شمشیر بساخت نخستین که هنوز آن را سوهان و صیقل نکرده باشند. ج، خشب، خشائب، زنگ زدوده و ردی و بلایه. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، خشب، خشائب، برگزیده و چیده و تراشیده از تیر و کمان در تراش نخستین. ج، خشب، خشائب، شتر ستبر و هر چیزی که خشن باشد. ج، خشب، خشائب، دراز و درشت اندام برهنه استخوان در کمال سختی. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، خشب، خشائب
شمشیر بساخت نخستین که هنوز آن را سوهان و صیقل نکرده باشند. ج، خُشُب، خَشائب، زنگ زدوده و ردی و بلایه. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، خُشُب، خَشائب، برگزیده و چیده و تراشیده از تیر و کمان در تراش نخستین. ج، خُشُب، خَشائب، شتر ستبر و هر چیزی که خشن باشد. ج، خُشُب، خَشائب، دراز و درشت اندام برهنه استخوان در کمال سختی. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، خشب، خشائب
بطنی است از آل عبدعون از قبیلۀ قراغول از شمر طوقه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580) بطنی است از خزاعه. و محل سکونت ایشان به شام بود. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579) بطنی است از زهیر از جذام از قحطانیه که با قبیلۀ زهیر در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر سکونت داشتند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579) بطنی است از قبیلۀ آل مره که منازل ایشان از راه جنوبی به احساء و ریاض تا اطراف خرج و عقیر تا واحۀ جافورا و جبرین تا اواسط ربعالخالی امتداد دارد و به دو شاخه تقسیم می شوند: آل سعید و آل غفران. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580) بطنی است بزرگ از قضاعه از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
بطنی است از آل عبدعون از قبیلۀ قراغول از شمر طوقه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580) بطنی است از خزاعه. و محل سکونت ایشان به شام بود. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579) بطنی است از زهیر از جُذام از قحطانیه که با قبیلۀ زهیر در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر سکونت داشتند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579) بطنی است از قبیلۀ آل مره که منازل ایشان از راه جنوبی به احساء و ریاض تا اطراف خَرج و عقیر تا واحۀ جافورا و جبرین تا اواسط ربعالخالی امتداد دارد و به دو شاخه تقسیم می شوند: آل سعید و آل غفران. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580) بطنی است بزرگ از قضاعه از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580)
ابن شیبه بن عبدالله التمیمی منقری اهتمی ملقب به ابومعمر، از ندیمان خلفای بنی امیه و از دهاه بوده و چون فصاحت بیان داشت او را خطیب خواندندی. در سال 170 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229) الحبطی بن سعید التمیمی از رجال حدیث و کتابی در فن روایت حدیث دارد. از مردم بصره و برای تجارت به مصر سفر میکرده است و به سال 186 هجری قمریدر بصره درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228) ابن حمدان کحال، ابوعبدالرحمن، طبیب و شاعر مقیم قاهره بود. و دیوان شعر دارد و در سال 625 هجری قمری به دنیا آمد و در 657 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228) ابن عمرو بن عدی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء. جدی است جاهلی فرزندانش از بطن مزیقیاءاز ازد از قحطانیهاند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229) ابن اهود. بطنی است از بهراء از قحطانیه و از قبیلۀ شبیب بن اهودبن بهراء می باشند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580) امین بن عمر دمشقی حنفی در دمشق نشو ونما یافت و در 55سالگی، در سال 1322 هجری قمریدرگذشت از آثار اوست: شرح البرده. قصه المولد، شرح علی الادعیه المأثوره. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 10)
