جدول جو
جدول جو

معنی شحمه - جستجوی لغت در جدول جو

شحمه
پیه ناکی، یک تکه دنبه، سپیدی چشم قطعه ای پیه
تصویری از شحمه
تصویر شحمه
فرهنگ لغت هوشیار
شحمه((شَ مَ یا مِ))
قطعه ای پیه
تصویری از شحمه
تصویر شحمه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رحمه
تصویر رحمه
(دخترانه)
نام همسر ایوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لحمه
تصویر لحمه
قرابت، خویشی، نخی که در عرض پارچه به کار می رود، پود جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامه
تصویر شامه
پردۀ نازک، غشا، روسری زنان، دستمال، روپاک، چارقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحنه
تصویر شحنه
داروغه، پلیس، پاسبان و نگهبان شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
خلق، خوی، طبیعت، عادت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامه
تصویر شامه
از حواس پنج گانۀ انسان که بوها را درک می کند و عضو آن بینی است، بویایی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
غشاءنازک. (لغات فرهنگستان) (فرهنگ فرانسه نفیسی). شامه یا پوسته: اطراف یاخته را پردۀ نازک و محکمی فرامیگیرد که محلولهای بلورین میتوانند از خلال آن نفوذ کنند و گاهی ممکن است ضخامت این پرده زیاد شود و نفوذناپذیر گردد جنس شامه یاخته های گیاهی از مواد گلوسیدی است که بواسطۀ بهم پیوستن ملکولهای بی شمار به حالت گلوئیدی درآمده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 25).
- شامۀ سلولی، سلولهای حیوانی از چهار قسمت: سیتوپلاسم و سانتروزوم و هسته و چهارمی شامۀ سلولی از غلظت طبقۀ بیرونی سیتوپلاسم نتیجه گشته است. پوستۀ بسیار نازکی است که ضخامت آن از یک میکرون کمتر باشد. (از جانورشناسی عمومی ص 16).
- شامه گشنیدن، در اغلب تخمها موقعی که اسپرماتوزوئیدی با سیتوپلاسم تماس پیدا کرد شامۀ مخصوصی که قبلاً وجود نداشت ظاهر میگردد که آن را بنام شامه گشنیدن خوانند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 42)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَ مَ)
چادرهایی که بر آن خطوط زرد باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ حِمْ مَ)
ثیاب تحمه، جامه ها که طلاق دهنده زن را در متعۀ وی دهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه طلاق دهنده زن را در تمتیع وی پوشاند. ثیاب التحمه، ما یلبس المطلق امرأته اذا متعها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
قسمی از انگور. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
شیمه. عادت و طبیعت. (ناظم الاطباء). طبیعت و عادت و خوی. (غیاث). خوی (و بدین معنی به همزه نیز آمده). (آنندراج). ج، شیم. (مهذب الاسماء). خوی نیک. (دهار). خو. شنشنه. هجیر. شئمه. دأب. عادت. خصلت. دیدن. خلق. طبیعت. طینت. سرشت. (یادداشت مؤلف) :
گر باد به فرخار برد شیمۀ داروت
از قوت او روح پذیرد بت فرخار.
سنایی.
رجوع به شیمت شود.
، خاک برکنده از زمین. ج، شیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خوی و عادت و طبیعت. (ناظم الاطباء). شیمه. خو. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد). رجوع به خوی شود
لغت نامه دهخدا
(صُ مَ)
سیاهی بزردی مایل. یا تیرگی به اندک سیاهی یا سرخی در سپیدی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 40 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن شلغم و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
مقنعه باشد که آن را زنان بر سر اندازند و آن را سرپوشه و دامنی نیز گویند. (فرهنگ حهانگیری). مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر کنند. (برهان قاطع). قسمی از چارقد بوده است در قدیم و نظام قاری آن را در دیوان البسۀ خود استعمال کرده و شاید وجه تسمیۀ این بود که پارچۀ آن را از ملک شام می آوردند یا در شام (شب) سر میکردند. (فرهنگ نظام). جامۀ مقنعه و روپاکی باشد که آن بچارقد و دستمال معروف است و آن را سرپوشه نیز گویند زیرا که سر را بدان پوشند. (آنندراج) (انجمن آرا) مقنعه. چارقد. (نظام قاری ص 201). نقاب و حجاب، خداوند و صاحب، طعام شام و عشا، هر چیز نهفته، هر چیز سیاه، چشم بند و کلاه باز، شاهین، تاریکی، جا و مکان، کرسی و تخت، مشط و شانه، آرنج و مرفق. (ناظم الاطباء) ، معانی منقول از ناظم الاطباء از اشتنگاس نقل شده است و منحصر است و در مآخذ دیگر یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خال. (منتهی الارب). نشان سیاه در بدن. (از متن اللغه). نشانۀ سیاهی است در بدن و برخی گویند شامه همان آبله گون سیاه رنگی است در بدن و آن را با خال یکی دانسته اند ولی برخی دیگرمیان شامه و خال فرق گذارده اند به این معنی که شامه نقطۀ کوچکی است مساوی با پوست بدن و خال گوشت سیاه دانه مانندی است برآمده که اغلب بر روی آن موی روید. (از اقرب الموارد ذیل شیم) ، رنگ مخالف که در مجاورت رنگ دیگر قرار گیرد. (از معجم البلدان). نشان مخالف رنگ بدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از آنندراج). ج، شام و شامات. (اقرب الموارد ذیل شیم) ، شترمادۀ سیاه: ما له شامه ولا زهراء، نه ماده شتر سیاه دارد و نه سپید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کلف در ماه و آن لکه ای باشد بر روی ماه. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیاهی بر میان ماه. کلف. (مهذب الاسماء) ، نقطه ای که بر چشم افتد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ)
سخت سیاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محمه
تصویر محمه
تب خیز، تب آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحنه
تصویر شحنه
نایب حاکم شهر، داروغه، پلیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحمه
تصویر رحمه
درسه لم ریز، اپخشایش بخشایش - آمرزش، باران، روزی، نیکی
فرهنگ لغت هوشیار
زحمت انبوهی، آزردگی، دردسر، جا تنگی، گیر و دار، رنجه آرنگ نه هرگز از تو رسیده به مور آرنگی (کمال اسمعیل)، آزار شکفت
فرهنگ لغت هوشیار
پیشیاران نوکران، پیروان شکوه بزرگی آروند افرند ارفد، شرم، خشم، کمرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحمه
تصویر سحمه
سیاهی توده آهن
فرهنگ لغت هوشیار
قوه ای است در دماغ که از راه بینی بو را ادراک میکند، بینی، شم ادراک بویها روسری زنان، چارقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شحوه
تصویر شحوه
گام، درون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
خلق خوی طبیعت عادت، جمع شیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحمه
تصویر فحمه
تکه زگال، شب سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
سخت دشوار، نابودی، خشکسال، کار بی اندیشه بی باک دنبال درد سر: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
پاره گوشت تار جامه تان، خویشاوندی، باز خور پاره گوشت شکارکه باز شکاری را خورانند، مرغ تار جامه تان: دوم آنکه از لحمه باشد که آن تان جامه است که می بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامه
تصویر شامه
((مَ یا مِ))
روسری، دستمال، پرده نازکی که روی برخی اعضای داخلی بدن مانند کلیه، شش و... قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیمه
تصویر شیمه
((ش مَ))
خلق، خوی، عادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شحنه
تصویر شحنه
((ش نَ یا نِ))
داروغه، حاکم نظامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شامه
تصویر شامه
((مِّ))
یکی از حواس پنجگانه که بوی ها را درک می کند
فرهنگ فارسی معین