.
فردوسی.
ز لاله شکیب و ز نرگس فریب
ز سنبل نهیب و ز گلنار زیب.
فردوسی.
ببردی به مردی و پا در رکیب
ز دلها قرار و ز جانها شکیب.
فردوسی.
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب.
اسدی.
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
مسعودسعد.
دلش دانست کآن نز بیوفاییست
شکیبش بر صلاح پادشاییست.
نظامی.
نوای بلبل و آوای درّاج
شکیب عاشقان را داده تاراج.
نظامی.
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم.
نظامی.
چو ابر از پیش روی ماه برخاست
شکیب شاه نیز ازراه برخاست.
نظامی.
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب.
سعدی.
رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب.
سعدی.
عضد را پسرسخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود.
سعدی.
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجود پارسایان را شکیبی.
سعدی (گلستان).
مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی.
سعدی.
- شکیب آور، صبور. متحمل. شکیبا:
شکیب آوری رهبر و تیزگام
ستوری کشی کمخور و پرخرام.
اسدی.
- شکیب آوردن، صبر کردن. تحمل کردن. شکیبایی گرفتن:
بدو گفت مندیش چندان به راه
شکیب آر تا من شوم پیش شاه.
اسدی.
- شکیب بردن، صبر و قرار و آرام ربودن. بیقرار کردن:
اندیشۀ آن خود از دلم برد شکیب
تا ازچه گرفت جای شفتالو سیب.
سنایی.
صنعت من برده ز جادو شکیب
شعر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
تا بدین عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب.
نظامی.
- شکیب دادن، آرام دادن. آرام یافتن:
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد دلم نداد شکیب.
نظامی.
- شکیب داشتن، صبر داشتن. آرام و قرار داشتن:
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب.
سعدی (بوستان).
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گرتو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
- شکیب سازی، تحمل پیشه کردن. آمادۀ شکیبایی شدن. به صبر واداشتن. صبر و تحمل ایجاد کردن:
چون ابن سلام از آن نیازی
شد نامزد شکیب سازی.
نظامی.
- شکیب شکن، که صبر و آرام و قرار را بشکند و از بین ببرد. که پیمانۀ صبر لبریز کند. (یادداشت مؤلف).
- شکیب کردن از کسی، صبر داشتن از دوری وی. تحمل کردن رفتار وی:
لیکن چه کنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
- شکیب گرفتن، آرام گرفتن. آرام شدن:
کسی کو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب.
فردوسی.
- شکیب یافتن، آرام گرفتن. تحمل و صبر نمودن. ساکت نشستن:
بجای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب.
فردوسی.
- فراوان شکیب، پرحوصله. صبور. شکیبا. سخت بردبار:
فراوان شکیب است و اندک سخن.
نظامی.
- ناشکیب، بی آرام. بی صبر و قرار. بیقرار. ناآرام:
چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب
که شد هر کس ازدیدنش ناشکیب.
فردوسی.
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب.
فردوسی.
رجوع به مادۀ ناشکیب شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نشاط کردن. نشاط کردن اسب و آن برداشتن هر دو دست باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). برسکیزیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنیب
تصویر شنیب
خوشابدندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
صبر و آرام و تحمل، آرام و صبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیب
تصویر شعیب
توشه دان، از چرم دوخته و یا توشه دان از دو طرف بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریب
تصویر شریب
هم پیاله آب ناگوار آب کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطیب
تصویر شطیب
خوش اندام خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخیر
تصویر شخیر
بانگ خر، خروپف خرناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخیس
تصویر شخیس
پراکنده چون کارها، پریشان چندگویی درکرویز (منطق)
فرهنگ لغت هوشیار
مرغکی است خوش آواز. توضیح در لغت فرس (ص 226) و فرهنگهای دیگر معنی آمده با شاهد ذیل: گرگ را کی رسد ملامت شاه ک باز را کی بود نهیب شخیش ک ولی هویت آن معلوم نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخیص
تصویر شخیص
تناور، بزرگ کالبد
فرهنگ لغت هوشیار
صفیر و صدائی که در وقت آب خوردن اسبان بگوش رسد، فریاد بانگ و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شزیب
تصویر شزیب
شاخ پژمریده، کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شصیب
تصویر شصیب
سخت دشوار، بهره، بیگانه مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخیص
تصویر شخیص
((شَ))
تنومند، بزرگوار ارجمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
((شَ))
صبر، آرام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیب
تصویر شکیب
صبر
فرهنگ واژه فارسی سره