ابن شیبه بن عبدالله التمیمی منقری اهتمی ملقب به ابومعمر، از ندیمان خلفای بنی امیه و از دهاه بوده و چون فصاحت بیان داشت او را خطیب خواندندی. در سال 170 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229) الحبطی بن سعید التمیمی از رجال حدیث و کتابی در فن روایت حدیث دارد. از مردم بصره و برای تجارت به مصر سفر میکرده است و به سال 186 هجری قمریدر بصره درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228) ابن حمدان کحال، ابوعبدالرحمن، طبیب و شاعر مقیم قاهره بود. و دیوان شعر دارد و در سال 625 هجری قمری به دنیا آمد و در 657 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228) ابن عمرو بن عدی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء. جدی است جاهلی فرزندانش از بطن مزیقیاءاز ازد از قحطانیهاند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229) ابن اهود. بطنی است از بهراء از قحطانیه و از قبیلۀ شبیب بن اهودبن بهراء می باشند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580) امین بن عمر دمشقی حنفی در دمشق نشو ونما یافت و در 55سالگی، در سال 1322 هجری قمریدرگذشت از آثار اوست: شرح البرده. قصه المولد، شرح علی الادعیه المأثوره. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 10)
صبر. آرام. تحمل. (ناظم الاطباء) (از برهان). آرام. صبر. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). صبر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از لغت فرس اسدی). شکیبایی. مصابرت. اصطبار. صابری. (یادداشت مؤلف). شکیبیدن. صبر کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). آرام. قرار: نماند جهان بر یکی سان شکیب فراز است پیش از پس هر نشیب. فردوسی. دل قارن آزرده شد از نهیب نماند آن زمان با دلاور شکیب. فردوسی. ز لاله شکیب و ز نرگس فریب ز سنبل نهیب و ز گلنار زیب. فردوسی. ببردی به مردی و پا در رکیب ز دلها قرار و ز جانها شکیب. فردوسی. یک است ابلهان را شتاب و شکیب سواران بد را چه بالا چه شیب. اسدی. بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا. مسعودسعد. دلش دانست کآن نز بیوفاییست شکیبش بر صلاح پادشاییست. نظامی. نوای بلبل و آوای درّاج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. چو برق از جان چراغی برفروزم شکیب خام را بر وی بسوزم. نظامی. چو ابر از پیش روی ماه برخاست شکیب شاه نیز ازراه برخاست. نظامی. زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی. رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب. سعدی. عضد را پسرسخت رنجور بود شکیب از نهاد پدر دور بود. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی (گلستان). مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی. سعدی. - شکیب آور، صبور. متحمل. شکیبا: شکیب آوری رهبر و تیزگام ستوری کشی کمخور و پرخرام. اسدی. - شکیب آوردن، صبر کردن. تحمل کردن. شکیبایی گرفتن: بدو گفت مندیش چندان به راه شکیب آر تا من شوم پیش شاه. اسدی. - شکیب بردن، صبر و قرار و آرام ربودن. بیقرار کردن: اندیشۀ آن خود از دلم برد شکیب تا ازچه گرفت جای شفتالو سیب. سنایی. صنعت من برده ز جادو شکیب شعر من افسون ملایک فریب. نظامی. تا بدین عشوه های طبعفریب از من ساده طبع برد شکیب. نظامی. - شکیب دادن، آرام دادن. آرام یافتن: دادم اندیشه را به صبر فریب تا شکیبد دلم نداد شکیب. نظامی. - شکیب داشتن، صبر داشتن. آرام و قرار داشتن: ز دیدار اینان ندارم شکیب که سرمایه داران حسنند و زیب چو در تنگدستی نداری شکیب نگهدار وقت فراخی حسیب. سعدی (بوستان). مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گرتو شکیب داری طاقت نماند ما را. سعدی. - شکیب سازی، تحمل پیشه کردن. آمادۀ شکیبایی شدن. به صبر واداشتن. صبر و تحمل ایجاد کردن: چون ابن سلام از آن نیازی شد نامزد شکیب سازی. نظامی. - شکیب شکن، که صبر و آرام و قرار را بشکند و از بین ببرد. که پیمانۀ صبر لبریز کند. (یادداشت مؤلف). - شکیب کردن از کسی، صبر داشتن از دوری وی. تحمل کردن رفتار وی: لیکن چه کنم گر نکنم از تو شکیب خرسندی عاشقان ضروری باشد. سعدی. - شکیب گرفتن، آرام گرفتن. آرام شدن: کسی کو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - شکیب یافتن، آرام گرفتن. تحمل و صبر نمودن. ساکت نشستن: بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. - فراوان شکیب، پرحوصله. صبور. شکیبا. سخت بردبار: فراوان شکیب است و اندک سخن. نظامی. - ناشکیب، بی آرام. بی صبر و قرار. بیقرار. ناآرام: چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب که شد هر کس ازدیدنش ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. رجوع به مادۀ ناشکیب شود
