زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، قلیا، خشار، لخج، شخیره، بلخچ، اشخار برای مثال از نمک رنگ او گرفته قرار / خاکش از گرد شور گشته شخار (عنصری - لغت فرس۱ - شخار)، چه باید تو را سلسبیل و رحیق / چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ (ناصرخسرو۱ - ۲۸۰)
زاجِ سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، قَلیا، خُشار، لَخج، شَخیرِه، بَلخَچ، اَشخار برای مِثال از نمک رنگ او گرفته قرار / خاکش از گرد شور گشته شخار (عنصری - لغت فرس۱ - شخار)، چه باید تو را سلسبیل و رحیق / چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ (ناصرخسرو۱ - ۲۸۰)
این کلمه در منتهی الارب در ذیل عامه، مستعام و طوف، بدینسان آمده است: ’شناخ که آن را بر آب اندازند. شناخ که بر شکم بندند و از آب گذرند’. در برهان شناخ دیده نشدولی ’شن’ را بمعنی خیک کهنه آورده. در حاشیۀ منتهی الارب شناخ را بمعنی خیک نوشته است و در هر حال ضبطآن معلوم نشد، ظاهراً اگر از ’شن’ باشد باید شناخ بفتح خواند. خیک. مشک. عامه. طوف. (یادداشت مؤلف)
این کلمه در منتهی الارب در ذیل عامه، مستعام و طوف، بدینسان آمده است: ’شناخ که آن را بر آب اندازند. شناخ که بر شکم بندند و از آب گذرند’. در برهان شناخ دیده نشدولی ’شَن’ را بمعنی خیک کهنه آورده. در حاشیۀ منتهی الارب شناخ را بمعنی خیک نوشته است و در هر حال ضبطآن معلوم نشد، ظاهراً اگر از ’شن’ باشد باید شناخ بفتح خواند. خیک. مشک. عامه. طوف. (یادداشت مؤلف)
زیست فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). عیش واسع. گویند: عیش رخاخ علی الوصف و گویند: رخاخ العیش،یعنی خفض و سعۀ آن. (از اقرب الموارد) ، زمین نرم. (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین فراخ یا زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. ج، رخاخی ّ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین بادکرده که زیر گام شکسته شود. ج، رخاخی ّ. (از اقرب الموارد)
زیست فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). عیش واسع. گویند: عیش رخاخ علی الوصف و گویند: رخاخ العیش،یعنی خفض و سعۀ آن. (از اقرب الموارد) ، زمین نرم. (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین فراخ یا زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. ج، رَخاخی ّ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین بادکرده که زیر گام شکسته شود. ج، رَخاخی ّ. (از اقرب الموارد)
لقب یعمر بن عوف لیثی بن کنانه. یکی از حکماء عرب است بدان جهت که میان قضاعه و قصی در امر کعبه حکم بود وکشت و خون بسیار شد پس خون قضاعه را باطل و پاسپر کرد و حکم به خانه ای برای قصی فرمود. (منتهی الارب)
لقب یعمر بن عوف لیثی بن کنانه. یکی از حکماء عرب است بدان جهت که میان قضاعه و قصی در امر کعبه حکم بود وکشت و خون بسیار شد پس خون قضاعه را باطل و پاسپر کرد و حکم به خانه ای برای قصی فرمود. (منتهی الارب)
مخفف شاماخ است که پستان بند زنان یعنی پارچه ای که پستانهای خود را بدان بندند. (از برهان) (ناظم الاطباء). مخفف شاماخ که سینه بند زنان باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا). رجوع به شاماخ شود
مخفف شاماخ است که پستان بند زنان یعنی پارچه ای که پستانهای خود را بدان بندند. (از برهان) (ناظم الاطباء). مخفف شاماخ که سینه بند زنان باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا). رجوع به شاماخ شود