صبر. آرام. تحمل. (ناظم الاطباء) (از برهان). آرام. صبر. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث). صبر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از لغت فرس اسدی). شکیبایی. مصابرت. اصطبار. صابری. (یادداشت مؤلف). شکیبیدن. صبر کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). آرام. قرار: نماند جهان بر یکی سان شکیب فراز است پیش از پس هر نشیب. فردوسی. دل قارن آزرده شد از نهیب نماند آن زمان با دلاور شکیب. فردوسی. ز لاله شکیب و ز نرگس فریب ز سنبل نهیب و ز گلنار زیب. فردوسی. ببردی به مردی و پا در رکیب ز دلها قرار و ز جانها شکیب. فردوسی. یک است ابلهان را شتاب و شکیب سواران بد را چه بالا چه شیب. اسدی. بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا. مسعودسعد. دلش دانست کآن نز بیوفاییست شکیبش بر صلاح پادشاییست. نظامی. نوای بلبل و آوای دُرّاج شکیب عاشقان را داده تاراج. نظامی. چو برق از جان چراغی برفروزم شکیب خام را بر وی بسوزم. نظامی. چو ابر از پیش روی ماه برخاست شکیب شاه نیز ازراه برخاست. نظامی. زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی. رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب ای جان اهل دل که تواند ز تو شکیب. سعدی. عضد را پسرسخت رنجور بود شکیب از نهاد پدر دور بود. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی (گلستان). مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی. سعدی. - شکیب آور، صبور. متحمل. شکیبا: شکیب آوری رهبر و تیزگام ستوری کشی کمخور و پرخرام. اسدی. - شکیب آوردن، صبر کردن. تحمل کردن. شکیبایی گرفتن: بدو گفت مندیش چندان به راه شکیب آر تا من شوم پیش شاه. اسدی. - شکیب بردن، صبر و قرار و آرام ربودن. بیقرار کردن: اندیشۀ آن خود از دلم برد شکیب تا ازچه گرفت جای شفتالو سیب. سنایی. صنعت من برده ز جادو شکیب شعر من افسون ملایک فریب. نظامی. تا بدین عشوه های طبعفریب از من ساده طبع برد شکیب. نظامی. - شکیب دادن، آرام دادن. آرام یافتن: دادم اندیشه را به صبر فریب تا شکیبد دلم نداد شکیب. نظامی. - شکیب داشتن، صبر داشتن. آرام و قرار داشتن: ز دیدار اینان ندارم شکیب که سرمایه داران حسنند و زیب چو در تنگدستی نداری شکیب نگهدار وقت فراخی حسیب. سعدی (بوستان). مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گرتو شکیب داری طاقت نماند ما را. سعدی. - شکیب سازی، تحمل پیشه کردن. آمادۀ شکیبایی شدن. به صبر واداشتن. صبر و تحمل ایجاد کردن: چون ابن سلام از آن نیازی شد نامزد شکیب سازی. نظامی. - شکیب شکن، که صبر و آرام و قرار را بشکند و از بین ببرد. که پیمانۀ صبر لبریز کند. (یادداشت مؤلف). - شکیب کردن از کسی، صبر داشتن از دوری وی. تحمل کردن رفتار وی: لیکن چه کنم گر نکنم از تو شکیب خرسندی عاشقان ضروری باشد. سعدی. - شکیب گرفتن، آرام گرفتن. آرام شدن: کسی کو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - شکیب یافتن، آرام گرفتن. تحمل و صبر نمودن. ساکت نشستن: بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب. فردوسی. - فراوان شکیب، پرحوصله. صبور. شکیبا. سخت بردبار: فراوان شکیب است و اندک سخن. نظامی. - ناشکیب، بی آرام. بی صبر و قرار. بیقرار. ناآرام: چنان گشت با خوبی و رنگ و زیب که شد هر کس ازدیدنش ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. رجوع به مادۀ ناشکیب شود
مرغکی است خوش آواز. توضیح در لغت فرس (ص 226) و فرهنگهای دیگر معنی آمده با شاهد ذیل: گرگ را کی رسد ملامت شاه ک باز را کی بود نهیب شخیش ک ولی هویت آن معلوم نشد
مرغکی است خوش آواز. توضیح در لغت فرس (ص 226) و فرهنگهای دیگر معنی آمده با شاهد ذیل: گرگ را کی رسد ملامت شاه ک باز را کی بود نهیب شخیش ک ولی هویت آن معلوم نشد