دهی از دهستان گورک سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 129 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان گورک سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 129 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قلیا را گویند که صابون پزان به کار برند و بهترین وی آن است که از اشنان سازند و در وی خواص عجیبه بسیار است. (برهان). اشخار. (جهانگیری). قلیا باشد که صابون گران به کار برند. (فرهنگ سروری). آنچه رنگ رزان و گازران به کار برند. به هندش سیاحی نامند. (شرفنامۀ منیری). قلیه سنگ، یعنی چیزی باشد که گازران بدان جامه شویند و صابون پزان و رنگریزان بکار دارند. (لغتنامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قلیا که از اشنان گیرند و در صابون پزی بکار برند. (ناظم الاطباء). نام خاکستری است که از سوزاندن ساقۀ گیاه اشنیان (از تیره اسفناجیان) به دست می آید که مواد قلیائی زیاد دارد و در صابون سازی به کار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 274) : ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره. کردبر دیگرصفت رنگ زمین و آسمان خون چون آغشته روین گرد چون سوده شخار. مسعودسعد. از نمک رنگ او گرفته غبار خاکش از گرد شور گشته شخار. عنصری. چه باید ترا سلسبیل و رحیق چو خورسند گشتی به سرکه و شخار. ناصرخسرو. گر موم شوی تو روغنم من ور سرکه شوی منت شخارم. ناصرخسرو. می بکار آید هر چیز بجای خویش تری از آب و شخودن ز شخار آید. ناصرخسرو. ناصبی شوم را به مغز سر اندر حکمت حجت بخار و دود شخار است. ناصرخسرو. آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز معصفرگونه و تیزی شخارستی. ناصرخسرو. بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن چون گزیدی همچو بر شکر شخار ای ناصبی. ناصرخسرو. غیر اشنان است. و اسدی در کلمه خرند میگوید: خرند گیاهی است هم شبیه اشنان آنکه او را شخار گویند. (فرهنگ اسدی نخجوان). شاید قلی را از همین گیاه گیرند و گاه قلی را نیز به مناسبت اصل آن شخار خوانند. (یادداشت مؤلف). خرند به معنی گیاهی مانند اشنان و شخار را که رنگرزان به کار برند در کوهستان قلیه خوانند و در خراسان از این گیاه گیرند. (شرح حال رودکی ص 1257). و در گناباد خراسان شغار گویند. ، نوشادر، و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران به کار برند و زنان بعد از نگار و حنا بستن، ناخنها را بدان سیاه کنند. (برهان). نوشادر که زنان بعد از آنکه حنا نهاده باشند، ناخن به آن سیاه کنند. (سروری) (از رشیدی). نوشادر. (ناظم الاطباء). چیزی است چون نمک پارۀ خاکسترگون و زنان با نوشادربالای حنا بر دست گیرند. (صحاح الفرس) : چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این رستم از وسمه و گلگونه و حنا و شخار. (از فرهنگ سروری). و رجوع به خرند و قلی و قلیا و خلخان شود. - شخار ابیض، به اصطلاح اهل صنعت ملح القلی است. (فهرست مخزن الادویه). ، جسمی معدنی مرکب از گوگرد و فلزی شبیه به شیشه، زاج، آجر، داغ، لکه، ریه و شش، طوفانی که با باران و تگرگ و برق و رعد همراه باشد. (ناظم الاطباء). اما هفت معنی آخر فقط در این فرهنگ آمده است و در مآخذ دیگر دیده نشد
قلیا را گویند که صابون پزان به کار برند و بهترین وی آن است که از اشنان سازند و در وی خواص عجیبه بسیار است. (برهان). اشخار. (جهانگیری). قلیا باشد که صابون گران به کار برند. (فرهنگ سروری). آنچه رنگ رزان و گازران به کار برند. به هندش سیاحی نامند. (شرفنامۀ منیری). قلیه سنگ، یعنی چیزی باشد که گازران بدان جامه شویند و صابون پزان و رنگریزان بکار دارند. (لغتنامۀ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار). قلیا که از اشنان گیرند و در صابون پزی بکار برند. (ناظم الاطباء). نام خاکستری است که از سوزاندن ساقۀ گیاه اشنیان (از تیره اسفناجیان) به دست می آید که مواد قلیائی زیاد دارد و در صابون سازی به کار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 274) : ناخنت زنخدان ترا کرد شیار گویی که همی زنخ بخاری به شخار. عماره. کردبر دیگرصفت رنگ زمین و آسمان خون چون آغشته روین گرد چون سوده شخار. مسعودسعد. از نمک رنگ او گرفته غبار خاکش از گرد شور گشته شخار. عنصری. چه باید ترا سلسبیل و رحیق چو خورسند گشتی به سرکه و شخار. ناصرخسرو. گر موم شوی تو روغنم من ور سرکه شوی منت شخارم. ناصرخسرو. می بکار آید هر چیز بجای خویش تری از آب و شخودن ز شخار آید. ناصرخسرو. ناصبی شوم را به مغز سر اندر حکمت حجت بخار و دود شخار است. ناصرخسرو. آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز معصفرگونه و تیزی شخارستی. ناصرخسرو. بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن چون گزیدی همچو بر شکر شخار ای ناصبی. ناصرخسرو. غیر اشنان است. و اسدی در کلمه خرند میگوید: خرند گیاهی است هم شبیه اشنان آنکه او را شخار گویند. (فرهنگ اسدی نخجوان). شاید قلی را از همین گیاه گیرند و گاه قلی را نیز به مناسبت اصل آن شخار خوانند. (یادداشت مؤلف). خرند به معنی گیاهی مانند اشنان و شخار را که رنگرزان به کار برند در کوهستان قلیه خوانند و در خراسان از این گیاه گیرند. (شرح حال رودکی ص 1257). و در گناباد خراسان شغار گویند. ، نوشادر، و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران به کار برند و زنان بعد از نگار و حنا بستن، ناخنها را بدان سیاه کنند. (برهان). نوشادر که زنان بعد از آنکه حنا نهاده باشند، ناخن به آن سیاه کنند. (سروری) (از رشیدی). نوشادر. (ناظم الاطباء). چیزی است چون نمک پارۀ خاکسترگون و زنان با نوشادربالای حنا بر دست گیرند. (صحاح الفرس) : چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این رستم از وسمه و گلگونه و حنا و شخار. (از فرهنگ سروری). و رجوع به خرند و قلی و قلیا و خلخان شود. - شخار ابیض، به اصطلاح اهل صنعت ملح القلی است. (فهرست مخزن الادویه). ، جسمی معدنی مرکب از گوگرد و فلزی شبیه به شیشه، زاج، آجر، داغ، لکه، ریه و شش، طوفانی که با باران و تگرگ و برق و رعد همراه باشد. (ناظم الاطباء). اما هفت معنی آخر فقط در این فرهنگ آمده است و در مآخذ دیگر دیده نشد
ابن ضرار. نام شاعری تازی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (منتهی الارب). از شاعران جاهلیت و از قبیلۀ قیس است. (یادداشت مؤلف). شماخ بن ضرار بن حرمله، از شاعران جاهلی عرب است که اسلام را نیز درک کرد. نام او معقل و لقب او شماخ بود. در زمان خلافت عثمان درگذشت. دیوان او را شیخ احمد بن امین شنقیطی در سال 1317 هجری قمری چاپ کرده است. (از معجم المطبوعات مصر). رجوع به فهرست عقدالفرید، الموشح ص 67، 87 و 88، اعلام زرکلی و فهرست المعرب جوالیقی شود نام پهلوانی ایرانی. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات شاهنامه) : پذیره فرستاد شماخ را چه مایه دلیران گستاخ را. فردوسی
ابن ضرار. نام شاعری تازی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (منتهی الارب). از شاعران جاهلیت و از قبیلۀ قیس است. (یادداشت مؤلف). شماخ بن ضرار بن حرمله، از شاعران جاهلی عرب است که اسلام را نیز درک کرد. نام او معقل و لقب او شماخ بود. در زمان خلافت عثمان درگذشت. دیوان او را شیخ احمد بن امین شنقیطی در سال 1317 هجری قمری چاپ کرده است. (از معجم المطبوعات مصر). رجوع به فهرست عقدالفرید، الموشح ص 67، 87 و 88، اعلام زرکلی و فهرست المعرب جوالیقی شود نام پهلوانی ایرانی. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات شاهنامه) : پذیره فرستاد شماخ را چه مایه دلیران گستاخ را. فردوسی
زمین نرم نیکوریگ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء) (برهان) (جهانگیری) (اقرب الموارد) : تیر غمزه چو کند داد نشست تا پر اندر سخاخ سینۀ من. نجم الدین دایه (از رشیدی)
زمین نرم نیکوریگ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء) (برهان) (جهانگیری) (اقرب الموارد) : تیر غمزه چو کند داد نشست تا پر اندر سخاخ سینۀ من. نجم الدین دایه (از رشیدی)